دانلود و خرید کتاب جغد برفی فاطمه مهر خان سالار
تصویر جلد کتاب جغد برفی

کتاب جغد برفی

انتشارات:نشر مرکز
امتیاز:
۴.۰از ۱ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب جغد برفی

کتاب جغد برفی مجموعهٔ ۸ داستان پیوسته نوشتهٔ فاطمه مهر خان سالار است که در نشر مرکز منتشر شده است.

درباره کتاب جغد برفی

عناوین داستان‌های این کتاب به ترتیب عبارت‌اند از: اثر آسانسور، شهراپیچ، دورهم‌نشینی‌های ما، تمام‌کردن یک رابطه، جغد برفی، سفر دریایی، بازگشت، طرفِ آفتابی خیابان.

چند داستان از کتاب جغد برفی پیش از انتشار کتاب در نشریه‌های زنده رود و مهراوه منتشر شده است.

این کتاب داستان گم‌شدن بهرام است و سرگردانی زنی که دوستش دارد. راوی می‌داند بهرام همیشه به فکر رفتن و فرار از روزمرگی بوده، اما آدم رفتن بی‌خبر نیست؛ چون علاقهٔ عمیق و عاقلانه‌ای بین آن‌ها است. حالا بهرام گم شده و همه منتظر برگشتنش هستند.

هرکدام از این داستان‌های کتاب در مکان و زمان مختلفی نوشته شده‌ و نویسنده بعد از سال‌ها آن‌ها را گردآوری کرده است. داستان اول کتاب، تابستان سال ۱۳۹۴ در سنت اندروز نوشته شده است. داستان «شهراپیچ» دی‌ماه ۱۳۹۰ در اصفهان نوشته شده و در خرداد ۱۳۹۴ در ادینبرا بازنویسی شده است. داستان «دورهم‌نشینی‌های ما» بهار ۱۳۸۰ در اصفهان کامل شده و سال ۱۳۹۳ در داندی بازنویسی شده است. داستان «تمام‌کردن یک رابطه» اولین‌بار تابستان ۱۳۸۰ در شیراز تمام شده و سال ۱۳۹۳ در سنت اندروز بازنویسی شده است. داستان «جغد برفی» در سال ۱۳۹۳ در داندی کامل شده. داستان «سفر دریایی» سال ۱۳۹۳ در سنت اندروز تکمیل شده است. داستان «بازگشت» زمستان ۱۳۹۳ در ادینبرا نوشته شده و «طرف آفتابی خیابان» هم اردیبهشت ۱۳۹۳ در داندی نوشته شده است. باوجود تفاوت سال در نوشتن بخش‌های مختلف داستان این کتاب یک‌پارچه است و اتفاقات مانند یک پازل ما را به‌سمت شناخت شخصیت‌ها هدایت می‌کند. 

خواندن کتاب جغد برفی را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به علاقه‌مندان به ادبیات داستانی ایران پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب جغد برفی

«از سفر بدم نمی‌آید. خودش می‌داند وقت‌هایی که قرار است برویم خانه‌ای تاریخی ببینیم ــ هرجای مملکت که باشد ــ همیشه آماده‌ام. هنوز کوله‌اش را از روی دوش نسُرانده بگذارد کنار پایش روی زمین که گوشش را بخاراند بگوید: «می‌آیی»، خودم تلفن را برداشته‌ام به مهندس کمالی خبر بدهم که پاکارم. اما این‌که بروم جایی دیگر بمانم نه. خودش هم نمی‌تواند ول کند و قید همه‌چیز را بزند. می‌گوید می‌زند. می‌گوید: «بذار راه باز شه، می‌بینی.» این‌ها را به زبان می‌گوید و الّا چطور وقتی یکی از همکلاسی‌هایمان می‌رود ینگه‌دنیا که بماند، تا یکی دو روز سگرمه‌هایش توی هم است و هی به این کلید چراغ روی میز ور می‌رود و غُر می‌زند:

«همه رفتن که!» بعد برای یکی دو ماه حرف رفتن نمی‌زند تا باز دوباره به‌هم بریزد، از دست مهندس کمالی و زنش حرص بخورد یکریز بگوید: «خلا افتاده‌ام اینجا تو سوراخ کمالی خنگ و زنش.»

این‌وقت‌ها توی شاه‌نشین آیینه‌کاری خانهٔ زینت‌الملوک هم که باشیم، همان‌جا که رو به دوربینم ژست می‌گرفت ادای قوام‌السلطنه دربیاورد، حالش بهتر نمی‌شود. به دیوار تکیه می‌زند و از پنجره به نارنجستان خیره می‌شود، گوشهٔ چشم‌هاش چین می‌افتد، نه چروک‌های پنجه‌کلاغی خنده، چین‌های ریزی که زیاد پیش نمی‌آید ببینم مگر گاه‌وقتی که روی گبهٔ کنار شومینه‌اش نشسته و یکی از قفل‌های برنجی قدیمی‌اش را سمباده می‌زند یا روغن‌کاری می‌کند تا دوباره باز و بسته شود.

گمانم همین‌حالا هم همان‌جا نشسته باشد. یک قهوهٔ تلخ درست کرده، نیم‌ساعتی سه‌تار زده و حالا یک پا را خم کرده زیر گرده و آن یکی را توی سینه ستون کرده تا چانه‌اش را به زانو تکیه بدهد و قفل برنجی را برانداز کند، بشورد و دستمال بکشد. کنارش باشم می‌گویم: «این‌طوری مثِ زئوس می‌شی. نوع دل‌شکسته‌اش...» می‌خندد: «زئوسِ دل‌شکسته.» قفل را می‌گذارد زمین، دراز می‌کشد، پاهایش را تکیه می‌دهد به جرز شومینه و رو می‌کند به من که توی مبل یک‌نفره با بالش‌های نرم مخملی فرو رفته‌ام، زانوها توی بغل، دفترم را همان‌طور باز به سینه چسبانده‌ام و مدادم را می‌جوم. می‌گوید: «چی می‌نوشتی؟»

ــ دری وَری.

دست‌هایش را زیر سر قفل می‌کند و رو به سقف می‌ماند. می‌گوید: «بخونش.» وقتی کنارش روی شکم می‌افتم، یکی از بالش‌ها را برمی‌دارم زیر سینه بگذارم. می‌گویم: «تموم نیس که.» چشمک می‌زند مهم نیست و همان‌طور که به سقف نگاه می‌کند می‌گوید: «بخونش.»

می‌خوانم.

خیلی سال بود حرفش را نمی‌زدند. حالا دیگر خوب یادشان نمی‌آمد اول‌بار کدام‌شان گفته بود حرفش را نزنیم. نزده بودند. نه هنگام صبحانه، وقتی داوود روی نان برشته کره می‌مالید، نه وقتی توی ایستگاه اتوبوس منتظر می‌ماندند تا خط نودوسه بیاید. عصر هم که برمی‌گشتند، یکی خریدها را جا می‌داد، یکی غذای یخ‌کرده را از یخچال می‌گذاشت روی گاز گرم شود. داوود همیشه مسئول دم‌کردن چای برای مریم بود، مریم هم مسئول شام. آن‌وقت‌ها که بچه‌ها بودند منتظر می‌نشستند تا از مدرسه بیایند، حالا دیگر ساعت دست خودشان است. گاهی دم‌شدن چای عصرانه و گرم‌شدن شام یکی می‌شود.»

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۱۰۷٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۱۱۲ صفحه

حجم

۱۰۷٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۱۱۲ صفحه

قیمت:
۲۸,۰۰۰
تومان