کتاب ترجمه (رمان)
معرفی کتاب ترجمه (رمان)
کتاب ترجمه (رمان) نوشتهٔ پابلو د سانتیس و ترجمهٔ بیوک بوداغی است. انتشارات آگه این رمان را روانهٔ بازار کرده است.
درباره کتاب ترجمه (رمان)
کتاب ترجمه در ۴ دفتر نوشته شده است. این رمان از جایی شروع میشود که راوی میگوید روی میز تحریرش یک فانوس دریاییِ سرامیکی هست. این شیء برای او حکم وزنهٔ کاغذ را دارد، اما هرچه هست شیء دلآزاری است. روی پایهاش نوشته شده است «یادبود بندر اسفینکس». راوی میگوید که سطح فانوس دریایی چند ترک برداشته؛ دیروز داشته کاغذهای متن اصلی ترجمهای را مرتب میکرده که از میز تحریر افتاده زمین. با حوصله تکههایش را جمع کرده؛ هر که باری سعی کرده باشد کوزهٔ شکستهای را به حال اولش برگرداند، میداند که این کارْ چه طاقتفرساست؛ چون بعضی تکهها هیچوقت دوباره پیدا نمیشوند. ادامهٔ این رمان را بخوانید.
خواندن کتاب ترجمه (رمان) را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب ترجمه (رمان)
«در همکف تعداد زیادی اتاق برای کارکنان متعدد در نظر گرفته بودند که هتل هرگز به فکر استفاده از آنها نیفتاده بود. در یکی از این اتاقها ــ شمارهٔ ۷۷ ــ نعش بالنر را بدون شمد روی تشکی با رویهٔ نایلونی خوابانده بودند. من فقط توانستم نگاه گذرایی به اتاق تنگ و باریک بیندازم: کورسوی لامپی ضعیف، دیوارهای لخت، تختی باریک برای پیکری بزرگ با دست آویزان و قطرات آبی که از آن روی زمین میچکید.
راواچ، مدیر هتل، با کت اسپورت و کراوات از راه رسید. قبلاً او را ندیده بودم. در قیافهاش اراده برای اعمال نظم و نیز یأس و تردید جمع شده بود. نصفشب، توی هتل بالا و پایین میرفت، دستور صادر میکرد و رسماً اظهار بیگناهی.
«هتل ذرهای مسئولیت تقبل نمیکند. به مهمانها هشدار داده بودیم به قسمت دیگر تشریف نبرند، مخصوصاً متذکر شده بودیم که چهقدر پرمخاطره است.»
دو مأمور پلیس با ماشین جیپ از راه رسیدند. یکیشان کمیسار بندر اسفینکس بود، گوئیمار، و آن یکی گروهبان چاقی که بهکُندی راه میرفت. گروهبان قبل از بیرونآوردن جسد باید نقش عکاس را هم به عهده میگرفت. نگاهاش کردم؛ معلوم بود نمیدانست چه باید بکند. عکس را از دورترین فاصلهٔ ممکن گرفت.
«جلوتر برو مرد»، گوئیمار آهسته دستور داد. «من عکس جسد را میخواهم، منظرهٔ اینجا را که نمیخواهم.»
تمام مهمانهای کنگره در بار هتل جمع شده بودند، و آنسوتر شاهدان درام ــ راواچ، کمیسار، و پزشکی که نصفشب بیدارش کرده بودند تا گواهی فوت بنویسد ــ قهرمانان داستان بودند. با وقوف به نقش خودشان، آنها کموبیش بلندبلند حرف میزدند، درعینحال حتیالمقدور خیلی محرمانه، با جملات نصفهونیمه و اشارات مختصر. ما گامهای آنها را میپاییدیم و میخواستیم پارههای این اطلاعات آشفته را معنا کنیم.
کمیسار به دربان گفت: «فهرست اسامی و نشانی مهمانهای هتل را میخواهم. جسد را کی پیدا کرده؟»
خیمنا در یکی از مبلهای سالن انتظار چرت میزد. کنیاک به خوردش داده بودند تا هوشیاریاش را به دست آورد و از هولوولا بیرون بیاید، اما انگار دوز آن خیلی بالا بود.
آنا او را بیدار کرد، اول با کمی ملایمت، و بعد با تکاندادن محکم او. خیمنا به کمیسار نگاه کرد و همچون آشنایی قدیمی به او سلام کرد. کمیسار از حالواحوال عمو، مادر و دیگر خویشاوندان او پرسید. وقتی پرسوجوی خانوادگی تمام شد، دربارهٔ جسد سؤال کرد.
«من همهجا دنبال بالنر میگشتم.»
«چرا دنبال او بودی؟»
«باید دربارهٔ کنگره گزارش مینوشتم. دربان گفت او را دیده که از پلهها بالا میرفته. در اتاقاش را زدم اما کسی نبود. بعد صدای قدمها را روی پلهها شنیدم، سر بلند کردم و توی راهپله مردی را دیدم که بالا میرفت. فکر کردم بالنر است، بهخاطر بادگیر آبیاش. حالا در طبقهٔ پنجم بودم.»»
حجم
۱۴۳٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۲۴ صفحه
حجم
۱۴۳٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۲۴ صفحه
نظرات کاربران
تعدادی مترجم خواسته بودند که یک زبان اساطیری راجع به قومی قدیمی ترجمه کنند ولی؛ اسیر جادوی زبان آن فرقه شده بودند،غیرواقعی بود، ازپول خرید کتاب که بگذریم واقعن حیف وقت، چون بعیدمیدونم ما چیزی ازاین فرقه بدانیم وشاید نویسنده