کتاب ساعتی برای زندگی، ساعتی برای عشق
معرفی کتاب ساعتی برای زندگی، ساعتی برای عشق
کتاب ساعتی برای زندگی، ساعتی برای عشق نوشتهٔ ریچارد کارلسون و کریستین کارلسون و ترجمهٔ مسیحا برزگر است و انتشارات ذهن آویز آن را منتشر کرده است. حکایت بهترین هدیهای که میتوان به کسی داد را در این کتاب میخوانید. این کتاب درخصوص زندگی مشترک و زناشویی ریچارد کارلسون و کریستین کارلسون است و عمق رابطهٔ عاشقانهٔ این دو را نشان میدهد.
درباره کتاب ساعتی برای زندگی، ساعتی برای عشق
ریچارد کارلسون و کریستین کارلسون زندگی دلچسب و عاشقانهای داشتند تا اینکه ریچارد کارلسون به طور ناگهانی از دنیا رفت. این غم آنقدر وحشتناک بود که حتی نامهها، تماسها و ایمیلهای فراوان آنها نمیتوانست غم کریستین را کاهش دهد. او هنگامی که تلاش میکرد با مرگ عشق زندگی خود کنار بیاید به سراغ نامههایی رفت که در تمام سالهای زندگی مشترک برای یکدیگر نوشته بودند. در میان نامهها یک نامه بسیار متفاوت بود و ریچارد آن را در هجدهمین سالگرد ازدواجشان نوشته بود و سعی داشت به این سوالها پاسخ دهد: اگر شما یک ساعت فرصت زندگی داشتید و میتوانستید فقط یک تماس تلفنی برقرار کنید، با چه کسی تماس میگرفتید؟ چی میگفتید؟
خواندن کتاب ساعتی برای زندگی، ساعتی برای عشق را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به همهٔ زوجها پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب ساعتی برای زندگی، ساعتی برای عشق
«من همواره بر این عقیده بودهام که هنگام تأمل دربارهٔ یک زندگی در خور زیستن، که در آن هرگام را با شادمانی و شور و سرمستی بتوان برداشت، بد نیست جهشی به آینده بکنیم یا نگاهی به گذشته بیندازیم. با این شیوه، ما به دقت و با سرعت درمییابیم که در لحظهٔ حال چه چیزی اهمیت دارد.
من همواره این گفتهٔ استفن لوین را دوست داشتهام: «اگر تنها یک ساعت از عمر تو باقیمانده باشد و تنها بتوانی به کسی زنگی بزنی، آنکس چهکسی خواهد بود، به او چه خواهی گفت... منتظر چه هستی؟» هیچکدام از ما نمیداند تا کی زنده است. اندکی از آدمها قدر دانستن این نکته را میدانند که: ما نیز روزی میمیریم. شاید بسیاری از آدمها دوست ندارند این نکته را بدانند. دانستن این نکتهٔ بسیار مهم، موجب میشود زندگی را همیشگی نپنداریم و قدر و قیمت آن را بدانیم. زندگی، واقعآ معجزه است.
من این نکته را هجده سال پیش دانستم؛ زمانی که بهترین دوستم رابرت به همراه نامزد خویش راهی شرکت در جشن عروسی ما در شهر اُرگان بودند که رانندهای بدحال آنها را زیر گرفت و کشت. مرگ رابرت مرا بیدار کرد. آنگاه از همهٔ هیاهوها و رقابتهای بیمعنا دست کشیدم و آسوده گرفتم. آن حادثه، غمبارترین رویداد زندگی من بود و بنیاد وجود مرا لرزاند.
من به آسایشگاههای سالمندان سر زدهام. پیرانی را در آستانهٔ مرگ دیدار کردهام. همهٔ آنها، بدون استثنا، این جمله را بر زبان آوردهاند: «ای کاش جوانی خود را با حساسیتها و نگرانیها نسبت به امور کوچک و حقیر هدر نداده بودم!»
آری، زندگی را باید به گونهای زیست که وقتی نگاهی به گذشتهها میاندازیم، دیگر حسرت نخوریم.»
حجم
۲۶٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۶۲ صفحه
حجم
۲۶٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۶۲ صفحه