کتاب دختر ماه، پسر خورشید
معرفی کتاب دختر ماه، پسر خورشید
کتاب الکترونیکی «دختر ماه، پسر خورشید» نوشتهٔ پری ناز قاسمی در انتشارات هوپا چاپ شده است. دختر ماه، پسر خورشید برگرفته از کتاب سمک عیار است که در سدهٔ ششم هجری نوشته شده و به روایتی اولین داستان مکتوب فارسی است.
درباره کتاب دختر ماه، پسر خورشید
کتاب سمک عیار از ابتدا تا انتها پر است از ماجرا، کشمکش، نیرنگ، برادری و مردانگی. دختر ماه، پسر خورشید بخشی از داستان روایت شهزادهٔ حلب، خورشید، است که دل به شهدخت چین، مهپری، میبندد. بی خبر از دامی که در دیدارهای عاشقانه برایش پهن کرده اند. خورشید میماند و یک دیار غریب و شهدخت دلربایی که دور است و ناپیدا. این کتاب داستان عشق این دو، به هم با کمی تغییرات در اصل داستان است. گرچه زنان جادوگر و باغهای مخفی در این داستان جولان میدهند، اما خبری از دیو و پری نیست و نویسنده با تکیه بر منطق دنیای حقیقی دست به باز آفرینش داستان زده است.
کتاب دختر ماه، پسر خورشید را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب مناسب افرادی است که به داستانهای عامیانه و تمثیلی علاقه دارند.
بخشی از کتاب دختر ماه، پسر خورشید
«شروانه به مهپری چشمغره رفت. روحافزا با قدمهایی کوتاه و سریع یکیک فتیلهٔ چراغدانهای سرا را پایین کشید و فقط یکی دو تا را دور تخت مهپری روشن گذاشت. شروانه اخم کرد. مهپری عشوهکنان به شروانه گفت: «بخند دایه، خواستگار و دلداده که ندارم، مادر و همدم هم ندارم، یک غلام آوازهخون دارم که شبها برای دل کوچیکم بخونه. نخونه؟»
خورشید خیره به مهپری لبخندی زد و آه کشید. روحافزا آهسته گلو صاف کرد. شروانه دست به سینه به ستون تخت تکیه داد و رو به خورشید یک ابرو بالا انداخت. خورشید سرخوش و خوشحال برخاست و قدمی به تخت نزدیک شد، شروانه پَر دامن جمع کرد و بینیاش را چینوچروک داد. گفت: «همونجا پایین تخت بشین، شهدخت رو بیشتر از این بیدار نگه ندار. بخون خوابش ببره.»
خورشید اخم کرد. روحافزا گوشهٔ لب گزید و با چشموابرو از خورشید خواست حرف نزند. خورشید روی زمین با فاصله از تخت مهپری نشست و شروع به نواختن تار کرد. سیمهای ساز زیر انگشتان شاهزاده میرقصیدند و فضایی جادویی و خلسهآور به وجود میآوردند. روحافزا از درون آستین کیسهٔ کوچکی بیرون آورد. نخ دور آن را باز کرد و دور از چشم شروانه و مهپری گَرد کیسه را درون تنگ شربت ریخت. خورشید با صدای گرم و ملایم میخواند. روحافزا دو جام درون سینی نقره گذاشت، تخت را دور زد و سینی را جلوی شروانه گرفت. شروانه با کجخلقی سینی را پس زد و گفت: «برای امشب کافیه.»
خورشید سر پایین انداخت تا صدایش از دلواپسی نلرزد. روحافزا چاپلوسانه لبخند زد: «دور آخره بانو. برای شما شهد بیشتری ریختم.»
شروانه به روحافزا چشمغره رفت و جام را برداشت. یکسره سر کشید و لحظهای بعد، سرش روی گردنش افتاد. سر جام در دستش کج شد و چند قطرهٔ انتهای آن روی دامن پُرچین شروانه ریخت. خورشید نواختن ساز و خواندن آواز را تمام کرد و برخاست. جام دیگری را که در سینی در دست روحافزا بود، برداشت. روحافزا هنوز بالای سر شروانه ایستاده بود و نگران نگاهش میکرد. خورشید پردهٔ حریر را کنار زد و گوشهٔ تخت مهپری نشست. مهپری به جام شربت نیاز نداشت. خوابوبیدار بود. خورشید گردن کج کرد و به مهپری خیره شد. لبخند محوی روی لبهایش نشست. سرا در سکوت فرورفته بود. کمی که گذشت، روحافزا در جای خودش جابهجا شد و آهسته هشدار داد: «شاهزاده.» »
حجم
۵۴٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۳۶ صفحه
حجم
۵۴٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۳۶ صفحه
نظرات کاربران
روایت داستان قشنگ هست ولی پایان باز دارد و دقیق روایت نمی شود
در روزگاری دور،خورشید شاه شیفته دختری که در صحرا دیده میشه. برای رسیدن به وصال شاهزاده خانم به چین سفر میکنه و راضی کردن پدر شاهزاده خانم(مغفور) از سمعک عیار و یارانش کمک میخواد و... داستان به شکل زیبایی به روزرسانی شده،و