کتاب روشنک و سپهرداد
معرفی کتاب روشنک و سپهرداد
کتاب روشنک و سپهرداد نوشتهٔ راحیل ذبیحی است. انتشارات هوپا این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. این اثر اقتباسی از داستان عامیانهٔ «سنگ صبور» از کتاب «افسانهها» نوشتهٔ «فضلالله مهتدی» و عاشقانهای از قصههای کهن ایرانی است.
درباره کتاب روشنک و سپهرداد
کتاب روشنک و سپهرداد قصهٔ دختری به نام «روشنک» است که بختی خاکستری دارد، یا سپیدبختی در انتظار اوست یا سیاهبختی. بسته به خود اوست که کدام را انتخاب کند. «سپهرداد» را در سردابهای رازآلود ملاقات میکند. پسری با ۴۰ سوزن در سینهاش. آن پسر شاهزادهای اسیر جادوست که روشنک آرامآرام عاشقش میشود. او باید ۴۰روز تمام فقط با یکدانه بادام و یک انگشتدانه آب سر کند، دعا بخواند و سوزنها را یکییکی از سینهٔ معشوقش بیرون بکشد، اما درست سرِ بزنگاه، سروکلهٔ دخترکی کولی و آوازهخوان پیدا میشود، جادوگری که آمده تا معشوق روشنک را از چنگش برباید.
روشنک و سپهرداد اقتباسی از داستان عامیانهٔ «سنگ صبور» از کتاب «افسانهها» نوشتهٔ «فضلالله مهتدی» است. «سنگ صبور» یک داستان عامیانه و قدیمی است که سینهبهسینه نقل و در دوران مدرن مکتوب شده است. در نتیجه روایتهای متفاوتی از آن وجود دارد و بهدرستی معلوم نیست که متعلق به کدام خطهٔ جغرافیایی ایران است. در برخی نسخهها اسم دختر «راضیه» ذکر شده و در نسخی دیگر او اسمی ندارد. در برخی تعداد سوزنها را به جای ۴۰، ۷ تا آوردهاند و در دیگری سوزنی در کار نیست، اما دختر باید سر شاهزاده را ۳ سال در دامان خود بگیرد.
یکی از عناصر اصلی که این بازنویسی از آن بهره برده است، وجود زن جادوگر است که در داستان عامیانه مطلقاً اثری از او یا هیچ شخصیت منفی دیگری نیست که شاهزاده را به این نفرین دچار کرده باشد. معلوم نیست که شاهزاده چرا، چطور و حتی چه مدت است که طلسم شده است. زن کولی تنها شخصیت منفی است که میان شاهزاده و دختر قرار میگیرد.
برای بازنویسی این کتاب از نسخهٔ «ابوالفضل مهتدی (صبحی)»، جلد دوم کتاب «افسانهها»، استفاده شده است. صبحی نیز در پینوشت خود آورده که این افسانه به چندین شکل مختلف میان مردم روایت میشود و خود او به روایت «صادق هدایت» استناد کرده که از همه صحیحتر و کاملتر بهنظر میرسد.
«فضلالله مهتدی» معروف به «صبحی» یا «فضلالله مهتدی صبحی» در سال ۱۲۷۶ خورشیدی در کاشان به دنیا آمد و در ۱۷ آبان ماه ۱۳۴۱ در تهران درگذشت. او داستانسرای معروف ایرانی و پایهگذار سنت قصهگویی برای کودکان در رادیوهای ایران است که کتابهای گوناگونی نیز نوشته است.
خواندن کتاب روشنک و سپهرداد را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات کلاسیک و کهن ایران پیشنهاد میکنیم.
درباره راحیل ذبیحی
راحیل ذبیحی در سال ۱۳۶۹ به دنیا آمد. او دانشآموختهٔ رشتهٔ ادبیات انگلیسی و تئوری ادبیات در فرایبورگ آلمان است.
اولین کتاب راحیل ذبیحی با عنوان «باغ وحشت» در سال ۱۳۹۲ به چاپ رسید و در شانزدهمین جشنوارهٔ کتاب کودک و نوجوان عنوان بهترین رمان نوجوان سال را گرفت.
ترجمه و روزنامهنگاری از فعالیتهای دیگر راحیل ذبیحی است.
او دربارهٔ داستاننویسیاش میگوید: «داستانخوانی و داستانگویی برای من تنها راه زندهماندن است. نوجوان درونی دارم که بهشدت از بزرگشدن سر باز میزند. نتیجهاش میشود همین که میبینید: رمانهایی برای نوجوانان.»
بخشهایی از کتاب روشنک و سپهرداد
«روشنک نشسته بود توی باغچه و همینطور که اشک میریخت با دست خاکها را میریخت توی گودال کوچکی که برای قبر ماهمنیر کنده بود. ماهمنیر آن روز صبح مرده بود. روشنک نمیدانست چرا. فقط وقتی توی پستویی که با دو خدمتکار دیگر آنجا میخوابید بیدار شد، دید ماهمنیر افتاده روی زمین. آن دو خدمتکار دیگر با گریهٔ او از خواب بیدار شدند و بعد که فهمیدند موضوع چیست خندیدند. از اول هم مأنوسبودن روشنک با یک گنجشک برایشان خندهدار بود. روشنک نمیدانست ماهمنیر خود به خود مرده یا کشته شده، نمیخواست هم بداند. این روزها دیگر دلیل هیچچیز برایش مهم نبود. دلش میخواست دواندوان برود و دیگر پشت سرش را نگاه نکند. هر بار سپهرداد را میدید انگار کسی روی قلبش چنگ میانداخت. خاطرهٔ ازدستدادن سوزن چهلم، کیمیایی که سالومهٔ جادوگر بود و خندهٔ مستانهاش، یاد آن روز که سالومه چنگ انداخت به پیراهن او و زیر گوشش زمزمه کرد: «اگر یک کلمه به سپهرداد بگی، میکشمش.» انگار خنجری بود توی قلبش.
روشنک خاک نمناک را توی گودال میپاشید و سعی میکرد این خاطرهها را مرور نکند، ولی مگر میشد؟ صدای سم اسب را که شنید سرش را بلند کرد و گردن کشید. سپهرداد را که دید دوباره مشغول به کار شد، اما دیر شده بود. سپهرداد او را از میان درختها دید، اسمش را صدا زد و جلو آمد. روشنک بر خودش و سر و وضع خاکیاش لعنت فرستاد. ایستاد و سرش را برای مرد محبوبش خم کرد. سپهرداد پرسید: «چهکار میکنی؟»
ـ گنجشکم مرده. خاکش میکردم.
سپهرداد گفت: «متأسفم.»
قلب روشنک از شنیدن این جواب به آسمان پرواز کرد. آنوقت جرئت کرد و به چشمهای سپهرداد نگاه کرد که از سوارکاری طولانی قرمز شده بودند. سپهرداد دست در دراعه برد و کاغذ و دستمالی بیرون آورد: «دخترعموت رو دیدم، روشنک. از شادی سالم و زندهبودنت به گریه افتاد. این نامه رو برای تو داده با این سیم تنبور سالم و هر دو لنگهٔ گوشوارهات.» روشنک یک لحظه تمام غمهایش را فراموش کرد. دستخط ثریای عزیزش بود. تنبورش هم دوباره میتوانست به صدا دربیاید. با بغض گفت: «چطوری میتونم از شما تشکر کنم؟»
سپهرداد گفت: «یک چیز دیگه هم هست.» بعد دست آزاد او را گرفت و سنگی را در مشتش گذاشت. دست هر دویشان سرد بود و سنگ از آن هم سردتر. روشنک لرزید و فکر کرد این همان دستی است که سیونه شب در دستهایم میگرفتم و میبوسیدمش.»
حجم
۶۱٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۹۶ صفحه
حجم
۶۱٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۹۶ صفحه
نظرات کاربران
داستان فوق العاده قشنگی بود🌿☀ جزو بهترین مجموعه های هوپاست🌝
این واقعا همینقدر بود؟؟! 🤔 انتظار داشتم حداقل چند صفحه بیشتر باشه سروته داستان مشخص شه. اونقدرام عاشقانه نبود ولی! به چیزای دیگه بیشتر پرداخته بود تا عشق.. فضاشم یکم زیادی سرد بود.
خیلی قشنگ بود.😍 این کتاب یه داستان عاشقانه کوتاهه، ولی بنظرم موضوع اصلی داستان طبق گفته های نویسنده توی مقدمه کتاب، موضوع "سنگ صبور"هست که یکی از قصه های کهن ایرانه، برای نشون دادن اینکه این روایت سنگ صبور از
جالب بود تاحالا نشنیده بودم