کتاب پل معلق
معرفی کتاب پل معلق
کتاب پل معلق نوشتهٔ محمدرضا بایرامی است. نشر افق این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. این اثر رمانی دربارهٔ جوانی است که در سن ۱۸سالگی به سربازی میرود.
درباره کتاب پل معلق
کتاب پل معلق قصهٔ پسری ۱۸ساله به نام «نادر صدیف» است که در خانوادهای کاملاً معمولی زندگی میکند. روزی او به خدمت سربازی میرود. نادر از تهران به منطقهای دورافتاده اعزام میشود. او در کنار پلی قرار میگیرد که در اثر بمباران ویران شده است. بهجای پل پیشین، پلی موقت برای عبور از روی رودخانه زدهاند.
نادر خود را از شهری پرهیاهو به گوشهای پرت از این سرزمین میرساند، در آنجا به مرور خاطرات تلخ گذشتهٔ خود میپردازد و به جایی میرسد که دیگر نه توان نوشتن دارد و نه هوای ماندن؛ یعنی او به آخر خط زندگی خود رسیده است.
محمدرضا بایرامی بهخاطر وجود شخصیت نادر، زبان داستان را بسیار دقیق انتخاب کرده است. ممکن است این سوال در ذهن خواننده پیش بیاید که چطور میشود یک سرباز ۱۸ساله اینقدر فلسفی فکر کند و موضوعاتی را درک و عنوان کند که ممکن است یک آدم ۴۰ساله هم نتواند آن موضوعات را درک کند. اما اقتضای ۱۸سالگی این است که فرد یک زبان بیرونی داشته باشد.
این داستان حرکت معلقی بین مرگ و زندگی را نشان میدهد. در این فضا نادر سعی میکند با طبیعت اطراف خود ارتباطی داشته باشد تا او را از ناامیدی به درآورد. ارتباطی که با پل موقت، صدای قطار، صخرهها، باران و… دارد و ما را با فضای زندگی در جنگ آشنا میکند.
خواندن کتاب پل معلق را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشهایی از کتاب پل معلق
«منشی آتشبار گفت: «لازم نیست از کسی بپرسی. اونجا آخر خطه. خودت متوجه میشی.»
با آن صورت سهتیغه و خط ریش بالای گوش، بهش نمیآمد که ادای پدربزرگها را دربیاورد. چنین علاقهای هم شاید نداشت و فقط میخواست آن حس خودمهمبینیاش را به رخ بکشد. این را که از همهجا خبر دارد، حتی از جایی آنقدر دور. انگار هرجا آتشباری بود زیر نظر او اداره میشد یا او کسی بود که وظیفه داشت به امور آنها سر و سامانی بدهد، جیرهٔ ماهانهشان را رد کند یا نهست و فرارشان را. در عین حال تو صورتش حماقتی دیده میشد که بیشتر اسباب تعجب بود تا چیزی دیگر. از آن نوع حماقتها که از حس تعلق داشتن به چیزی مایه میگیرد که به آن تعلق نداری؛ خود را جزیی از کلی دیدن و فراموش کردن اینکه فقط مهمان چند روزهای و بعدش با آن زلفهای پیشانی چتری و بغل گوشهای نمره چاری، میروی دنبال کاری که بیشتر برای آن ساخته شدهای، یعنی بهتر ازت برمیآید یا در آنجا افتادهتر بهنظر میرسی تا این یکی. مهر فرماندهی تو دستش بود. زیر ورقهٔ ترخیص از بیمارستان ۵۰۶ را سیاه کرده بود. (مهری رو مهرها زده بود) و طوری نگاه میکرد که انگار دارد احمقترین آدم عمرش را میبیند و هنوز هم دلش میخواست مثلاً از راز قضیه سر دربیاورد؛ درست مثل دیگران: همتختیها و همپاسها، و با همان سماجت بیمعنا. شاید فکر کرده بود اگر بداند، میتواند از پیشامدی مشابه برای خودش _ آینده را چه دیدهای _ جلوگیری کند یا شاید فقط همان حس بود که بیشک بخشی از آن از به دست گرفتن مُهر فرماندهی ناشی میشد یا شاید هم واقعاً نمیتوانست باور کند کسی خودش اینطور خواسته باشد، آنهم در حالیکه همه دلشان میخواهد تو شهر باشند، بهخصوص که اگر قرار باشد آن شهر، شهر خودشان باشد. دوباره شروع کرد: «دستکم میتونستی یه ماه مجروحیت بگیری. برای کمتر از اینهاش سه ماه سه ماه میرن. شاید نتونستی دَم کسی رو...»
نگذاشت حرفش تمام بشود. ورقه را از دستش کشید و انداخت تو پوشه، لای تسویه حساب و برگ مأموریت و بیآنکه خداحافظی کند، از دفتر آمد بیرون. صدای منشی را از پشت سر میشنید: «امریه!... امریهات...»
امریه! این امریههای رنگ و رو رفته را قبلاً دیده بود. انگار در تمام جبههٔ جنوب فقط یکی از آنها چاپ شده بود و بعد آنقدر از روش کپی گرفته بودند که... به برگهٔ مرخصی سربازهایی سنجاق میشد که از منطقه میآمدند؛ بیذکر نام و با ذکر درجه دو بودن قطار. انگار اگر ذکر نمیکردند، میترسیدند سرباز سوار قطار درجه یک بشود و راحتی ناراحتش کند. مهران با همانها میآمد و از جزیرهای میگفت که موشهاش بزرگتر از گربه بودند و از خاکریزی آنقدر کوتاه که نمیتوانست پناهگاهی باشد و از دشتی که دشمن آن را بسته بود به آب تا جلو پیشروی را بگیرد.»
حجم
۱۲۹٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۱۶۰ صفحه
حجم
۱۲۹٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۱۶۰ صفحه