دانلود و خرید کتاب ارمیا رضا امیرخانی
تصویر جلد کتاب ارمیا

کتاب ارمیا

انتشارات:نشر افق
امتیاز:
۴.۱از ۴۰ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب ارمیا

کتاب ارمیا اولین اثر بلند رضا امیرخانی است که در نشر افق چاپ شده است. ارمیا در دومین دورهٔ کتاب سال دفاع مقدس و در اولین دورهٔ جشنوارهٔ فرهنگی و هنری مهر شایسته تقدیر شناخته شد. ارمیا به‌عنوان کتاب برگزیدهٔ ۲۰ سال ادبیات دفاع مقدس انتخاب شده است.

درباره کتاب ارمیا

رمان ارمیا اولین رمان بلند رضا امیرخانی در سال ۱۳۷۴ منتشر شد. ارمیا داستان سفر درونی قهرمان است که در بستر اتفاقات سال‌های پایانی جنگ ایران و عراق روایت می‌شود.

ارمیا که در خانواده‌ای متمول بزرگ شده و دانشجوی عمران است، در جبههٔ جنگ ایران و عراق حضور می‌یابد. ارمیا با پسری به نام مصطفی که هم‌سن‌وسال خودش است در یک گروه برای اعزام به جنگ قرار می‌گیرد. از همان جا دوستی عمیقی میان ارمیا و مصطفی شکل می‌گیرد و دو جوان روزهای سخت نبرد را در سایهٔ رفاقت یکدیگر سپری می‌کنند. اما ارمیا در روزهای پایانی جنگ، مصطفی را بر اثر انفجار در سنگر از دست می‌دهد. دنیای ارمیا به چالش کشیده می‌شود و حتی پس از پایان جنگ هم نمی‌تواند از فکر جبهه و جنگ بیرون بیاید. ارمیا به خانه برگشته اما به یک آدم دیگر تبدیل شده است و از همه‌چیز و همه‌کس فاصله می‌گیرد. این حال آشوب سرانجام او را به شمال سوق می‌دهد تا شاید گم‌شدن در آرامش جنگل، باعث شود که خودش را پیدا کند. او در ادامهٔ سیروسلوک عرفانی‌اش در یک معدن در شمال مشغول به کار می‌شود. تا اینکه خبر درگذشت روح‌اللّه خمینی (ره) را می‌شنود.

کتاب ارمیا را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به تمام علاقه‌مندان به ادبیات دفاع مقدس پیشنهاد می‌کنیم.

درباره رضا امیرخانی

رضا امیرخانی در سال ۱۳۵۲ به دنیا آمد. او نویسنده، منتقد ادبی و به گفتهٔ خودش، از نویسندگان متعهد به انقلاب اسلامی ایران است. امیرخانی مدتی نیز رئیس هیئت‌مدیرۀ انجمن قلم ایران بود.

رضا امیرخانی، غیر از نگارش رمان، داستان بلند و یک مجموعه داستان کوتاه، به تألیف سفرنامه و مقالات بلند تحلیلی - اجتماعی نیز پرداخته است. او به‌منظور نوشتن وقایع سفر حضرت آیت‌اللّه سید علی خامنه‌ای در سال ۱۳۸۱ به استان سیستان و بلوچستان (که با نام داستان «سیستان» به چاپ رسیده است) یکی از همراهان ایشان بود.

برخی از آثار امیرخانی به زبان‌های روسی، اندونزیایی و عربی ترجمه شده است. او دو سفر به کشور کرۀ شمالی داشته و خاطرات و نظرات خود را در کتابی با نام «نیم‌دانگ پیونگ‌یانگ» منتشر کرده است. او در سفر اول، با افراد مهمی از حزب خلق کره دیدار و گفتگو کرده است.

بخشی از آثار رضا امیرخانی عبارت‌اند از:

اِرمیا (داستان، ۱۳۷۴)،

ناصر ارمنی (مجموعه داستانک، ۱۳۷۸)

مَنِ او (داستان، ۱۳۷۸)،

اَزبه (داستان، ۱۳۸۰)

نَشتِ نِشا؛ جُستاری در پدیده فرار مغزها (مقاله بلند، ۱۳۸۴)

بیوَتَن (داستان، دنباله ارمیا، ۱۳۸۷)

سرلوحه‌ها (مجموعه یادداشت‌های پراکنده سال‌های ۸۱-۸۴، ۱۳۸۸)

نَفَحاتِ نفت؛ جستاری در فرهنگ نفتی و مدیریت دولتی (مقاله بلند، ۱۳۸۹)

جانِستان کابُلِستان (سفرنامه افغانستان، ۱۳۹۰)

رَهِ‌ش (داستان، ۱۳۹۶)

نیم‌دانگ پیونگ‌یانگ (سفرنامه کره شمالی، زمستان ۱۳۹۸)

قِیدار (داستان، ۱۳۹۱)

داستان سیستان؛ ده روز با رهبر (سفرنامه سیستان و بلوچستان، ۱۳۸۲)

بخشی از کتاب ارمیا

«روز اول که هم‌دیگر را دیدند، آخر زمستان ۶۶ در مسجد بود. هر دو برای ثبت نام آمده بودند. ارمیا از مصطفا در مسجد، قامت بلندی دیده بود و مصطفا از ارمیای نوزده ساله سرخ شدن چهره را دیده بود؛ وقتی مسوولِ ثبت نام دفترچه بسیج را به ارمیا پس داد و گفت: «برادر، شما باید در محل خودت ثبت نام کنی. این‌جا جنوب شهر است. حداقل در یکی از محلات شمال شهر می‌توانستی ثبت نام کنی.»

و این دیدن اتفاقی به آشنایی تبدیل شد، هنگامی که در کلاس‌های آموزشی ارمیا را با مصطفا در یک گروه قرار دادند، بی‌هیچ تناسبی. ارمیا قد متوسطی داشت، حال آن‌که مصطفا بسیار بلندقد بود. ارمیا دانش‌جو بود و مصطفا کارگاه تعمیرات رادیو تله‌ویزیون پدر را اداره می‌کرد. ارمیا از شمال شهر تهران اعزام شده بود ولی مصطفا از جنوب شهر. ارمیا ریش پُرپشت بلندی داشت در حالی‌که مصطفا را فقط چند دانه موی صورتش با پسربچه‌ای بلندقد متمایز می‌ساخت و تازه باز هم پسرکی که صورتش مو درآورده برایش لقب مناسب‌تری بود تا مردی کوسه البته این یکی به مسوولان دوره آموزشی ربطی نداشت. ارمیا و مصطفا باز هم با هم اعزام شدند، چرا که ارمیا از شش‌ماههٔ دانش‌جویی استفاده نکرد، بل‌که بدون مرخصی از دانش‌گاه غیبت کرد و به‌عنوان نیروی ساده در بسیج عضو شد. حتا اولین مرخصی را با هم به تهران آمدند. ارمیا رویش نشد مصطفا را به خانه‌اش دعوت کند ولی دعوت مصطفا را پذیرفت. یک روز بهاری ناهار به خانه مصطفا رفت. ماشینش را از خجالتی عمیق و شاید بی‌دلیل دو کوچه آن‌طرف‌تر پارک کرد. از کوچه‌های باریک گذشت. کوچه‌هایی که از وسط هرکدام یک جوی کوچک می‌گذشت. مقابل یک در چوبی ایستاد. همه‌چیز در خاطرش روشن بود: کاشی آبی که "یاعلا" رویش نوشته بودند، حتا شک خودش بین زنگ زدن و استفاده از کلون را به‌خاطر داشت. دستش را بالا برد.»

معرفی نویسنده
رضا امیرخانی

رضا امیرخانی نویسنده‌ی جوان و خوش‌ذوقی است که در دهه‌ی هفتاد شمسی، در حوزه‌ی داستان‌نویسی ادبیات معاصر ایران ظهور کرد. او با انتشار رمان «ارمیا» خود را به مخاطبان داستان فارسی شناساند و با «منِ او»، موقعیت خود را به عنوان نویسنده‌ای شاخص در عرصه‌ی ادبیات داستانی تثبیت کرد.

sdfjvr
۱۴۰۱/۰۶/۰۱

حتما شنیدید کسی ک جنگ رو دیده دیگه نمیتونه مثل بقیه آدما زندگی کنه.این کتاب هم چنین روایتی داره.پسر مرفه،ارمیا،جنگ دیده شده و حالا چطور قراره بعد از اتمام جنگ،با اون ادبیات خاص خودش که در دفاع مقدس پررنگ تر

- بیشتر
اناربانو
۱۴۰۱/۰۸/۰۷

ارمیا روایت رزمنده‌ای است که با پایان جنگ تحمیلی، از فضای معنوی جبهه، پرت می‌شود به دنیایی که در آن زندگی جور دیگری در جریان است! برای کسی که هم‌نفس شهدا بوده، تحمل آدم‌های معمولی و دغدغه های معمولی‌شان خیلی

- بیشتر
AEM5313
۱۴۰۱/۰۶/۱۱

برای من به اندازه تعریفی که از کتاب شنیده بودم ، نبود.در مجموع محتوای کتاب با توجه به سال انتشار آن و قطعا تجربه ای که در سال های آتی فعالیت نصیب نویسنده محترم شده است و در آن زمان

- بیشتر
h.114
۱۴۰۱/۰۶/۱۰

کتاب بسیار خوبیه، با قلم فوق العاده جذاب آقای امیرخانی. واقعا غرق در داستان میشید تا تموم بشه...

Shadi
۱۴۰۲/۰۶/۱۳

اگه کتاب های خوب امیرخانی رو میخونید خوبه که اینم بخونید کتاب خوبه ولی نشون میده که اولین کتابه و یه کم خامه. نشون دهنده تجربه کم نویسنده اس نسبت به کتابی مثل من او.

آرین
۱۴۰۱/۱۰/۰۵

سلام سخت است نوشتن برای ارمیا؛ کاش که اینطور نمی‌رفت. هر چه از مبدأ دورتر شدیم، از مصطفا، از خاک جنوب، ارمیا هم برای ما دوتر شد. شاید در معدن دیگر کمتر او را می‌شناختیم، کمتر به چشم ما می‌آمد، مرغ انجیرخوار شده‌بود! این

- بیشتر
فاخر
۱۴۰۳/۰۴/۰۳

اولین و شفاف‌ترین اثر #رضا_امیرخانی که به وضوح می‌توان دریافت او برای «خودش» نوشته است، او، پس دوره دانش‌جویی گرفتار افسرده‌گی شده و این کتاب ماحصل تجربیات اوست در این دوران. برای کسانی که به دنبال زمانی هستند، برای فکر کردن به

- بیشتر
شکوفه بهاری
۱۴۰۳/۰۳/۲۴

بسیار کتاب پر کشش و جذابی هست تقریبا ده سال پیش نسخه چاپی این کتاب رو مطالعه کردم اولش کمی طول کشید تا با کتاب همراه شدم ولی تا پایان کتاب با نویسنده همراه بودم . خداقوت به نویسنده کتاب

Hasanzade.M
۱۴۰۱/۰۷/۲۵

من نتونستم با شخصیت داستان ارتباط برقرار کنم. اما کل داستان رو خوندم. برای کسی که حالات و روحیات شخصیت اصلی براش جالب باشه بنظرم خوشش بیاد. اما برای من جذابیتی نداشت.

malihe
۱۴۰۱/۰۷/۰۴

نمیتونم نظر قطعی بدم چون نیمه کتاب رهاش کردم. با توجه به کتاب قبلی که از ایشون خوندم یعنی من او، کتاب جدیدشون اونطور برام جذاب نبود و نتونستم ادامه بدم. خیلی ریتم کتاب یکنواخت بود‌

آن‌جا هیچ‌کس خود را به این وضوح سرباز امام زمان نمی‌خواند. غلامی غلامانِ امام زمان بالاترین افتخاری بود که ممکن بود نصیبِ کسی شود.
rezamw3
... ساعت هفت بام‌داد. این‌جا تهران است صدای جمهوری اسلامی ایران... بسم الله الرحمن الرحیم. انا لله و انا الیه راجعون. روح بلند پیشوای مسلمانان و ره‌بر آزاده‌گان جهان، حضرت امام خمینی، به ملکوت اعلا پیوست...
آرین
آرام گفت: «و ما رَمَیتَ اِذ رَمَیتَ و لکنَّ الله رمی.» - آقا مصطفا چی چی فرمودید؟ یک دفعه زدی کانال دو. ارمیا جان، ترجمه کن ببینم. ارمیا خنده‌اش را خورد. آرام سری تکان داد. -‌ حق با مصطفاست. و ما رَمَیتَ اِذ رَمَیتَ. یعنی وقتی تو تیر می‌زنی این تو نیستی که تیر می‌زنی، بل‌که خود خداست. - بابا این‌جا همه علامه‌اند. یک کلاس آشنایی می‌گذاشتید برای ما. چه‌جوری این‌قدر خوب معنی قرآن را می‌فهمید؟ جان من! معنی این را چه‌جوری می‌فهمید؟ - باز هم ما را گرفتی‌ها. کاری ندارد که. کافی است ریشه‌ها را بشناسی. مثلاً رَمَی می‌شود پرتاب کردن. رَمَیتَ می‌شود مخاطب. تو یک مرد تیر می‌زنی. کاری ندارد. ساده است. مصطفا ساکت شد و بعد انگار چیزی کشف کرده باشد به ارمیا گفت:‌ «ارمیا! اگر گفتی فعل امر رَمَی چی می‌شود؟» - می‌شود... می‌شود اِرمی.
آرین
اگرچه دریا را از ماهی‌ها گرفته بودند، ماهی‌ها خود دریا شده بودند.
sss
فریاد می‌زد و می‌دوید. - خدایا من را ببخش. خاک چه‌قدر مغروری؟ تو هیچ چیزی نیستی؟ وسایل شخصی؟! مرگ برای آن شخص که من باشم. مصطفا وسایل شخصی نداشت. برای همین ازش هیچ چیزی نماند. آن وقت من به یک مهر که شش ماه است رویش نماز می‌خوانم جوری علاقه دارم که دل آن بی‌چاره را می‌شکنم. آن مهر نبود، بت بود. خدا برای این مصطفا را برد که به چیزی جز خدا علاقه نداشت. دلش آزاد بود. اما من هنوز رنوی سفید یادم هست، خانهٔ سفید یادم هست، سجادهٔ سفید یادم هست...
آرین
خودش هم می‌دانست در بعضی موارد سکوتش پا روی اعتقادات می‌گذارد، اما گویا چاره‌ای نداشت.
خورشیدک
ایرانی‌ها هیچ‌وقت آینده‌نگر نبوده‌اند.
پارسا!
کاووس از آن دسته آدم‌ها بود که زنده‌گی می‌کردند برای آن‌که دیگران متوجه زنده‌گی آن‌ها باشند.
sss
ارمیا نمی‌ترسید؛ اما از تنهایی و سکوت، حوصله‌اش سر رفته بود. با صدای بلند شروع کرد به «لا اله الا الله» گفتن. صدایش جنگل را از سکوت دهشت‌زا خارج کرده بود. کم‌کم «لا اله الا الله» گفتنش لحن پیدا کرد و مثل یک ذاکرِ حرفه‌ای «لا اله الا الله» می‌گفت. حالا دیگر اصلاً احساس تنهایی نمی‌کرد. نمی‌دانست چند ساعت است که بلند «لا اله الا الله» می‌گوید. به قدری بلند فریاد می‌کشید که صدایش گرفته بود اما اهمیتی نمی‌داد. فریاد زدن برایش مشکل شده بود اما ارمیا بدون اعتنا باز هم فریاد می‌زد. تابه‌حال آن‌قدر از چیزی لذت نبرده بود.
آرین
رفتارهای ارمیا عادی شده بود. عادت کرده بود که با رفقایش رابطه برقرار کند؛ با سعید درودگر، رامین محمدی و سایر بچه‌ها. بچه‌ها حرف‌های ارمیا را نمی‌فهمیدند. ارمیا هم به این قضیه عادت کرده بود. با بچه‌ها صحبت می‌کرد و سعی می‌کرد خود را با آن‌ها هم‌سنخ نشان دهد. هر چند از شوخی‌های بچه‌ها لذت نمی‌برد اما به‌هرحال سعی می‌کرد با آن‌ها باشد و حتا به‌شان به‌طرزی مصنوعی لب‌خند بزند.
آرین
پدر نگاه متعجبش را از سنگر مخروبهٔ ارمیا برگرفت و راه افتادند. - ارمیا! چیزی تو سنگر جا نگذاشتی؟ - چیزی نه... یعنی چرا، من یک مرد را توی سنگر جا گذاشتم؛ یعنی نه، یک مرد من را جا گذاشت.
آرین
«خدایا شکرت! هرچه می‌دهی شکرت! هرچه می‌گیری شکرت!»
Shadi
وقتی خوب فکر می‌کرد ناراحت می‌شد از این‌که در معدن عمله‌گی می‌کند. از عمله‌گی کردن ناراحت نمی‌شد. از این ناراحت می‌شد که برای این عمله‌گی می‌کند که کاووس در خانه خودش راحت پهلوی زنش بخوابد! و باز هم وقتی خوب فکر می‌کرد، همهٔ کارها را از این قماش می‌دانست. چه فرقی می‌کرد بین این‌که کار کنی تا کاووس پهلوی زنش بخوابد یا این‌که نقشه بکشی تا خانه‌ای بسازی برای این‌که کاووس دیگری پهلوی زن دیگری بخوابد. همهٔ کارها همین طور بود. در همهٔ کارها آقای رئیسی بود که باید همیشه راضی بماند. آقای رئیسی بود که باید از آدم خوشش بیاید. آقای رئیسی بود که هفتهٔ بعد رادیو می‌آورد و این، همه را خوش‌حال می‌کرد. همه به نوعی از همه چیز غافل؟
آرین
ارمیا از محیط خانه خسته شده بود. می‌خواست جایی باشد که بتواند فریاد بکشد. هروقت که می‌خواهد بدود. هروقت که می‌خواهد گریه کند. اما خانه برایش تنگ شده بود. در خانه جایی برای ارمیا وجود نداشت. حتا در اتاق خودش سایهٔ سنگین معمر و شهین را احساس می‌کرد. پدر هم قضیه را به خوبی فهمیده بود. سعی می‌کرد با ارمیا حرف نزند. البته موضوع مشترکی هم برای حرف زدن نداشتند.
آرین
عادت کرده بود در جواب مردم، سکوت اختیار کند. وقتی استادها، دانش‌جوها و دیگران به ارمیا زخم زبان می‌زدند، هیچ نمی‌گفت.
آرین
صورت جدی‌اش آرام‌آرام بشاش شد. - چیه؟ عین بچه‌های بی‌مادر شدید. آن تفنگ چیست گرفتی دستت، ارم-یا. بگذار زمین. عین بسیجی‌های نوزده ساله شدی. ندید بدید بازی در نیار... - شما هم که هی به ما تک بزن. خوب مگر چیست؟ من هم بسیجی نوزده ساله‌ام دیگر. - باش. مگر من چیزی گفتم؟ ولی حواست باشد با یک بسیجی پیرمرد طرفی!
آرین
راستی من چرا باید پرنده بزنم؟ حالا گیرم یک پرنده را هم زدم، چه‌جوری سرش را ببرم؟ حالا گیرم سرش را هم بریدم، چه‌جوری بخورمش؟ اصلاً من چرا باید پرنده بخورم؟ من که الان روزه‌ام. شب هم که انجیر، آدم را سیر می‌کند. تازه اصلاً چرا پرنده؟ من به چه مجوزی پرنده را بکشم؟ بالاخره او هم جان دارد. حالا یک نوعی از جان را که دارد. تازه اصلاً شاید جانش از من هم شریف‌تر باشد. شاید از من هم باارزش‌تر باشد. من فقط به‌خاطر این‌که هوس کردم، می‌توانم پرنده بزنم؟ این هوس من است وگرنه من با انجیر هم سیر می‌شوم. بدبخت چه فرقی کردی؟ هیچ. هنوز هم مثل همان وقت‌هایی!
من ینتظر
- اما چه‌جور گریه می‌کردند. من تا حالا این‌جورش را ندیده بودم. یارو جوری می‌زد تو سرش انگار می‌خواهد خودش را بکشد! نعوذبالله پنداری انداختندش تو آتش جهنم. چه‌جوری می‌زد تو سرش. مثل من نبود که با کف دست بزند تو پیشانی‌اش که صدا بدهد. الکی هم هق‌هق نمی‌کردند. اشک گلوله گلوله می‌ریخت از صورت‌شان. خدایا من را ببخش. از کجا معلوم همان دیوانه از من که این همه سال ذکر مصیبت خواندم اوضاعش به‌تر نباشد؟ حتماً هم اوضاش به‌تر است، برای این‌که روضه نمی‌خواند و مردم گریه می‌کردند. او یک چیزی داشت که من ندارم. یک عمر الکی اشک مردم را گرفتیم. گناه هم کردیم. انگار مسابقه گذاشته بودیم برای اشک گرفتن. یک عمر فقط پیاز بودیم!
من ینتظر
بسیاری دوست داشتند مثل رفقای‌شان شهید می‌شدند. این روزها آن‌هایی که شهید نشده بودند، مسؤولیت‌شان سنگین‌تر بود از دوره‌ای که امکان شهید شدن داشتند. جنگ و دفاع وظایف شخصی به حساب می‌آمدند، حال آن‌که مقابله با روزمره‌گی وظیفه مشخصی به حساب نمی‌آید. آن روزها مشخص بود در مقابل آن‌که با تفنگ حمله می‌کند، با تفنگ باید دفاع کرد اما امروز کسی نمی‌دانست در مقابل آن‌که با تفنگ حمله نمی‌کند، چه باید کرد.
muhammad shirkhodaei
من باید پل درست کنم. یک پل محکم برای عمر بی‌نهایت! پسرِ ارمیا باید روی پل زنده‌گی کند، درس بخواند و بعد او دوباره پل به‌تری می‌سازد! پسرِ پسرِ ارمیا روی پل پدرش درس می‌خواند تا پل به‌تری بسازد. ما باید پل بسازیم، تونل بسازیم، کانال حفر کنیم تا مردم همه استفاده کنند. از ساخته‌های مهندسان جوان عکس بگیرند و برای هم در نیمهٔ شعبان کارت پستالِ پل بفرستند.
muhammad shirkhodaei

حجم

۱۸۲٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۰

تعداد صفحه‌ها

۳۰۴ صفحه

حجم

۱۸۲٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۰

تعداد صفحه‌ها

۳۰۴ صفحه

قیمت:
۱۵۰,۰۰۰
۱۰۵,۰۰۰
۳۰%
تومان