بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب ارمیا | طاقچه
تصویر جلد کتاب ارمیا

بریده‌هایی از کتاب ارمیا

انتشارات:نشر افق
امتیاز:
۴.۱از ۴۱ رأی
۴٫۱
(۴۱)
آن‌جا هیچ‌کس خود را به این وضوح سرباز امام زمان نمی‌خواند. غلامی غلامانِ امام زمان بالاترین افتخاری بود که ممکن بود نصیبِ کسی شود.
rezamw3
آرام گفت: «و ما رَمَیتَ اِذ رَمَیتَ و لکنَّ الله رمی.» - آقا مصطفا چی چی فرمودید؟ یک دفعه زدی کانال دو. ارمیا جان، ترجمه کن ببینم. ارمیا خنده‌اش را خورد. آرام سری تکان داد. -‌ حق با مصطفاست. و ما رَمَیتَ اِذ رَمَیتَ. یعنی وقتی تو تیر می‌زنی این تو نیستی که تیر می‌زنی، بل‌که خود خداست. - بابا این‌جا همه علامه‌اند. یک کلاس آشنایی می‌گذاشتید برای ما. چه‌جوری این‌قدر خوب معنی قرآن را می‌فهمید؟ جان من! معنی این را چه‌جوری می‌فهمید؟ - باز هم ما را گرفتی‌ها. کاری ندارد که. کافی است ریشه‌ها را بشناسی. مثلاً رَمَی می‌شود پرتاب کردن. رَمَیتَ می‌شود مخاطب. تو یک مرد تیر می‌زنی. کاری ندارد. ساده است. مصطفا ساکت شد و بعد انگار چیزی کشف کرده باشد به ارمیا گفت:‌ «ارمیا! اگر گفتی فعل امر رَمَی چی می‌شود؟» - می‌شود... می‌شود اِرمی.
آرین
... ساعت هفت بام‌داد. این‌جا تهران است صدای جمهوری اسلامی ایران... بسم الله الرحمن الرحیم. انا لله و انا الیه راجعون. روح بلند پیشوای مسلمانان و ره‌بر آزاده‌گان جهان، حضرت امام خمینی، به ملکوت اعلا پیوست...
آرین
اگرچه دریا را از ماهی‌ها گرفته بودند، ماهی‌ها خود دریا شده بودند.
sss
فریاد می‌زد و می‌دوید. - خدایا من را ببخش. خاک چه‌قدر مغروری؟ تو هیچ چیزی نیستی؟ وسایل شخصی؟! مرگ برای آن شخص که من باشم. مصطفا وسایل شخصی نداشت. برای همین ازش هیچ چیزی نماند. آن وقت من به یک مهر که شش ماه است رویش نماز می‌خوانم جوری علاقه دارم که دل آن بی‌چاره را می‌شکنم. آن مهر نبود، بت بود. خدا برای این مصطفا را برد که به چیزی جز خدا علاقه نداشت. دلش آزاد بود. اما من هنوز رنوی سفید یادم هست، خانهٔ سفید یادم هست، سجادهٔ سفید یادم هست...
آرین
خودش هم می‌دانست در بعضی موارد سکوتش پا روی اعتقادات می‌گذارد، اما گویا چاره‌ای نداشت.
خورشیدک
رفتارهای ارمیا عادی شده بود. عادت کرده بود که با رفقایش رابطه برقرار کند؛ با سعید درودگر، رامین محمدی و سایر بچه‌ها. بچه‌ها حرف‌های ارمیا را نمی‌فهمیدند. ارمیا هم به این قضیه عادت کرده بود. با بچه‌ها صحبت می‌کرد و سعی می‌کرد خود را با آن‌ها هم‌سنخ نشان دهد. هر چند از شوخی‌های بچه‌ها لذت نمی‌برد اما به‌هرحال سعی می‌کرد با آن‌ها باشد و حتا به‌شان به‌طرزی مصنوعی لب‌خند بزند.
آرین
ارمیا نمی‌ترسید؛ اما از تنهایی و سکوت، حوصله‌اش سر رفته بود. با صدای بلند شروع کرد به «لا اله الا الله» گفتن. صدایش جنگل را از سکوت دهشت‌زا خارج کرده بود. کم‌کم «لا اله الا الله» گفتنش لحن پیدا کرد و مثل یک ذاکرِ حرفه‌ای «لا اله الا الله» می‌گفت. حالا دیگر اصلاً احساس تنهایی نمی‌کرد. نمی‌دانست چند ساعت است که بلند «لا اله الا الله» می‌گوید. به قدری بلند فریاد می‌کشید که صدایش گرفته بود اما اهمیتی نمی‌داد. فریاد زدن برایش مشکل شده بود اما ارمیا بدون اعتنا باز هم فریاد می‌زد. تابه‌حال آن‌قدر از چیزی لذت نبرده بود.
آرین
کاووس از آن دسته آدم‌ها بود که زنده‌گی می‌کردند برای آن‌که دیگران متوجه زنده‌گی آن‌ها باشند.
sss
ایرانی‌ها هیچ‌وقت آینده‌نگر نبوده‌اند.
پارسا!
صورت جدی‌اش آرام‌آرام بشاش شد. - چیه؟ عین بچه‌های بی‌مادر شدید. آن تفنگ چیست گرفتی دستت، ارم-یا. بگذار زمین. عین بسیجی‌های نوزده ساله شدی. ندید بدید بازی در نیار... - شما هم که هی به ما تک بزن. خوب مگر چیست؟ من هم بسیجی نوزده ساله‌ام دیگر. - باش. مگر من چیزی گفتم؟ ولی حواست باشد با یک بسیجی پیرمرد طرفی!
آرین
عادت کرده بود در جواب مردم، سکوت اختیار کند. وقتی استادها، دانش‌جوها و دیگران به ارمیا زخم زبان می‌زدند، هیچ نمی‌گفت.
آرین
ارمیا از محیط خانه خسته شده بود. می‌خواست جایی باشد که بتواند فریاد بکشد. هروقت که می‌خواهد بدود. هروقت که می‌خواهد گریه کند. اما خانه برایش تنگ شده بود. در خانه جایی برای ارمیا وجود نداشت. حتا در اتاق خودش سایهٔ سنگین معمر و شهین را احساس می‌کرد. پدر هم قضیه را به خوبی فهمیده بود. سعی می‌کرد با ارمیا حرف نزند. البته موضوع مشترکی هم برای حرف زدن نداشتند.
آرین
وقتی خوب فکر می‌کرد ناراحت می‌شد از این‌که در معدن عمله‌گی می‌کند. از عمله‌گی کردن ناراحت نمی‌شد. از این ناراحت می‌شد که برای این عمله‌گی می‌کند که کاووس در خانه خودش راحت پهلوی زنش بخوابد! و باز هم وقتی خوب فکر می‌کرد، همهٔ کارها را از این قماش می‌دانست. چه فرقی می‌کرد بین این‌که کار کنی تا کاووس پهلوی زنش بخوابد یا این‌که نقشه بکشی تا خانه‌ای بسازی برای این‌که کاووس دیگری پهلوی زن دیگری بخوابد. همهٔ کارها همین طور بود. در همهٔ کارها آقای رئیسی بود که باید همیشه راضی بماند. آقای رئیسی بود که باید از آدم خوشش بیاید. آقای رئیسی بود که هفتهٔ بعد رادیو می‌آورد و این، همه را خوش‌حال می‌کرد. همه به نوعی از همه چیز غافل؟
آرین
«خدایا شکرت! هرچه می‌دهی شکرت! هرچه می‌گیری شکرت!»
Shadi
گریه‌اش می‌گرفت. یکی دو سال دست و دلش به هیچ کاری نمی‌رفت. عاقبت مطمئن شد که کسی بر نمی‌گردد. دوباره به معدن برگشت. اما این بار در معدن ساکن شد. سالی یکی دو بار بیش‌تر به شهر نمی‌آمد. جوان‌ترها چیزی از زنده‌گی نورعلی نمی‌دانستند. نورعلی بعد از سال‌ها گمان می‌کرد پسرش را دیده است.
آرین
اگرچه درست و حسابی به مدرسه نرفته بود اما مثل همهٔ آدم‌های باهوش دیگر راجع به مسائل طبیعی عمیق فکر می‌کرد. از آن‌هایی بود که احتمال داشت دوباره مثلاً قانون جاذبهٔ عمومی را کشف کند! با خودش فکر می‌کرد اگر بتواند چشمهٔ این‌طرف را کور کند، آب چشمهٔ خودشان دو برابر خواهد شد. حالا انگیزه‌ای تازه برای رفتن به‌سمت چشمه پیدا کرده بود. دوست داشت حالا که چیزی برای پیرمرد پیدا نکرده است، حداقل برای دیگران کاری کرده باشد. دوست داشت تفاوت‌های خودش را با آن دو هم‌راه دیگرش، مجید و علی، نشان دهد.
آرین
سعی می‌کرد رفتار او را تقلید کند. حمید سیاه رگه‌های سنگ را پیدا می‌کرد، پتک را آرام روی رگه می‌گذاشت، بعد پتک را بلند می‌کرد و یک ضربهٔ معمولی به محل رگه در سنگ می‌زد. سنگ بدون هیچ صدایی ترک می‌خورد و کافی بود با لبهٔ پتک به سنگ ترک‌خورده اشاره‌ای کند تا به زمین بیافتد. هر قطعه سنگ که جدا می‌شد، حمید سیاه پتک را روی زمین می‌گذاشت، نفسی عمیق می‌کشید، دو دستش را به صورتش نزدیک می‌کرد، بزاقش را داخل هر دو دست تف می‌کرد، بعد پتک را برمی‌داشت. همهٔ این کارها با آرامش خاصی انجام می‌شد.
آرین
کاووس فردای آن روز از ارمیا تشکر کرد و رفت. این تشکر دیگر برای هیچ‌کس عجیب نبود. ارمیا به کار در معدن عادت کرده بود. معدن‌چی‌ها هم به ارمیا عادت کرده بودند. احترام‌شان به محبتی غریب بدل شده بود. این محبت شاید در اوایل کار طبیعی بود. معدن‌چی، هر کسی را که خوب کار کند، در موقع کار لب‌خند بزند، با هیچ‌کسی دعوا نکند، کم‌حرف باشد، وقتی از او سؤال می‌کنند با خوش‌رویی جواب دهد، هیچ‌وقت در هنگام غذا خوردن بشقاب دوم نخواهد، چه ارمیا باشد و چه ارمیا نباشد، دوست دارد.
آرین
بدترین قشرهای اجتماعی، در مورد مسائل اجتماعی، فئودال‌ها و بورژواها هستند. زاویهٔ دیدشان نسبت به مسائل اجتماعی، از بدترین جهت است. در ایران، البته بعد از انقلاب، این دو دسته با هم مخلوط شده بودند. انقلاب طبقهٔ فئودال را بورژوا می‌کند. جنگ طبقهٔ بورژوا را فئودال می‌کند. در ایران بلافاصله بعد از انقلاب، جنگ شده بود!
آرین
از قم به‌طرف تهران، بعد از دریاچهٔ نمک، بستر خاکی دشت‌ها بسیار و متنوع و گونه‌گون است. بعد از دریاچهٔ نمک، کوه‌های سی مایلی که بیش‌تر به تپه می‌مانند، خاک‌های سرخی دارند، با پوسته‌ای سفت و محکم. بعد کوه که‌ریزک، از آن‌جا به بعد خاک‌ها آرام‌آرام قهوه‌ای می‌شوند. رنگ‌شان روشن‌تر می‌شود و حالت رمل پیدا می‌کنند. سطح روی‌شان هم شل می‌شود. با اندک بادی که می‌وزد، خاک بلند می‌شود و در هوا حل می‌شود. این سیر ادامه دارد تا بهشت زهرا. نزدیک بهشت زهرا خاک‌ها مثل خاک‌های جنوب می‌شوند. خاک‌های بهشت زهرا مثل خاک‌های جنوب‌اند. این شاید به‌خاطر به خاک سپردن بعضی آدم‌ها در بهشت زهرا باشد. آدم‌هایی که گوشت و پوست و استخوان‌شان از خاک‌های جنوب ساخته شده است! بوی خاک‌های جنوب را همه حس می‌کردند. خاصه آن‌هایی که لباس‌های خاکی و سبز تن‌شان بود. خاصه آن‌هایی که با ویل‌چیر آمده بودند.
آرین
مصطفا حتا عکس سنگ قلب را نمی‌گرفت، سنگ‌شکن قلب بود. قلبت را دیالیز می‌کرد.
sss
یک لب‌خند در مقابل شربت خنک. معامله‌ای پر سود.
sss
هر چند پنج ماه بود که آن‌ها را ندیده بود اما در این مدت به جای آن‌که بزرگ شده باشند، کوچک شده بودند. ارمیا به فکرش خطور نکرد که ممکن است خودش بزرگ شده باشد.
sss
من باید پل درست کنم. یک پل محکم برای عمر بی‌نهایت! پسرِ ارمیا باید روی پل زنده‌گی کند، درس بخواند و بعد او دوباره پل به‌تری می‌سازد! پسرِ پسرِ ارمیا روی پل پدرش درس می‌خواند تا پل به‌تری بسازد. ما باید پل بسازیم، تونل بسازیم، کانال حفر کنیم تا مردم همه استفاده کنند. از ساخته‌های مهندسان جوان عکس بگیرند و برای هم در نیمهٔ شعبان کارت پستالِ پل بفرستند.
muhammad shirkhodaei
بسیاری دوست داشتند مثل رفقای‌شان شهید می‌شدند. این روزها آن‌هایی که شهید نشده بودند، مسؤولیت‌شان سنگین‌تر بود از دوره‌ای که امکان شهید شدن داشتند. جنگ و دفاع وظایف شخصی به حساب می‌آمدند، حال آن‌که مقابله با روزمره‌گی وظیفه مشخصی به حساب نمی‌آید. آن روزها مشخص بود در مقابل آن‌که با تفنگ حمله می‌کند، با تفنگ باید دفاع کرد اما امروز کسی نمی‌دانست در مقابل آن‌که با تفنگ حمله نمی‌کند، چه باید کرد.
muhammad shirkhodaei
- اما چه‌جور گریه می‌کردند. من تا حالا این‌جورش را ندیده بودم. یارو جوری می‌زد تو سرش انگار می‌خواهد خودش را بکشد! نعوذبالله پنداری انداختندش تو آتش جهنم. چه‌جوری می‌زد تو سرش. مثل من نبود که با کف دست بزند تو پیشانی‌اش که صدا بدهد. الکی هم هق‌هق نمی‌کردند. اشک گلوله گلوله می‌ریخت از صورت‌شان. خدایا من را ببخش. از کجا معلوم همان دیوانه از من که این همه سال ذکر مصیبت خواندم اوضاعش به‌تر نباشد؟ حتماً هم اوضاش به‌تر است، برای این‌که روضه نمی‌خواند و مردم گریه می‌کردند. او یک چیزی داشت که من ندارم. یک عمر الکی اشک مردم را گرفتیم. گناه هم کردیم. انگار مسابقه گذاشته بودیم برای اشک گرفتن. یک عمر فقط پیاز بودیم!
من ینتظر
راستی من چرا باید پرنده بزنم؟ حالا گیرم یک پرنده را هم زدم، چه‌جوری سرش را ببرم؟ حالا گیرم سرش را هم بریدم، چه‌جوری بخورمش؟ اصلاً من چرا باید پرنده بخورم؟ من که الان روزه‌ام. شب هم که انجیر، آدم را سیر می‌کند. تازه اصلاً چرا پرنده؟ من به چه مجوزی پرنده را بکشم؟ بالاخره او هم جان دارد. حالا یک نوعی از جان را که دارد. تازه اصلاً شاید جانش از من هم شریف‌تر باشد. شاید از من هم باارزش‌تر باشد. من فقط به‌خاطر این‌که هوس کردم، می‌توانم پرنده بزنم؟ این هوس من است وگرنه من با انجیر هم سیر می‌شوم. بدبخت چه فرقی کردی؟ هیچ. هنوز هم مثل همان وقت‌هایی!
من ینتظر

حجم

۱۸۲٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۰

تعداد صفحه‌ها

۳۰۴ صفحه

حجم

۱۸۲٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۰

تعداد صفحه‌ها

۳۰۴ صفحه

قیمت:
۱۵۰,۰۰۰
تومان