کتاب در آن تابستان که گریستم
معرفی کتاب در آن تابستان که گریستم
کتاب در آن تابستان که گریستم نوشتهٔ محمدباقر کلاهی اهری است. انتشارات سپیده باوران این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. این اثر شعرها و طرحهای این هنرمند ایرانی را در بر گرفته است.
درباره کتاب در آن تابستان که گریستم
کتاب در آن تابستان که گریستم از ۳ کتاب تشکیل شده است:
کتاب اول: بگو تا دوستت بدارم
کتاب دوم: در آن تابستان که گریستم
کتاب سوم: آدمی با دهن کاغذی
محمدباقر کلاهیاهری مهرماه ۱۳۲۹ به دنیا آمده است. او نویسنده و شاعر نوگرا و صاحبسبک مشهدی است که طی حدود نیمقرن سرایندگی، آثار گوناگونی همچون «بر فراز چار عناصر»، «شاعری به این تنهایی»، «چرخزدن با دلتنگی» و... را سروده است.
شعر نو فارسی با وانهادن قالبهای شعر کلاسیک در قرن ۱۴ هجری به وجود آمده است. اینگونه از شعر فارسی آزادی بسیاری را در فرم و محتوا به شاعر میدهد. شعر نو به لحاظ محتوا و جریانهای اصلی ادبی حاکم بر آن کاملاً با شعر کلاسیک فارسی متفاوت است و بهلحاظ فرم و تکنیک ممکن است همانند شعر کلاسیک موزون باشد یا نباشد یا وزن آن عروضی کامل باشد یا ناقص. استفاده از قافیه نیز در شعر نو آزاد است.
معمولاً شعر نو فارسی را به ۳ دستهٔ اصلی شعر نیمایی، شعر سپید و موج نو تقسیم میکنند و پدر شعر نوی ایران را نیما یوشیج (علی اسفندیاری) میدانند. احمد شاملو، فروغ فرخزاد، سهراب سپهری، هوشنگ ابتهاج (سایه)، نادر نادرپور، فریدون مشیری و محمدرضا شفیعی کدکنی بعضی از شاعران مشهور ایرانی هستند که در قالب شعر نو میسرودهاند.
کتاب حاضر در مهرماه ۱۴۰۰ در کافه کتاب آفتاب مشهد رونمایی شده است.
خواندن کتاب در آن تابستان که گریستم را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به دوستداران شعر معاصر ایران پیشنهاد میکنیم.
بخشهایی از کتاب در آن تابستان که گریستم
«شمعی در ایوان میسوزد
اما اینجا کسی نیست
نه دیوی، نه جنی، نه پریزادهای
آیینهای هست اما تصویری نیست
باد میآید، پردهها را بالا میزند
در خانه میچرخد، چار گوشهٔ گلیم را بو میکشد
مشتی گردو در سراچه هست
کسی در سراچه نیست
چار طاووس در چار حد زمان...
چار میخ در چار حد زمین...
شب هست و روز هست
با ماه و لیل و ستاره
با داس و کوه و مادیان
انسان اما نیست
همچون حکایت پیشینیان»
*
«اینجا مینشینم کنار خلنگزار و بوی علیق
اسبهایی خسته میآیند، سوارانی با روی عبوس
آنان که میآیند از فتح و ظفر نشانی نیاوردهاند
روزها میآیند، پادشاه خسته است
روزها میدوند، پادشاه پیر میشود هر روز
شبها پادشاه خواب قشونهای جدید میبیند
_ پس کوشَن. پس کوشَن قشون؟
پادشاه روی اسب مینشیند
میآید کنار دروازه با روی پیر
و غیر غبار نیس تو صحرا، پادشا!
فقط غبار است و همین
باران میبارد
باران در پشت شیشهها میبارد
پادشا پشت شیشهها نشسته است.»
*
«هر دم فکرت مرا به جایی میبرَد
هر لحظه خیالت من را میرنجانَد
دم دبیرستان دخترانه پاسبان مأیوسی وایستاده میگه
خب اینجا وایستادین که چی
اینا همهش مصیبت و علافیه
اینا همهش اسباب معطلیه
ول کنین بذارین برین
دخترا میان
میخندن
و تو کوچههای روبهرو
پخش و پلا میشن
آخرای بهار
پروانهها میان
میرن.»
حجم
۳۲۱٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۱۲ صفحه
حجم
۳۲۱٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۱۲ صفحه