کتاب قیدار
معرفی کتاب قیدار
کتاب قیدار نوشتهٔ رضا امیرخانی است. نشر افق این کتاب را منتشر کرده است. این رمان، در تهران قدیم روایت میشود و داستان مرام و لوطیگری است. این رمان، در حقیقت، برداشتی آزاد از زندگی جهان پهلوان تختی است. قیدار در این داستان، یک مرد تهرانی است که صاحب گاراژی با چندین ماشین سنگین است.
درباره کتاب قیدار
کتاب قیدار ۹ فصل دارد که هر فصل آن به روایت بخشی از زندگی قیدار میپردازد.
رمان قیدار دربارۀ یک گاراژدار و یا به اصطلاح ماشینباز اهل تهران است که شهرت او و کامیونهایاش در همهجا و در میان رانندگان پیچیده است. داستان قیدار اینگونه آغاز میشود که او به همراه نامزدش «شهلا» راهی اصفهان میشوند تا بر سر قبر پدر شهلا برسند و از او کسب اجازه برای ازدواج کنند. اما مرسدس کروک قیدار، بهطور اتفاقی، با یکی از تریلیهای خودش تصادف میکند و این سفر هرگز به پایان نمیرسد. در ادامۀ این رخداد، اتفاقهایی برای قیدار میافتد که شروع تغییراتی در زندگی او است.
شخصیت قیدار در رمان رضا امیرخانی، ویژگیهای پهلوانی، تمامعیاربودن و لوطیمنشی دارد. از دیگر ویژگیهای او، مریدبودن به سیدی روحانی به نام «گلپا» است. شخصیت این روحانی نیز از جمله کاراکترهای منحصر به آثار رضا امیرخانی است.
عنوان فصلهای این کتاب، به شکل متفاوتی انتخاب شدهاند: هر فصل، با نام یک ماشین و لقبدادن به آن آغاز میشود؛ بهطور مثال، فصل نخست کتاب قیدار «مرسدس کوپه کروک آلبالویی متالیک» نام دارد که ماجرای آشنایی قیدار و شهلا و همچنین ماجرای ماهعسل رفتن آن دو را روایت میکند.
کتاب قیدار را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب به علاقهمندان به رمانهای ایرانی و آثار رضا امیرخانی پیشنهاد میشود.
درباره رضا امیرخانی
رضا امیرخانی در سال ۱۳۵۲ به دنیا آمد. او نویسنده، منتقد ادبی و به گفتهٔ خودش، از نویسندگان متعهد به انقلاب اسلامی ایران است. امیرخانی مدتی نیز رئیس هیئتمدیرۀ انجمن قلم ایران بود.
رضا امیرخانی، غیر از نگارش رمان، داستان بلند و یک مجموعه داستان کوتاه، به تألیف سفرنامه و مقالات بلند تحلیلی-اجتماعی نیز پرداخته است. او بهمنظور نوشتن وقایع سفر سید علی خامنهای در سال ۱۳۸۱ به استان سیستان و بلوچستان (که با نام داستان «سیستان» به چاپ رسیده است) یکی از همراهان وی بود.
برخی از آثار امیرخانی به زبانهای روسی، اندونزیایی و عربی ترجمه شده است. او دو سفر به کشور کرۀ شمالی داشته و خاطرات و نظرات خود را در کتابی با نام «نیمدانگ پیونگ یانگ» منتشر کرده است. او در سفر اول، با افراد مهمی از حزب خلق کره دیدار و گفتگو کرده است.
بخشی از آثار رضا امیرخانی عبارتاند از:
- اِرمیا (داستان، ۱۳۷۴)،
- ناصر ارمنی (مجموعه داستانک، ۱۳۷۸)
- مَنِ او (داستان، ۱۳۷۸)،
- اَزبه (داستان، ۱۳۸۰)
- نَشتِ نِشا؛ جُستاری در پدیده فرار مغزها (مقاله بلند، ۱۳۸۴)
- بیوَتَن (داستان، دنباله ارمیا، ۱۳۸۷)
- سرلوحهها (مجموعه یادداشتهای پراکنده سالهای ۸۱-۸۴، ۱۳۸۸)
- نَفَحاتِ نفت؛ جستاری در فرهنگ نفتی و مدیریت دولتی (مقاله بلند، ۱۳۸۹)
- جانِستان کابُلِستان (سفرنامه افغانستان، ۱۳۹۰)
- رَهِش (داستان، ۱۳۹۶)
- نیمدانگ پیونگیانگ (سفرنامه کره شمالی، زمستان ۱۳۹۸)
- قِیدار (داستان، ۱۳۹۱)
- داستان سیستان؛ ده روز با رهبر (سفرنامه سیستان و بلوچستان، ۱۳۸۲)
بخشی از کتاب قیدار
«همه ی گاراژ در لنگرِ پاسید، جمع شده اند. درِ کج و کوله ی همیشه نیمه باز را حالا چارتاقی باز گذاشته اند. پارچه ی سیاهی روی در آویخته اند. بوفالو نزدیک تر به عمارت پارک شده است و پشتِ بوفالو، یک تریلی عقب عقب آمده است و ایستاده است. قیدار دست به سینه، کنارِ درِ اشکوبِ اول ایستاده است، اما بنی هندل همه گی پشتِ تریلی جمع شده اند. چراغِ تریلی، از پشت عینکی نیست... سطلِ رنگِ کوچکی دستِ قاسم است. پشتِ تریلی، روی لنگه ی دومِ درِ کانتین، دوستان را قلم می گیرد؛ همان جور که قبلا صفدر را قلم گرفته بود. جاش می نویسد: "هاشم". بعد بلند، در مایه ی دشتی می خواند:
ــ روزگار از ما یله مردی گرفت... هاشمِ ما را به نامردی گرفت... خراب شوی گردنه ی حاجی آباد...
مردی جیغ می کشد. دیگری زار می زند. نعمت، صورت می خراشد. ناصر، یقه می دراند...
قیدار سرشان داد می کشد که بروند در حسینیه ی لنگر که خالی است. یکی یکی می روند داخل و به قیدار که دست به سینه دمِ در ایستاده است، تسلیت می گویند و سرسلامتی می دهند. از بیرون هم دسته دسته مهمان از راه می رسد. مردها می روند طبقه ی پایین، داخلِ حسینیه و زن ها را قیدار راه نمایی می کند به سمتِ اشکوبِ بالا. عادت ندارد به زن و بچه ی مردم نگاه کند، اما لباس های جور و واجور زن ها توجه ش را جلب می کند. یکی چادرِ عربی سر کرده است، دیگری کردی پوشیده است، زنِ دیگری روسریِ بلند و گل دارِ ترکمنی دارد... قیدار آرام از ناصر می پرسد:
ــ خدابیامرز اصلیت ش به کجا می رسید؟ مجلسِ ختم ش شده است موزه ی مردم شناسی!
ــ تا بود که کس و کاری نداشت...
ــ اگزوز!
قیدار همان جور دست به سینه ایستاده است و منتظر است تا برهانیِ واعظ، که آخوندِ مجالسِ ختمِ جاسنگین های قنات آبادست از راه برسد. قلهک تا قنات آباد، آن قدر راه هست که نیم ساعتی به واعظ فرجه بدهند. تاخیرِ آخوند فرصتِ خوبی است، تا میرزا بفرستد بچه ها را که بروند و از قسمتِ زنانه ی حسینیه، منبرِ سنگینِ چوبی را بیاورند. منبر را پدرِ خدابیامرزِ یکی از راننده های گاراژ، از ثلثِ مال ش وقفِ هیأتِ جون کرده بود. شنیده بود که در هیأتِ جون، قیدار، آخوند برای وعظ نمی آورد. پیرمرد دمِ مرگ گفته بود اگر منبر بیاورند تو هیأت، مجبور می شوند که آخوند هم بیاورند. برای همین منبری از چوبِ گردو وقف کرده بود و جوری هم وقف نامه را نوشته بود که قیدار خودش بشود متولیِ منبر و کاری از دست ش برنیاید! قیدار، هم واره می گفت که منبر مالِ مسجد است، نه مالِ حسینیه. چارپایه را نیز در مسجد نمی پسندید. به همین حساب، سال ها کسی وعظِ طولانی از آخوند، در هیأت جون نشنیده بود. وصیتِ پیرمرد بدجور قیدار را گرفتار کرده بود. منبر را اگر می گذاشت، پای واعظ به هیأت باز می شد...
برای این که هم لکه ای به وصیتِ پیرمرد نیافتد و هم پشنگی به عهدِ واعظ نیاوردن ش نپاشد، منبرِ چوبِ گردو را آورده بود در حسینیه، اما گذاشته بودش در قسمتِ زنانه! سال ها بود که منبر بلااستفاده در قسمتِ زنانه ی حسینیه افتاده بود...
نعمت و چند نفر دیگر، منبر را می گذارند سرِ قسمتِ مردانه. میرزا به قیدار که کنارِ دست ش ایستاده است و فرمان می دهد تا منبر را درست بگذارند روی زمین، توضیح می دهد:
ــ ختم است. خودت واعظِ یکِ تهران را دعوت کرده ای؛ زشت است منبر نگذاریم براش...
آرام آرام، حسینیه شلوغ می شود. هنوز خبری از واعظِ شهیر نیست. قیدار سرک می کشد داخلِ مجلس و می بیند که گوش تا گوش جمعیت نشسته اند. پارکابی را صدا می زند و از او می خواهد که چیزی در وصفِ هاشم بخواند. قاسم آرام از قیدار می پرسد:
ــ از چه چیزش بخوانم قیدارخان؟
از وقتی خبر را آورده اند، اول بار است که قیدار بغض می کند.
ــ مرد بود... خیلی مرد بود... تو سلسله ی سقا وقتی کسی ادای سرسلسله را دربیاورد و آب بدهد و آب نخورد، خیلی مرد است دیگر... تو سلسله ی گاراژ وقتی کسی می گوید می خواهد سه دو کار کند، یعنی خیلی مرد است... تو کارِ گاراژ، مردی یعنی سه دو! فلزِ هاشم از این جنس بود... چیزی بخوان که در شأنِ هم چه مردی باشد.
قاسم سر تکان می دهد. منبر را کار گذاشته اند و همه منتظرند حالا که واعظ نیامده است، دستِ کم قاسم بخواند.»
حجم
۲۰۴٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۱
تعداد صفحهها
۲۹۶ صفحه
حجم
۲۰۴٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۱
تعداد صفحهها
۲۹۶ صفحه
نظرات کاربران
خیلی سال قبل، اوایل چاپ، نسخه چاپی کتاب رو خوندم و هنوز لذت خوندن داستان دوست داشتنیش یادمه، ولی قیمتش خیلی بالاست الان اینجا
نمیدونم شخصیت قیدار کمی فرازمینی بود یا ما در دوره ای زندگی میکنیم که همچنین شخصیت ها رو نداریم یا داریم ولی در گمنامی زندگی می کنند. قیدار مرد لوطی ، پولدار،خداشناسی، امام شناس و پایبند به اصول و اعتقاد خودش،
من صوتی این کتاب رو از اپلیکیشن نوار با صدای خود نویسنده گوش دادم که عالی بود. جوری مکالمه ها بیان میشه که انگار خودشون یه عمر راننده جاده بودند که این هم از نبوغ آقای امیرخانی هست.
انقدر از خوندن این کتاب لذت بردم و از اینکه یه کتاب پر مغز خوندم اینکه واقعا نویسنده از جون مایه گذاشته برای کتاب واقعا با خوندن هر ورقش عشق کردم عالی بود کتاب
منم نسخه چاپی این کتاب چاپهای اول خوندم...کلا نوشته های امیرخانی دوست دارم دیگه این رمان که داش مشتی هم 🥰اصن یه چیزی👏👏👏👏 بنظرم من که از بهترینهای نویسندگان در قید حیات هستن ایشون
لوتی منشی... لوتی بودن با لات بودن فرق میکنه... مرام و معرفت داشتن چیزیه که با گوشه نشینی بدست نمیاد... عجب جانی... مردونگی و مرید مولا بودن عجب چیز خاصیه.... آدم دوست داره غرق بشه توی این فضا... غرق بشید...
قیدار خان خواستیم چند خطی بنویسیم واس اونایی که نگارش آقای امیرخانی رو در وصف شما نخوندن هنو، رخصت پهلوون. روزی روزگاری تو ایران خودمون یه اسمی خیلی اعتبار داشت. چه پیش سیاه سفیدای(معتادها) خیابون چه لات هایی که تو
☆۳۸☆ . . اولین کتابی که از امیرخانی خوندم همین کتاب بود به قدری مجذوب قلم نویسنده شدم که تا ماه ها نمیتونستم با هیچ قلمی ارتباط برقرار کنم بعد از من او این کتاب رتبه دوم رو داره روایتی از گنده نامی
به پای من او نمیرسه ولی در جای خودش رمان دلنشینی هست...حیفه واقعا از امیرخانی نخوند...کتابهاش کاملا مناسب هدیه به جوانان تازه کتابخوان هستند
من عاشق این رمانم و عاشق قیدار