کتاب موصل، بدون پریچهر
معرفی کتاب موصل، بدون پریچهر
کتاب موصل، بدون پریچهر نوشته حسین قسامی است. این کتاب را نشر چشمه منتشر کرده است.
درباره کتاب موصل، بدون پریچهر
کتاب موصل، بدون پریچهر روایت سرگردانی است، سرگردانی راویای که نمیداند کجا باید معشوقش پریچهر را پیدا کند، دختری که از خبر ندارد کسی هم خبری از او ندارد ولی گمشدن پریچهر تنها دغدغهاش نیست، راوی خودش را هم گم کرده است، نمیداند خودش کجای زندگی است و گاهی حساب و کتابش با زندگی هم بههم میریزد.
این کتاب روایت عشق و سرگشتگی است، راوی دو سفر را آغاز میکند اولی برای یافتن معشوقش و دیگری برای پیدا کردن بخشی از خودش که هرگز نداشته.
خواندن کتاب موصل، بدون پریچهر را به چه کسانی پیشهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب موصل، بدون پریچهر
باز شوخیش گرفته مرتیکه. داد میزنم «اگه به جا نمیآری پس گُه خوردی زنگ زدی.»
لحنش عوض نمیشود و قاهقاه نمیزند زیر خنده که یعنی شوخی کردهام. میگوید «شمارهی شما روی گوشیم بود، زنگ زدم ببینم چیکار دارین.»
تیغهی چاقو را فرومیکنم توی تنهی درختی که پیشِ رویم ظاهر شده، انگار مردی قلتشن.
«دست بردار شهریار. حوصلهی مسخرهبازی ندارم. پریچهر گم شده.»
میخندد. «اِ… جدی؟ خب چرا گُمش کردهای؟»
تیغهی چاقو را بیرون میکشم و باز فرومیکنم. اگر آدم بود بهحتم مُرده بود.
«کجایی الآن؟»
هِرهِر میخندد، میگوید «تو رختخواب.» و قطع میکند.
دیگر هر چه زنگ میزنم جواب نمیدهد. حالا که فکرش را میکنم میبینم نمیتوانست شهریار باشد. نه صداش شبیه صدای شهریار بود، نه طرز حرف زدنش. پس چرا فکر کرده بودم شهریار است؟
راهم را کج میکنم سمت پارکی که همین نزدیکی است. توی این خنکا سیگار میچسبد. با اینکه میدانم ندارم، جیبهام را وارسی میکنم. کی بود که با پریچهر سیگار کشیدیم؟ بعدِ دانشگاه بیهدف زدیم به خیابانها. گفتم «فکر نکنم آقاجونت این طرفها بیاد.» بعد یک نخ سیگار درآوردم و خوشخوشان آتش زدم. گفت «تنهاتنها میکشی؟» و لبخند زد و پشتچشم نازک کرد. یک نخ دیگر درآوردم و دادم دستش. اول بو کشید، بعد گذاشت گوشهی لبش. گفتم «بلدی بکشی؟» نه گذاشت نه برداشت، دست کرد از توی کیفش فندکی درآورد و سیگارش را روشن کرد. دو سهتا کامِ سنگین گرفت و دود را ول داد تو هوا. دود چرخ زد و چرخ زد و ناپدید شد. یکبند کام میگرفت. لبخندش پشت هالهی خاکستری دود کمرنگ شده بود که گفتم «اگه حافظ سیگار کشیدن تو رو دیده بود، دیگه عوض جام مِی وینستون لایت میداد دست معشوقش.» یادم نیست چی جواب داد ــ شاید هیچ.
این وقتِ شب پارک قُرُق کارتنخوابهاست. دوتا دوتا سهتا سهتا با هم روی نیمکتها و لابهلای درختها نشستهاند و اختلاط میکنند. اختلاط میکشند. مخلوط میکنند و میکشند.
نیمکتی خالی پیدا میکنم و مینشینم.
«نچ، مال اینورها نیستی.»
تا سر بگردانم یکی آمده و کنارم نشسته. ریشکوسه دارد و صورت استخوانی.
میگویم «خونهم دوتا کوچه پایینتره.»
نیشخند میزند. «دنبال جنسمِنس اومدهای؟» چشمتنگ میکند و زل میزند به چشمهام. «نچ، اینکاره نیستی. واسهی چی این وقتِ شب اومدهای اینجا؟ دردت چیه؟»
لِویناس میگوید بهترین طریق مواجهه با «دیگری» این است که حتی متوجه رنگ چشمهای او نشویم. اگر به اجزای چهره توجه کنیم، مثل این است که حواسمان را داده باشیم به یک شیء و در این صورت هرگز به بینهایت بودنِ «دیگری» نمیرسیم.
«دنبال یه نفر میگردم.»
«کی؟»
حجم
۸۴٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۰۶ صفحه
حجم
۸۴٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۰۶ صفحه
نظرات کاربران
کتاب تقریبا خوبیه ، به تکنیک نویسندگیش نمیشه ایراد گرفت ولی خیلی فلسفی و گیج کنندس شاید باید بیشتر بهش فکر کرد تا بی حرفی که نویسنده میخواسته بزنه برسیم . ولی در کل پشیمون نیستم از خوندنش چون خیلی
نویسنده خودش هم نفهمیده چی گفته. جالبه که هر چرتی رو منتشر میکنن به اسم نوشته عمیق و فلسفی. حیف پول