کتاب حصار موش حسین قسامی + دانلود نمونه رایگان
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
تصویر جلد کتاب حصار موش

کتاب حصار موش

معرفی کتاب حصار موش

کتاب حصار موش نوشتهٔ حسین قسامی است. نشر چشمه این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. این اثر از مجموعهٔ «کتاب‌های قفسهٔ آبی» این نشر است.

درباره کتاب حصار موش

حسین قسامی در کتاب حصار موش روایتی از یک اردوگاه پناهجویان در یونان را بازگو می‌کند؛ اردوگاهی که به‌دلیل ازدحام بیش از حد مهاجران، بدل به زندانی تنگ و مخوف شده است. پناهنده‌ها که اغلب سوری، ایرانی و افغانستانی هستند، در آرزوی امنیت و آینده‌ای که از آن‌ها سلب شده، به آنجا پناه آورده‌اند، اما در این سیاه‌چاله به چنان پلیدی و نکبتی دچار می‌شوند که یادآور خشم خدایان یونان است که بر سر مغضوبان آوار می‌شد. «اسد»، «تراب» و «زبور» سه پناهنده‌ای هستند که در میان چادر مهاجران پرسه می‌زنند و با اخاذی و دزدی از بقیه روزگارشان را می‌گذرانند. در یکی از این دزدی‌ها، اوضاع طبق برنامه پیش نمی‌رود و آن‌ها مرتکب قتلی هولناک می‌شوند. این قتل، سررشتهٔ اتفاقاتی می‌شود که دامن تمام اهل جزیره را می‌گیرد و سرنوشتشان را دستخوش ناخوشی و تغییر می‌کند. حسین قسامی در این رمان، تصویرهایی دلهره‌آور و غریب آفریده و خواننده را در هر فصل با احساساتی متضاد و شگرف روبه‌رو می‌کند.

خواندن کتاب حصار موش را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران داستان ایرانی پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب حصار موش

«دو نفر از موش‌ها صندلی چرمی سوکراتیس را می‌آورند و می‌گذارند جلوِ در. پیرمردی چاق ــ لخت‌وعور و گل‌آلوده ــ می‌نشیند روی صندلی. دستِ ازبازوبریده را مثل چماق در دست گرفته و تکان می‌دهد. جماعتِ عریان هلهله‌کنان دست‌هاشان را بالا می‌آورند و چپ‌وراست حرکت می‌دهند؛ انگار نوعی مراسم آیینی را به جا بیاورند. پیرمرد دست را پایین می‌آورد. جماعت ساکت می‌شوند. پیرمرد به زندانی‌ها زل می‌زند. دقایقی طولانی فقط نگاه‌شان می‌کند. بالاخره سروان آرس هوار می‌زند «نیروی کمکی تو راهه. همه‌تون رو قتل‌عام می‌کنند، کثافت‌ها.» زنی کوتاه‌قد، که موی کالیدهٔ گل‌آلودش تا روی شکمش رسیده، حرف‌های سروان را برای پیرمرد ترجمه می‌کند. پیرمرد پوزخندی می‌زند چیزی می‌گوید. زن می‌چرخد رو به آن‌ها. «می‌گه ما رو از مرگ می‌ترسونید؟» سروان آرس دندان‌هایش را روی هم می‌فشارد. عربده می‌کشد و تفش می‌پاشد بیرون. «خودم می‌کشم‌تون، آشغال‌ها.» بار دیگر زن ترجمه می‌کند و پیرمرد جواب می‌دهد. زن با لحن یک گویندهٔ اخبار جواب پیرمرد را بازگو می‌کند: «می‌گه همون‌جور که زنم رو کشتی؟» سروان آرس می‌گوید «حداکثر یه ساعت طول می‌کشه. بعدش پلیس مثل موروملخ می‌ریزه این‌جا. پدرتون رو درمی‌آریم.» سوکراتیس زمزمه‌وار می‌گوید «زیاد دلخوش نباش سروان. هیچکی قرار نیست به این زودی بیاد سراغ‌مون.» سروان رو به سوکراتیس می‌چرخد. حرکاتش خشم و وحشت را فریاد می‌زند «یعنی چی؟» سوکراتیس سکوت می‌کند. سروان عربده می‌کشد «زر بزن مرتیکه. واسه چی نمی‌آن سراغ‌مون؟» سوکراتیس لبخندبه‌لب و آرام می‌گوید «دیشب با پایتخت تماس گرفتم. گفتم هر اتفاقی توی اردوگاه افتاد تا بیست و چهار ساعت هیچ واکنشی نشون ندن.» سروان خیز برمی‌دارد سمت سوکراتیس. «خودم می‌کشمت مرتیکه. کثافتِ روانی. همه‌ش تقصیر توئه.» چند نفر سروان را نگه می‌دارند. سوکراتیس آرام گردنش را سمت سروان می‌چرخاند. چشم‌هایش را تنگ می‌کند و می‌گوید «قهرمان‌ها الکی قهرمان نمی‌شن، سروان. بهای جایگاه‌شون رو با خون می‌دن.» زن همهٔ حرف‌ها را برای پیرمرد ترجمه می‌کند. پیرمرد خوشحال به نظر می‌رسد. با علاقه به حرف‌های زن گوش می‌کند و هرازگاه نیشخند می‌زند. خندهٔ پیرمرد زشت‌ترین تصویری است که آخیلس در تمام عمرش به چشم دیده. چه‌قدر دلش می‌خواست حالا توی آپارتمانش کنار پنجره ایستاده بود و سیگار می‌کشید. اگر موش‌ها بخواهند بکشندش احتمالاً اجازهٔ سیگار کشیدن هم نمی‌دهند ــ این‌ها حتی آداب یک اعدام متمدنانه را هم نمی‌دانند. یاد مادرش می‌افتد. سعی می‌کند چشم‌بسته صورت مادرش را تجسم کند و بعد حتی چند کلمه با او حرف بزند. موضوعِ حرف مهم نیست. در گفت‌وگوی خیالی او نه واژه‌ها که احساس پنهان‌شده در پس‌شان اهمیت دارد. سروصدای جمعیت مانع تمرکزش می‌شود اما نه آن‌قدر که نتواند دو سه جمله بر زبان بیاورد. «سلام مامان. شاید هم خداحافظ. احتمالاً این‌جا آخرشه. این پیریِ کثافت می‌خواد بکشدم. نمی‌ترسم. شاید هم می‌ترسم…» ناخواسته جملهٔ آخر را با فریاد می‌گوید. چندتا از موش‌ها، انگار بخواهند زنده‌زنده بخورندش، بر سرش هجوم می‌برند و زیر مشت‌ولگد می‌گیرند. سروان آرس از موقعیت استفاده می‌کند و خودش را روی سوکراتیس می‌اندازد. هوار می‌زند و فحش می‌دهد. پیرمرد تماشا می‌کند و قهقهه می‌زند»

نظرات کاربران

Zaza
۱۴۰۴/۰۲/۰۵

کتاب کاملا بر مبنای خشونت بیش از حد نوشته شده. تنها چیزی که دیده میشه رنج ، خشونت ، اسیب زدن و جراحت وارد کردن به بقیه است.

بریده‌هایی از کتاب

چشمش می‌افتد به مرغ و پلوِ سهمیهٔ زنش. می‌نشیند سر قابلمه و با اشتیاق مشغول خوردن می‌شود. غذایش که تمام می‌شود رو به جنازهٔ زنش می‌گوید «یه وقت به‌ت برنخوره ها. ولی آدم تا زنده‌ست باید زندگی کنه. حالا گیریم من تا چهلم هم رخت سیاه تن کنم. گیریم که این هوا ریش بذارم. آخرش چی؟ باید زندگیم رو بکنم. زندگی تو این گُه‌دونی خیلی بی‌رحمه. معطل عزاداری و این حرف‌ها نمی‌شه. فوری زرت آدم رو قمصور می‌کنه. این‌جا با اون‌جایی که ازش اومدیم تومنی صنّار فرق داره. رخت سیاه و ریش مال اون‌جا بود. این‌جا آیین عزا یه جور دیگه‌ست.»
مری
نسیم‌کابلی سر در گوش صفدری می‌گوید «عشق عالم را می‌کنند، اوستا. مملکت‌شان ویران شده اما عین خیال‌شان نیست. ما افغان‌ها ای‌طور نیستیم. همیشه ماتم داریم. نمی‌دانم چه مرگمانه. راستی، ایرانی‌ها چه‌طور استن اوستا؟» صفدری به فکر فرومی‌رود. بعد می‌گوید «ایرانی‌ها وقت خوشی ماتم می‌گیرند وقت ماتم خوشی می‌کنند.»
مری
بیرون چادر مقابل آب‌چاله‌ای زانو می‌زند. کاسهٔ دست‌ها را در آب گل‌آلوده فرومی‌برد و بیرون می‌آورد و می‌پاشد به صورتش. چندبار این کار را تکرار می‌کند. بعد آینه را درمی‌آورد. بالا می‌برد و می‌کوبدش زمین. آینه چند تکه می‌شود. بزرگ‌ترین تکه را برمی‌دارد و مثل تیغ بر پوست صورتش می‌لغزاند. خونابه بر گونه‌ها جاری می‌شود و راه می‌گیرد تا گردن و بعد می‌خزد زیر لباس‌ها. تنش مورمور می‌شود. توی آینه خودش را نگاه می‌کند. «سیبیلم رو دست نمی‌زنم. ریش روی چونه هم همین‌جوری که هست خوبه. عینهو جانی دپ.»
مری
دیگر شک ندارد که سیه‌روزی نه با خاک که با خون پیوند دارد. آدم سیه‌روز پا به هر سرزمینی بگذارد آن‌جا را سیاه و لجن‌مال می‌کند
مری
نسیم گفته بود «ای‌جا خدا می‌دانه آخر دنیاست. هر کجا برم از ای‌جا بهتره.» حالا اما باز رسیده آخر دنیا. انگار آخر دنیا به دمش وصل بوده و همراهش آمده تا این‌جا که حالا هست.
مری
گلشاه دست بریدهٔ زن را توی ماست می‌زند و سمت جمعیت دراز می‌کند. «بیاید لیسش بزنید، یالّا…» مرد و زن به‌نوبت جلو می‌آیند و انگشتان ماستیِ دست بریده را لیس می‌زنند. اولین نفرات بدون هیچ احساسی این کار را انجام می‌دهند. اما نفرات بعدی طوری لیس می‌زنند که انگار از این کار لذت می‌برند. رفته‌رفته لذت لیس زدن انگشتان ماستی زیاد و زیادتر می‌شود تا جایی که وقتی سطل ماست به آخر می‌رسد جمعیت با آخ‌واوخ دهان‌شان را می‌گشایند و هر پنج انگشت را می‌بلعند و بعد انگار که به عوالم دیگری رفته باشند شروع به لرزیدن می‌کنند.
مری
گلشاه دست بریدهٔ زن را توی ماست می‌زند و سمت جمعیت دراز می‌کند. «بیاید لیسش بزنید، یالّا…» مرد و زن به‌نوبت جلو می‌آیند و انگشتان ماستیِ دست بریده را لیس می‌زنند. اولین نفرات بدون هیچ احساسی این کار را انجام می‌دهند. اما نفرات بعدی طوری لیس می‌زنند که انگار از این کار لذت می‌برند. رفته‌رفته لذت لیس زدن انگشتان ماستی زیاد و زیادتر می‌شود تا جایی که وقتی سطل ماست به آخر می‌رسد جمعیت با آخ‌واوخ دهان‌شان را می‌گشایند و هر پنج انگشت را می‌بلعند و بعد انگار که به عوالم دیگری رفته باشند شروع به لرزیدن می‌کنند.
مری

حجم

۱۲۰٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۲

تعداد صفحه‌ها

۱۳۲ صفحه

حجم

۱۲۰٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۲

تعداد صفحه‌ها

۱۳۲ صفحه

قیمت:
۸۰,۰۰۰
۴۰,۰۰۰
۵۰%
تومان