کتاب من و جونور
معرفی کتاب من و جونور
کتاب الکترونیکی «من و جونور» نوشتهٔ الویرا لیندو با ترجمهٔ فرزانه مهری در گروه انتشاراتی ققنوس چاپ شده است. کتاب من و جونور دربارهٔ پسری به نام مانولیتو است که حدودا ۹ سال دارد. مانولیتو در یکی از محلههای شلوغ و پرازدحام شهر مادرید و در کنار پدر، مادر، برادر کوچکتر و پدربزرگ دوستداشتنیاش زندگی میکند.
درباره کتاب من و جونور
پروستات پدربزرگ جراحی میشود. مامان سرش شلوغ است و نمیداند با ما چه کار کند. خوشبختانه همسایهمان لوئیزا هست. پیش او میخوابیم. ولی او از این فرصت استفاده میکند تا به ما غذاهای سالم بخوراند و لباسهای تمیز تنمان کند! عجب کابوسی... بعد، جونور ما را توی دردسر میاندازد. او فکرهای بکری دارد، حتی با اینکه به اندازۀ من تجربه ندارد...
کتاب من و جونور را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب مناسب گروه سنی ج است.
بخشی از کتاب من و جونور
زیرپوشها را خریدیم. پدربزرگم یکی هم برای خودش خرید. مدتی طولانی در مغازه معطل شدیم تا پدربزرگم عمل جراحیاش را برای فروشنده تعریف کند. پیرمردی که او هم داشت زیرپوش میخرید، گفت که نگران نباشد و از وقتی که او را عمل کردهاند، زندگی خوب و خوشی دارد. آن عملشده سابق روحیه پدربزرگم را تقویت کرد، حتی آقای فروشنده گذاشت که همگی وارد اتاق پرو بشویم تا جای عملش را به ما نشان بدهد. واقعآ معرکه بود. یک جای زخم سوپر عالی بود و همه در این مورد موافق بودند (فروشنده هم همین طور) درست مثل اینکه دکتر آن را با خطکش کشیده بود. همه دولا شده بودیم تا «آن شگفتی جراحی» را تماشا کنیم و آن پیرمرد آنقدر از اینکه از جای زخمش تعریف میکردیم، خوشحال بود که میخندید. پدربزرگم و آن پیرمرد به همدیگر شماره تلفن دادند چون حسابی دوست شدند. به علاوه آن پیرمرد میخواست برای عیادت پدربزرگم به بیمارستان بیاید تا ببیند دکتر جای زخمی به خوبی مال او برایش گذاشته است یا نه.
وقتی در گران ویا از هم جدا شدند، روحیه پدربزرگم از این رو به آن رو شده بود و برای اینکه آن را جشن بگیرد، به من گفت که میخواهد یک بلیت قرعهکشی از مغازه خانمی به نام مانولیتا (که البته فامیل ما نیست) بخرد. باید در یک صف طولانی انتظار میکشیدیم. به پدربزرگم گفتم از آن صرفنظر کند ولی پدربزرگم جواب داد که احساس میکند روز شانس اوست و گفت که میتوانم در کتابفروشی بزرگ گران ویا که گرم هم هست، منتظرش بشوم. برایم تعریف کرد قدیمها، بچهها را در کلیسا میگذاشتند تا منتظر بشوند، ولی آنها از سرما شروع میکردند به لرزیدن و بعد از مدتی مردم برایشان سکه پرت میکردند و بعدها آن بچهها گدا میشدند. وقتی پدربزرگم مرا در آن کتابفروشی گذاشت، فکر کردم وقتی بزرگ شدم، نویسنده میشوم، ولی با دستهایم سرم را تکان دادم، چون صادقانه بگویم، ترجیح میدادم از همه نویسندههای امروزی، خوشقیافهتر باشم.
حجم
۳٫۵ مگابایت
سال انتشار
۱۳۸۶
تعداد صفحهها
۲۳۱ صفحه
حجم
۳٫۵ مگابایت
سال انتشار
۱۳۸۶
تعداد صفحهها
۲۳۱ صفحه
نظرات کاربران
اونطور که انتظار داشتم خوب نبود!
این کتاب عالی هستش