کتاب از لحظهای که دیدمش
معرفی کتاب از لحظهای که دیدمش
کتاب از لحظهای که دیدمش نوشته ناتالی بارلی است و با ترجمه شیما شریعت منتشر شده است. کتاب از لحظهای که دیدمش رمان پرفروش سایت آمازون بوده است و همچنین رمان برگزیده خوانندگان نیویورک تایمز است و رمان برگزیده باشگاه کتابخوانی استرالیا هم بوده است.
درباره کتاب از لحظهای که دیدمش
در این کتاب زن جوانی برای رسیدن به آرزوی بزرگش یعنی تبدیل شدن به یک نویسنده مشهور خودش را به خطر میاندازد. شهرت دلیلی است که ما را با خودش به زندگی پر از هیجان قهرمان میبرد و ما با او همراه میشویم. این کتاب سرشار از اتفاقات ناب و خاص است که خواننده را از لحظه اول میخکوب میکند و با خودش همراه میکند. زبان خاص از لحظهای که دیدمش خواننده را خسته نمیکند و او را با خودش میبرد.
خواندن کتاب از لحظهای که دیدمش را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی جهان پیشنهاد میکنیم
بخشی از کتاب از لحظهای که دیدمش
شنبه بود. درست به خاطر دارم چون آن روز صبح جیم هم با من آمده بود. با اینکه پاییز کامل فرا رسیده بود، خورشید بیرون زده و برای آن موقع از سال هوا هنوز گرم بود. از مترو بیرون آمدیم و به خیل زوجهای جوان سرخوش، پدر و مادرهای بچه به بغل که به عابرهای در حال گردش تنه میزدند و مردمی که از کافهها به پیادرو سرازیر میشدند پیوستیم. زمانی که حدوداً ده سال پیش مغازه را آنجا خریدم آن بخش از بروکلین بیسروصدا و خلوت بود، محلهای بود برای آدمهای معمولی با کسب و کارهای معمولی، از قرار، این غذا آن هم از نوع درجه یکش بود که اول جایش را در مغارههای بستهٔ قدیمی پیدا کرد، و پس از آن کاملاً میشد حدس زد که قرار است چه اتفاقی برای محله بیفتد. رستورانهایی با خوراکهایی که به زیبایی تمام عرضه میشدند؛ از آن نوع جاها که توی مجلات شیک و پیک دربارهیشان میخوانی و ماشین میگیری تا به آنجا بروی. بعد از آن بارهای شراب باب روز سر و کلهاش پیدا شد و بعد بوتیکهای لباس آخرین مد، مغازههای غذای ارگانیک و در نهایت گالریها آمدند. جایی که دیگر میشد مطمئن شد که محله تبدیل به جایی اعیاننشین و موجه شده.
در آن صبح آفتابی، جیم میخواست به کتابفروشیای که چند بلوکی پایینتر از مغازه بود برود. به همین دلیل بود که دست در دست، با هم به سمت آنجا قدم میزدیم، فقط چند متری با مغاره فاصله داشتیم که صدای گوشخراش تصادفی را پیشرویمان شنیدیم. ترافیک سنگین، اما کند بود و یک ماشین با گنجایشی بیش از حد خودش و پر از آدم، مستقیم توی شکم ماشین رو به رویی رفته بود. سرعت ماشینها زیاد نبود ـ سرعت هیچکس زیاد نبود ـ و احتمالاً از قیل و قال خیابان حواسشان پرت شده و جلویشان را ندیده بودند. اما با این وجود، صدا گوشخراش بود. در عقب باز شد و یک دختر کوچک حداکثر هفت یا هشت ساله، در حالی که داشت از ته حلقش جیغ میکشید، بیرون پرید و دوید. جمعیت کوچکی شامل ما، در پیاده رو توقف کرده بود و این تصادف نه چندان جدی را تماشا میکرد. در کمال شگفتی، مردم، برای این دختر کوچک، این کوچولوی مو مشکی وحشتزده، که داشت از ترسش فرار میکرد، راه را باز کردند. فریادی زدم و مردم را از جلوی راهم کنار زدم، همانطور که دخترک همسطحم میشد، بازوهایم را سپر کردم و با دستهایم روی قفسهٔ سینهاش، راهش را سد کردم.
حجم
۲۷۰٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۶۸ صفحه
حجم
۲۷۰٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۶۸ صفحه
نظرات کاربران
به تواناییها و استعدادهای خودت اعتماد کن.هر کس جاده خودش رو داره .
کتاب عالی هست و داستان خیلی جالبی داره . قسمتهایی که اما با خودش حرف میزنه مکالمه های بامزه ای هستند. خیلی خوب بود.
رمان خوبی بود! یکبار خواندن رمان خالی از لطف نیست.
جالب بود
یک جوری بود! کلی با شخصیت اصلی همذاتپنداری میکنی بعد آخر داستان....! 😏
زاویه دید نویسنده به داستان عالی بود
خوب بود ارزش خواندن رو داره با اینکه یه جاهایی باور پذیر نیست منتها این سیکل روان داستان و اینکه جنایتها به خوبی رخ میده شما رو توی داستان نگه میداره و همذات پنداری با شخصیت اصلی تا پایان داستان
نیمه اول داستان فوق العاده اس، جذاب و پرکشش، ولی نیمه دوم کمی دم دستی و باورناپذیره. با اینحال از خوندنش لذت بردم... و بخش چشمگیر جذابیت این کتاب رو ممنون مترجم هستم. ترجمه عالی بود.
عالی.بخوانید و لذت ببرید.
کتاب جالبی نبود و از خوندنش لذت نبردم. به زور تمومش کردم چون میخواستم ببینم آخرش چی میشه