کتاب شهد شوکران
معرفی کتاب شهد شوکران
کتاب شهد شوکران نوشتۀ نصرالله قادری است. این کتاب را انتشارات کتاب نیستان منتشر کرده است. شهد شوکران روایتهایی است حقیقی از زندگی سه امام معصوم (ع) - معصوم هشتم، نهم و دهم؛ امام صادق، امام کاظم و امام رضا علیهمالسلام - که وجه مشترک هر سه آنها مظلومیت در زندگی و شهادت و تشابه در شیوه آن است.
درباره کتاب شهد شوکران
نصرالله قادری در میان مخاطبان فرهنگ و هنر ایران با نمایشنامهنویسی و کارگردانی تئاتر شناخته شده است. او همه حس و عاطفه¬اش در برداشت خود از یک روایت آئینی، ملی و یا اجتماعی را به طور کامل در نگار متون نمایشیاش منعکس میکند و در نهایت متنی خلق میکند که کپی برابر اصل حس و حال اوست در هنگامه مواجهه با آن روایت.
قادری در سالهای اخیر اما بیش از نمایشنامه به نگارش و بازنگارش داستانهای تاریخی از زندگی بزرگان تاریخ اسلام از جمله ابوذر و سلمان و… پرداخته است که در قالب داستانهای بلندی از سوی کتاب نیستان منتشر شده است و در تازه¬ترین کتاب خود نیز با عنوان «شهد شوکران» عصارهای از نگاه تیزبین و نکتهسنج خودش را در مواجهه با حقایقی از زندگی معصومان (ع) به کام داستان کشیده است تا ماندگار و جاودان باقی بماند.
شهد شوکران از این منظر شامل روایتهایی واقعی است که از زبان یک نویسنده و با بهرهگیری از تخیل او برای فضاسازی و روایت در قالب یک موقعیت داستانی قرار گرفته و عنوان شده است. به عبارت ساده¬تر جان¬مایه روایت و اتفاق منسوب به معصوم در این کتاب حقیقی و مطابق با متون کهن دینی و اعتقادی است، اما شیوه و نحوه روایت آن دستپخت نصرالله قادری است که در پس سالها مطالعه و ایستایی در این متون با زیروبم آنها بهخوبی آشنا شده است.
خواندن کتاب شهد شوکران را به چه کسی پیشنهاد می کنیم؟
علاقهمندان به داستانهای ایرانی میتوانند از مخاطبان این کتاب باشند.
بخشهایی از کتاب شهد شوکران
روزی در خدمت پدرم موسیبنجعفر بودم. ایشان فرمودند: «شخصی از دوستان بر پدرم وارد شد و گفت: قومی شترسواران بردرند و صندوقهای بار آورده و قبّه سبز بر اشتر بستهاند و مردی بر اسب سوار است و میگوید که از بلاد سند و هند آمدهام به خدمت جعفر بن محمد». پدر مرا دستور فرمودند: «نگاه کنید که چه کسانی بر در خانه آمدهاند». من فرمان بردم و بیرون آمدم. شتران زیادی را دیدم که بر آنها صندوقهایی بار بود و همه قبّه سبز داشتند. مردی را سوار بر اسب دیدم. سلامم گفت، پاسخش دادم و پرسیدم: «اهل کجایی و برای چه کاری به این شهر آمدهای؟» او مرا گفت: «از شهر سند کشور هندم و جهت ملاقات جعفر بن محمد به امر سلطانم آمدهام». من نزد پدر بازگشتم و پیغام آن مرد هندی را عرض نمودم. پدرم فرمود: «آن پلید خائن را که نامش میزاب است دستوری مدهید که درآید!» و ما امر پدر متابعت کردیم و اجازه ملاقات به میزاب ندادیم.
میزاب هر روز اجازه ملاقات میخواست و راه نمییافت. پس او تا مدت یک سال همان جا بماند و اجازه ملاقات داده نمیشد. میزاب بسیار کسان را واسطه کرد تا مگر اجازه ورود بگیرد و موفق نشد تا اینکه «یزید بن سلیمان» و «محمد بن سلیمان» نزد امام آمدند و شفاعت میزاب را نمودند و تقاضا کردند که امام اجازه ورود صادر فرماید. پدر این دو را بسیار دوست میداشت. پس به شفاعت آنان دستور ورود فرمود. چون میزاب را بار دادند، بیامد و بهزانو درافتاد و گفت: «من مردیام از بلاد هند که از نزدیک سلطان آن ولایت آمدهام و نامهای آوردهام و هدیه و تحفه از نزدیک آن پادشاه و مدت یک سال است که بدین آستانه، آشیانه کردهام و مقیم شدهام و مرا دستوری ندادهاند که به خدمت تو آیم. مرا گفتهاند که تو اجازه ورود نمیدادی، آیا اولاد پیغمبران اینگونه هستند؟ یا فقط اولاد احمدند که چنین میکنند؟!»
امام سر خود را به نشانه تأیید تکان دادند و اهل مجلس حیرت کرده بودند. پدر لختی را در سکوت گذراند و آنگاه فرمود: «زود است که موضوع اجازه ندادن به شما روشن شود. مثل تو پلیدی خائن پای در مجلس اولاد احمد مرسل نتواند نهاد. اینک نامه را بیار».
حجم
۳۲۱٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۴۱۶ صفحه
حجم
۳۲۱٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۴۱۶ صفحه