دانلود و خرید کتاب گاهی اوقات برای زنده ماندن باید مرد نصرالله قادری
تصویر جلد کتاب گاهی اوقات برای زنده ماندن باید مرد

کتاب گاهی اوقات برای زنده ماندن باید مرد

دسته‌بندی:
امتیاز:
۲.۰از ۱ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب گاهی اوقات برای زنده ماندن باید مرد

کتاب گاهی اوقات برای زنده ماندن باید مرد نوشتهٔ نصرالله قادری است و انتشارات کتاب نیستان آن را منتشر کرده است.

درباره کتاب گاهی اوقات برای زنده ماندن باید مرد 

این کتاب مجموع چند نمایشنامه است که قادری نوشته است. این نمایشنامه‌ها از این قرار هستند:

۱. گاهی اوقات برای زنده ماندن باید مُرد! 

قادری در ابتدای این نمایشنامه نوشته است: آدم وقتی دلتنگ است و هیچ کاری نمی‌تواند انجام دهد، تنهاییش را باخواندن قسمت می‌کند. هم‌نشین؛ یکی از این دل تنگی‌هاییم «دیوان سومنات» ابوتراب خسروی بود. آنقدر نرم وروان و مهربان بود که هزار بار خواندمش! چنان غرقم کرده بود که وقتی به ساحل رسیدم «گاهی اوقات برای زنده ماندن باید مرد!» را زاده بودم.

۲. به من دروغ بگو!

۳. قصه شهر فرنگ، شهر ما

این نمایشنامه سراسر به زبان ریتمیک نوشته شده است. هنگامه ترجمان صحنه‌ای باید به ریتم‌های متفاوت آن توجه شود، تا به درستی از کار درآیند. تردیدی نیست که نمایشنامه در ژانر کمدی جای می‌گیرد. اما باید به یادداشت که «هزل» و «هجو» و «مضحکه» نیست! اساس کمدی «خنده» است. ولی نباید فراموش کرد که «خنده تفکر» هرگز از «تبسم» تجاوز نمی‌کند و به «قهقهه» نمی‌رسد. «قهقهه» بنیان «مضحکه» و «هزل» و «هجو» است، که در جای خود محترم است. ولی این اثر را با آن کاری نیست. در این میدان، گروه مجری نباید تابع مخاطب باشد، همین و بس!

۴. اسفنکس

آن هنگام که اولین خنجر فرود آمد، مظلومیت برادرم را سرخی خونش فریاد کرد. فریادی که ـ همیشه ـ در گوش تاریخ زنگ زد و فقط ـ هرازگاه ـ به ندایی ملکوتی به آرامش می‌رسید.

خداوند حجت خود را در تاریخ مکرر ساخت تا به یتیمی از تبار ابراهیم رسید؛ کسی که همه را برابر خواند، و کسی را برتر ندانست، مگر به ایمانش... امروز نیز که خورشید بختمان از غربت غرب طلوع کرده است، باز هم این دو، مقابل هم ایستاده‌اند.... باز در قلب آپارتاید بلالی فریاد می‌زند... و هنوز سایه شلاق بر سر اوست. فریادی در حقلومم.

بغضم را بر کاغذ گریستم و «اسفنکس» اش خواندم. «اسفنکس» یعنی مظهر رازهای ناگشوده طبیعت و طرح معما، موجودی که بر دروازه شهر می‌نشیند و برای انسانها، معماهایی طرح می‌کند و چون انسان موفق به حل آن معما نمی‌شود او را می‌بلعد. همه نمایشنامه، فریاد مظلومیت برادران سیاه است و اینکه سیاه برای پیروزی اش نیازمند رهبری از تبار محمد (ص) می‌باشد. همین و بس.

۵. افسانه پدر

«کار باید آمیخته با عشق و ایمان باشد. اگر نمی‌توانید به کار خود عشق ورزید و به آن ایمان داشته باشید، یا آن را از روی بی‌حوصلگی انجام می‌دهید، بهتر است که آن را رها کنید و درجایی بنشینید و تماشاگر لذتی باشید که دیگران از کار خود می‌برند.»

۶. سوفیای من!

خجسته دوشیزهٔ روشنی ـ با زیبایی وصف‌ناپذیرش ـ نیروهایی را که سرشار از پلیدی‌اند، شرم‌سار و سرافکنده می‌کند.» سوفیا ایزدبانوی خرد و حکمت در اساطیر یونانی است. در عهد عتیق نیز آمده که سوفیا، ایزدبانوی حکمت، دختر یهوه و آرایندهٔ آفرینش است و به گونهٔ دوشیزه‌ای درخشان جلوه می‌یابد. او جلوهٔ انسانی خرد و حکمت است که چون روح پاک یا روح‌القدس در همهٔ انسان‌ها نفوذ می‌کند. او شکوه خداوندی، تجلی نور جاودانی و آیینهٔ معصومِ کنش خداوندگار و محبوب اوست.

«والنتین/Valentinus» یکی از عارفان بزرگ سدهٔ دوم میلادی، در حدود ۱۰۰ م، در مصر زاده شد. او از عارفان صدر مسیحیت و از پایه‌گذاران کیش گنوسی است. او به موجودی ازلی و بی‌کرانه اعتقاد داشت که ناشناخته مانده است. این نیای ازلی چهار قوهٔ بی‌کرانگی- تفکر ـ عقل ـ حقیقت را آفرید. از این چهارعنصر، پدر و مادرِ همه چیز به وجود آمدند. کمال و سوفیا نیز واپسین آفریدهٔ او بودند. از میان این آفریده‌های مینوی، تنها عقل بود که خدا یا نیای ازلی را می‌شناخت. پس، عقل خواست که به دیگر آفریده‌ها نیز خداوند را بشناساند. در این میانه، سوفیا نه تنها به شناخت خداوند نایل نشد، بلکه به شهوت و عشق درغلتید، اما هماره آرزو داشت که به معرفت دست یابد. آرزویی محال که او را به قعربی‌کرانگی درافکند. قدرتی آسمانی او را نجات داد، شهوت را از او دور کرد و او را به بهشت فراز آورد. اما اندوهِ نشناختن خداوند در سوفیا ماند و باز گمراه شد. اندوه و گمراهی سوفیا همه را مبهوت و مقهور کرد. همه اندیشیدند که آیا راه نجاتی خواهد بود؟

آن گاه مسیح و روح‌القدس به پیدایی آمدند. آنان وظیفهٔ نجات سوفیا و برقراری آرامش را سرلوحهٔ کار خوش قرار دادند. مسیح گنوس (معرفت) را به ارمغان می‌آورد و عیسی، زادهٔ دیگر آسمانی، وظیفهٔ نجات‌بخشی را بر عهده دارد.

جهان مادی در نظر والنتین به دست سوفیای زیرین آفریده می‌شود. سوفیای زیرین بازماندهٔ همان سوفیای گمراه است که به روشنی و کمال دست نیافت و به معرفت نرسید. آدمیان و همهٔ موجودات مادی از اصل آسمانی خود بی‌خبرند و در جهل مطلق به سر می‌برند. اما روح پنهان نهاده شده در آنها می‌تواند شکوفا شود و به معرفت رسد.

سوفیای من غرقه عشق است. کمالِ او در جسم نرینه‌ای نهاده شده که اسیر اهریمن است. سوفیای من تنها، غریب و بی‌کس است. تنها زاده می‌شود، تنها زندگی می‌کند و تنها می‌میرد بی که اندوهِ نشناختن خداوند او را رها کند. همین وبس!

۷. مثل همیشه

قادری در مقدمهٔ این نمایشنامه‌اش نوشته است: غروب دلتنگی، خسته و تنها، از پشت پنجره اتاقم دریا را نظاره می‌کردم. کودکان شاد و سرحال در ساحل می‌دویدند.

خورشید طلایه‌های دامانش را بر می‌چید. قله کوه سرخ بود. ناگهان صدایی چون رعد همه وجودم را لرزاند. خون بر پنجره اتاقم شتک زد. دریا آشوب بود. دیگر کودکی بر ساحل نبود. دخترکی با پیراهن سپید، که چند قطره خون تزینش کرده بود، سوار بر امواج خروشان از ساحل دور می‌شد.

لاله سرخ باغچه کوچک قلبم پژمرد؛ قلم در دستانم لغزید و «مثل همیشه» را نقش کرد. همین و دیگر هیچ.

خواندن کتاب گاهی اوقات برای زنده ماندن باید مرد را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

خواندن این کتاب را به دوستداران نمایشنامه‌های ایرانی پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب گاهی اوقات برای زنده ماندن باید مرد

((غروب است، مثل همیشه دلتنگ! سوفیا تنها در سلول، پتو را دور خود پیچیده و گوشه تخت کز کرده است. خیره به پنجره می‌نگرد، که ماه کم‌رنگ اما سرخ؛ دیده می‌شود. سوفیا تب دارد. هیچ صدایی نیست. اما سوفیا منتظر است. سکوت. سکوت وحشت‌آور سلول. ناگهان به حرکتی از سوفیا، انگار صدایی در مغزش زاده می‌شود. از زایش صدا، سوفیا اندکی جان می‌گیرد. شاد می‌شود و سرخوش به صدا گوش می‌سپارد، کمال است. لای لایی می‌خواند.))

صدای کمال: لای لای لالای ـ گل پونه.

سوفی رفته ـ دلم خونه.

سوفی دیگر نمی‌آید- بخواب آروم چراغ من ـ گل شب بوی باغ من.

سوفی رفته شب از خونه. که خورشید و بجنبونه!

لای لای لالای ـ گل انجیر.

سوفی داره ـ بپاش زنجیر.

بپاش زنجیر صد خروار ـ چشاش خواب و دلش بیدار ـ بخواب آروم گل خورشید. سوفی حال تو رو پرسید ـ بهش گفتم که شیری تو ـ پی او را می‌گیری تو.

لای لای لالای ـ گل پسته.

سوفی داره غم و غصه-...

(صدای خش‌دار در زندان، سوفی را از رویایی شیرینش به واقعیت گره می‌زند. لیلا می‌آید.)

لیلا: سوفیا، می‌لرزی!

سوفیا: سرده. تنم سرده، دلم سرده، سرما تا مغز استخوان‌هام نفوذ کرده!

لیلا: طاقت بیار؛ خوش خبر نیستم!

سوفیا: می‌دونم، شبِ آخره!

لیلا: سوفیا. سوفیای من.

سوفیا: لیلا. آیا راه نجاتی هست؟

لیلا: دروغ بگم؟

سوفیا: بگو، مثه همه.

لیلا: نه! هیچ راهی، حتی گریز راه شیطان.

سوفیا: لیلا، تو شاهد باش من دوستش داشتم.

لیلا: او هم؟

سوفیا: آره!

نظری برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۲۲۹٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۱

تعداد صفحه‌ها

۳۷۴ صفحه

حجم

۲۲۹٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۱

تعداد صفحه‌ها

۳۷۴ صفحه

قیمت:
۸۴,۱۵۰
۲۵,۲۴۵
۷۰%
تومان