کتاب در اسارت زنجیرها و خوک ها
معرفی کتاب در اسارت زنجیرها و خوک ها
کتاب در اسارت زنجیرها و خوک ها نوشته انجلا دیویس است و با ترجمه مینا پاکدل در انتشارات خوب منتشر شده است. این کتاب زندگینامه خودنوشت انجلا دیویس است.
درباره کتاب در اسارت زنجیرها و خوک ها
کتاب را زندگینامهٔ خودنوشت سیاسی نویسنده است. او در این کتاب از حوادث و عواملی در زندگیاش سخن میگوید که او را بهسمت تعهد فعلیاش هدایت کرده است. آنجلا دیویس در این کتاب زندگیاش از تعقیب و گریز افبیای و دستگیریاش در اکتبر ۱۹۷۰ آغاز میکند؛ روایت حبس هجده ماهه در زندانهای مختلف و تجربههای اجتماعی - سیاسی خود را به تجربههای شخصی گره میزند و نمیهراسد که از ترسها، بیقراریها و دودلیها بگوید.
این نویسنده رنگینپوست در این کتاب از دستگیریاش و اتفاقاتی میگوید که برای برابری پشتسر گذاشته است. او احساسات و تجربیاتش را با زبانی گرم و جذاب با ما به اشتراک میگذارد. این کتاب در ۶ فصل نوشته شده و داستان قدرتمند زندگی او را تا سال ۱۹۷۲ را روایت میکند. این کتاب در سال ۱۹۷۴، چهارسال پس از واقعه مارینکانتری که دیویس را تا پای اعدام برد، نوشته شده و از این رو اهمیت زیادی دارد. از این کتاب به عنوان یکی از بهترین آثار فرهنگ انقلابی آمریکا یاد شده که با سبکی دراماتیک و قصهگو و با لحنی جذاب، طنز و اعتقادی راسخ نوشته شده است.
خواندن کتاب در اسارت زنجیرها و خوک ها را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به زندگینامه پیشنهاد میکنیم
بخشی از کتاب در اسارت زنجیرها و خوک ها
بهطرف دستشویی رفتم. جلوی آینه ایستادم و سعی کردم ریشهٔ موهایم را توی کلاهگیس جا دهم. دستهایم مثل بالهایی شکسته روی سرم تقلا میکردند و افکارم با حرکت دستهایم هیچ ارتباطی نداشت. وقتی درنهایت به آینه نگاه انداختم تا ببینم موهایم زیر کلاهگیس کاملاً پنهان شدهاند یا نه، چهرهای را دیدم که آنقدر پر از تنش، اضطراب و ابهام بود که نشناختمش. مضحک و عجیبوغریب به نظر میرسیدم؛ از فرهای مشکی و دروغکی ریخته روی پیشانی چینخوردهام گرفته تا چشمهای سرخ پفکرده. کلاهگیس را از سرم کندم، پرتش کردم روی زمین و با مشت کوبیدم روی روشویی. همچنان سرد، سفید و غیرقابلنفوذ باقی ماند. کلاهگیس را دوباره روی سرم چپاندم. باید عادی به نظر میآمدم؛ نباید ظن و گمان افراد حاضر در پمپبنزینی را برمیانگیختم که قرار بود آنجا بنزین بزنیم. نمیخواستم توجه کسی را جلب کنم که احتمال داشت در ماشین کناریمان با ما هممسیر باشد و وقتی در چهارراه منتظریم چراغ سبز شود نگاهی به ما بیندازد. باید معمولیترین قسمت از صحنهٔ زندگی روزمرهٔ لسآنجلس به نظر میرسیدم.
به هلن گفتم هوا که تاریک شود راه میافتیم. اما شب از دست روز که به کرانههایش آویخته خلاصی ندارد. منتظر ماندیم. ساکت. پنهان در پس پردههای کشیدهشده به سروصداهای خیابان گوش دادیم که از لای پنجرهٔ نیمهباز بالکن میآمد. هر بار ماشینی میایستاد یا سرعتش کم میشد، هر بار کسی در پیادهرو قدم برمیداشت، نفسم را با این گمان حبس میکردم که شاید بیشتر از آنچه باید منتظر ماندهایم.
هلن خیلی حرف نمیزد. اینطور بهتر بود. خوشحال بودم که در این روزهای آخر همراهم بوده است. آرام بود و سعی نمیکرد سنگینی موقعیت را زیر انبوهی از پچپچهای بیهدف مدفون کند. نمیدانم چه مدت در اتاق کمنور نشستیم. هلن سکوت را شکست تا بگوید احتمالاً بیرون تاریکتر از این نخواهد شد. وقت رفتن بود. از موقعی که فهمیدیم پلیس دنبال من است، این اولین بار بود که قدم به بیرون میگذاشتم. تاریکتر از آن بود که تصور میکردم، اما آنقدر تاریک نبود که احساس آسیبپذیری و بیدفاعی را از من دور کند.
حجم
۱٫۳ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۴۰۴ صفحه
حجم
۱٫۳ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۴۰۴ صفحه