دانلود و خرید کتاب پنجشنبه فیروزه ای سارا عرفانی
تصویر جلد کتاب پنجشنبه فیروزه ای

کتاب پنجشنبه فیروزه ای

نویسنده:سارا عرفانی
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۸از ۱۹ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب پنجشنبه فیروزه ای

کتاب پنجشنبه فیروزه‌ ای رمانی جذاب نوشته سارا عرفانی با موضوعی مذهبی است. که در انتشارات نیستان به چاپ رسیده است.

 درباره کتاب پنجشنبه فیروزه‌ای

چند دختر دانشجو که برای زیارت به شهر مشهد مقدس می‌روند با چالش‌هایی دینی روبه رو می‌شوند. این اثر داستانی جوان‌پسند با درون‌مایه‌ای دینی است که به دور از کلیشه‌های موجود وارد فضای عرفانی امروز دختران دانشجو می‌شود و ذهن آنها را واکاوی می‌کند. 

نویسنده در این کتاب اندیشه، نگاه و زندگی مؤمنانه را از زاویه دید یک دختر جوان در بستر رویدادهایی که داستان پیش پای او می­‌گذارد، به زیبایی و ظرافت تمام نشان داده است. زبان کتاب هم ساده و صمیمی و مربوط به امروز است و مخاطب به سرعت با آن ارتباط برقرار می‌کند. 

سارا عرفانی در این رمان که نمونه یک رمان خوب دینی محسوب می‌شود، با بیانی دقیق و هنرمندانه دریچه‌ای تازه به روی مفاهیم معنوی باز کرده است تا نشان دهد می‌توان در کنار پرداختن به جذابیت‌های ادبی و فنی، اثری با مضامین عالی و متعالی و ارجاعات فرامتنی خلق کرد که بدون هیچ اغراقی به خیلی از نوشته‌های سکولار برتری دارد.

 خواندن کتاب پنجشنبه فیروزه ای را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

 دوست‌داران رمان‌هایی با مضامین اخلاقی و دینی و فلسفی مخاطبان این کتاب‌اند.

بخشی از کتاب پنجشنبه فیروزه ای

هوا تاریک است. یک ساعتی تا اذان وقت داریم. چهار تا از پسرها مانده‌اند همراه ما بیایند. پا به پایشان می‌رویم و عقب نمی‌مانیم. هفت، هشت نفری می‌شویم.

راهی تا حرم نمانده.

فکر می‌کردم این موقع شب کوچه‌ها باید تاریک و سوت و کور باشد، اما این طور نیست. چراغ سر درِ هتل‌ها و حتی بعضی مغازه‌ها که باز هستند، نمی‌گذارد احساس کنم نیمه شب است. من را باش که وقتی به زورِ زنگ ساعت از جا کنده شدم، فکر کردم فقط خودم این وقت شب می‌خواهم بروم حرم!

از کوچه‌ای که هتل ما در آن است، بیرون می‌آییم و وارد خیابان اصلی می‌شویم. چشمم به گنبد طلایی می‌افتد که در قاب سیاه شب می‌درخشد. بعضی از بچه‌ها با دیدنش دست روی سینه می‌گذارند و زیر لب سلام می‌دهند.

گنبد را دوست دارم. با دیدنش دل پر آشوبم آرام می‌شود. اما ای کاش می‌شد به دیدن گنبد رضایت ندهم و امام را زیارت کنم.

می‌دانم! خیلی پرتوقعم!

این مقامات را به هر کسی نمی‌دهند.

اما لااقل دوست که می‌توانم داشته باشم. دوست دارم آنکه و آنچه به او سلام می‌دهم، گنبد نباشد، دلم می‌خواهد اگر با هزار سختی و مکافات توانستم بروم جلو، ضریح نباشد آنچه به او چنگ می‌زنم.

اگر مامان این حرف‌هایم را می‌شنید می‌گفت: «آرزو بر جوانان عیب نیست!»

دو تا از دخترها جلو یک دست فروش می‌ایستند. روسری‌های‌گلدار را یک طرف چیده و ساده‌ها را طرف دیگر. چند تا را برایشان باز می‌کند.

بقیه بچه‌ها کمی جلوتر منتظر ایستاده‌اند.

باد ملایمی به صورتم می‌خورد و چادرم را تاب می‌دهد.

دخترها روسری‌ها را برداشته‌اند، با حوصله روی سرشان امتحان می‌کنند و خود را در آینه کوچکی که مرد در دست گرفته نگاه می‌کنند. آقای سعیدی که هم مسئول اردو است و هم از شاگرد اول‌های ارشد، به طرفشان می‌رود و آرام می‌گوید: «خانوما الآن موقع خرید نیستا!»

ـ چه فرقی می‌کنه؟!

ـ فرقش اینه که ده، دوازده نفر دیگه رو معطل خودتون کردین. لطفاً تشریف بیارین.

بدون تعارف، روسری‌ها را ازشان می‌گیرد. می‌دهد دست فروشنده و می‌گوید: «ممنون آقا.» یکی از دخترها ابرو در هم می‌کشد و می‌گوید: «اگه چند لحظه صبر می‌کردید می‌خریدیم دیگه!»

گروه، دوباره راه می‌افتد.

صدف گفته بود حتماً بیدارش کنم. اصرار کرده بود که اگر بیدار نشد، روی صورتش آب بپاشم. گفته بود نصفه شب حرم خلوت‌تر است و می‌تواند زیارت کند؛ زیارت به همان معنای خاصی که در ذهنش بود، اما هر چه صدایش کردم بیدار نشد.

فرشی را که آویزان است به زور کنار می‌زنم و می‌روم تو. کیف همراهم نیست که بخواهند آن را بگردند. موبایلم را نشان می‌دهم و رد می‌شوم. بعضی از بچه‌ها رو به گنبد طلایی ایستاده‌اند و لب‌هایشان تکان می‌خورد. وقتی همه دور هم جمع می‌شویم، آقای سعیدی می‌گوید: «دیگه می‌تونید خودتون برید. التماس دعا!» بچه‌ها پراکنده می‌شوند.

راهم را کج می‌کنم به طرف مسجد گوهرشاد. می‌خواهم بعد از نماز داخل حرم بروم.

فکر می‌کنم چقدر خوب شد که صدف خواب ماند. می‌توانم با خیال راحت، تنهای تنها در سکوت زیارت کنم، البته با توجه به مقدمه کتابی که سلمان داده، از اینجا به بعد از کلمه «زیارت» با تسامح استفاده می‌کنم، چون نمی‌توانم کلمه دیگری جایگزین آن کنم.

در حال و هوای خودم هستم که یکی از دخترهای دانشکده به طرفم می‌آید. لبخند می‌زند و آرام می‌پرسد: «ببخشید... اشکال نداره با هم بریم؟»

چه جوابی باید بدهم؟!

بگویم: «چرا، اشکال داره. دلم می‌خواد تنها باشم!»

حالا که صدف هم خواب مانده و همراهم نیست، انگار قرار نیست بتوانم برای خودم خلوت کنم.

می‌گویم: «بریم!»

چشمم به گنبد طلایی است که در میان سیاهی آسمان می‌درخشد و هر چه جلوتر می‌رویم پشت دیوارها پنهان می‌شود و کمتر می‌توانم ببینمش.

می‌گوید: «شما باید غزاله خانوم باشین، درسته؟»

می‌گویم: «بله، شما چی؟» نگاهش می‌کنم. خال سیاه کنار لبش و ابروهایی که مرتب شده‌اند، اما هنوز پیوستگی‌شان را حفظ کرده‌اند، آدم را یاد زن‌های شعرهای حافظ می‌اندازد.

اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را

به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را

یا این بیت:

کمان ابرویش را گو بزن تیر

که پیش دست و بازویش بمیرم

چند تار موی سیاه از گوشه مقنعه‌اش بیرون ریخته. چادر مشکی طرح دارش را جور خاصی دور خودش جمع کرده و زده زیر بغلش. یک جوری که انگار هنوز نتوانسته با آن کنار بیاید. می‌گوید: «مریم هستم، ترم سه ارشد... فلسفه، دیگه چی بگم؟»

پس هم رشته خودمان است. یعنی می‌شود... هم دوره‌ای سلمان! بی‌معطلی می‌پرسم: «پس چطوری از ورودی شما دو نفر آوردن اردو؟» احساس می‌کنم خودم را لو داده‌ام، اما مریم متوجه نمی‌شود چرا این قدر دقیق آمارشان را دارم.

ابروهای پیوسته‌اش لحظه‌ای در هم می‌رود و بعد می‌گوید: «آها! به خاطر چیز... آخه تقریباً از ترم دو تا الآن، رتبه اول بین من و سلمان در گردشه، اونم با چند صدم پایین بالا... بچه‌ها کلافه شدن از دستمون! آموزشم هر سال هر دومونو برای اردو دعوت می‌کنه، البته اینو همیشه برای همه توضیح می‌دم که سلمان بدون آزمون اومد ارشد، ولی منِ بیچاره پدرم در اومد برای اینکه دانشگاه خودمون قبول بشم.»

چه راحت می‌گوید سلمان! انگار برادرش است... یا... مثلاً نامزدش. کم مانده بگوید سلمان جان، عزیز دلم!

خوشم نمی‌آید.

- دیگه چه سوالی دارین؟

شانه بالا می‌اندازم و می‌گویم: «هیچی!» می‌خندد. من هم زورکی می‌خندم.

- ولی چند صدم پایین بالا در معدل، اصلاً دلیل نمی‌شه که شما خیلی راحت بگی سلمان!

در دلم می‌گویم.

خیلی وقت است که با آدم‌ها این قدر رک و راحت حرف نزده‌ام. می‌دانم که باید قواعد حرف زدن را رعایت کنم. رک بودن، دلیل خوبی برای «هر چیزی» گفتن نیست، لااقل از نظر من!

می‌گوید: «دیروز سر ناهار که درباره زیارت کردن بحث پیش اومد، حرف تو حرف شد، نتونستم بگم. به نظر منم لازم نیست آدم حتماً دستشو برسونه به ضریح، به هر حال اماما که محدود به مکان خاصی نیستن که حتماً مجبور باشیم بیایم اینجا تا بتونن صدای ما رو بشنون. از توی خونه‌هم سلام بدیم می‌شنون. از همون جاام حاجت خودمون رو بگیم اگه برآورده شدنی باشه، مستجاب می‌شه. من هر روز بعد از نماز صبح از خونه به اماما سلام می‌دم، مطمئنم که می‌شنون.»

می‌گویم: «خیلی خوبه. ولی خودِ زیارت اومدن هم یه خوبی‌هایی داره دیگه، وگرنه این قدر سفارش نمی‌شدیم به تحمل رنج سفر و زیارت از نزدیک.»

همان طور که کنار هم با سرعت قدم برمی‌داریم، نگاهم می‌کند و می‌گوید: «چی بگم!»

وارد صحن قدس می‌شویم.

از کنار آب‌خوری هشت ضلعی می‌گذریم که یادم می‌آید وضو نگرفته‌ام. در جا می‌ایستم. چرا فراموش کرده‌ام؟! آهان، وقتی دست‌هایم را شستم، یادم افتاد که صدف اصرار کرده بود هر طور شده بیدارش کنم، حتی اگر لازم شد روی صورتش آب بریزم تا خواب نماند. ترسیدم فراموش کنم. با دست خیس رفتم بالای سرش. چند دفعه صدایش کردم. هیچ عکس العملی نشان نداد. یکی دو قطره آب ریختم روی صورتش. او هم میان خواب و بیداری چند تا فحش بی‌ناموسی حواله‌ام کرد.

farez
۱۴۰۰/۱۱/۲۷

سارا عرفانی رو از کتاب لبخند مسیح میشناسم.نویسنده ای بسیار توانا که ترجیح داده در حوزه ی دین و صیانت از معرفت و عرفان اسلامی و شیعی فعالیت کنه. داستان هایی که نوشته همه ی درونمایه ای مذهبی دارند ولی

- بیشتر
کاربر ۴۸۸۱۱۵۶
۱۴۰۱/۰۶/۱۲

لطفاً بی نهایت کنید

آسمان
۱۴۰۰/۱۱/۲۸

این داستان را دوست داشتم. نه فقط بخاطر قلم نویسنده اش. بخاطر نتیجه ای که بعد از بستن کتاب توی ذهنم نقش بست: :هرچقدر هم کسی را دوست داشته باشی گذشتن از او بخاطر یک عشق والاتر،دلچسب است." البته که نقص هایی هم

- بیشتر
❤️Bibliophilia,عشق کتاب:))❤️
۱۴۰۱/۰۴/۲۷

خیلی خوب بود من که کلی باهاش گریه کردم

نورا | کتابخوار .
۱۴۰۱/۰۱/۱۵

واقعا رمان روان و جذابیه.خیلی قشنگه خیلی سبکش عاشقانه و اجتماعیه و خیلی چیزا یادتون میده این کتاب. ازاون کتاباس که حجمش زیاده ولی شاید تو دوروز تمومش کنی.برای من اینطور بوده.

کاربر ۱۶۳۱۵۹۸
۱۴۰۳/۰۳/۰۲

بسیار عالی

Kosar
۱۴۰۲/۰۲/۱۸

حقیقتا اونقدری که باید خوب و کامل نبود...ابتدای داستان که بشدت آبکی شروع شد،یعنی من واقعا به زمین گذاشتنش فکر می کردم،اما کم کم از اواسط داستان کمی پخته تر و جذاب تر شد و من گفتم نه،این آنقدری که

- بیشتر
meshkat
۱۴۰۱/۰۳/۲۵

عاشقانه ای که با آرامشش تو رو همراه میکنه و صحنه هایی جذاب و شیرینی برات رقم میزنه مخصوصا تیکه ای که تو حرم امام رضاجانمون هستش عالیه...

آماندا
۱۴۰۳/۰۵/۳۱

خب آخرش چی شد؟چرا اخرقصه هیچی مشخص نبود...فقط یه دختر مذهبی که دویید طرف حرم...خسته نباشی نویسنده جانم

D.khosravi
۱۴۰۲/۰۱/۱۸

دوسش داشتم.. خوندن بند بندش با آرامش عجیبی همراهه.. و اگه نقدی بهش وارد باشه به نظر من آخر داستان بود که یه جورایی نیمه تمام موند و مبهم!

بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۲۸۵٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۲۹۱ صفحه

حجم

۲۸۵٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۲۹۱ صفحه

قیمت:
۱۱۹,۴۰۰
۳۵,۸۲۰
۷۰%
تومان