کتاب یک قدم تا عاشقی
معرفی کتاب یک قدم تا عاشقی
کتاب یک قدم تا عاشقی نوشته مهسا صحرایی است. این کتاب داستان زندگی زنی بهنام آذر است که مشکلات بسیاری برایش پیش میآید.
درباره کتاب یک قدم تا عاشقی
آذر دختر کوچکی است که او را به عقد طهمورث در میآورند. آذر زمان تولد بهدلیل زایمان سخت شوهرش، با مشکل خفیف ذهنی متولد شده است اما دکترها گفتهاند کمکم و با بالارفتن سنش بهبود پیدا میکند. او را با سن کم به خانه شوهر فرستادهاند.
آذر آنقدر کوچک است که چیزی از زندگی و زنانگی نمیداند و به کمک طهمورث و یکی از اقوام او بهنام سارا زندگیاش را تغییر میدهد . در این میان بزرگترین مشکل آذر بهانه سلطان، مادر طهمورث است که میخواهد مدام او را کنترل و تحقیر کند. اذر کمکم یاد میگیرد زندگیاش را تغییر دهد. او از یک دختر ساده و کوچک که مدام گریه میکند و خودش را خیس میکند به یک زن زیبا و کامل تبدیل میشود. آذر باید مشکلات زیادی را تحمل کند مشکلاتی مانند چشم ناپاک برادر شوهرش و مسیر سختی در پیش دارد.
داستان از زبان اذر روایت میشود و خواننده کمکم با او پیش میآید، تجربههای مختلف را پشت سر میگذارد و بزرگ شدنش را میبیند.
خواندن کتاب یک قدم تا عاشقی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به رمان های عاشقانه پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب یک قدم تا عاشقی
تو عمارت بزرگ زینال خان کلی خدم و حشم سینه چاک و دست به کمر آمادهٔ خدمتن همه وفادار، همه مرتب، قانون سفت و سختی داره خونه همه چی سر ساعت یعنی بی موقع نباید گرسنه بشی یا تشنه بشی و اما بانوی عمارت بهانه سلطان، با قدی بلند ابروهایی پرپشت و بهم پیوسته! خالی درشت گوشه لبهاش، بینی تیز نگاهی نافذ، کم حرف اما برنده، همیشه چارقدی مرتب روی سرش بود با گیره از سنگ زمرد به زیر گردنش توقع داشت عروسش هم مثل خودش باشه اما من یه دختر لوس و ننر که با هر صدا میزنه زیر گریه و طاقت سختی و درشتی نداشت. قدم بلند بود و نازک اندام، لپهام گلی بود چشمهام گرد و مشکی و اما طهمورث چهارشونه، خوش پوش و خوش تیپ و خوش هیکل، سیبیلهایی تاب داده، همیشه یه انگشتر درشت توی انگشتش بود و تسبیحی که میچرخوند ولی تو دل من جا نمیشد که نمیشد! اونقدر باهم سرد بودیم و اونقدر بی تفاوت که بعید بود سالهای سال از ما بچه ای بوجود بیاد. هفتهها برای خودش شکار میرفت و تفریح با دوستاش! منم یا گریه میکردم یا میخوابیدم. بهانه سلطان اما بهم اخطار داده بود که منتظر نوه س!
مثل همیشه که بیدار میشدم و از طهمورث خبری نبود اینبارم تشکش خالی بود و سرد! من شب اونقدر زود خوابیده بودم که حتی اومدن و رفتنش رو هم نفهمیده بودم. جلوی آئینه به خودم دهن کجی میکردم که مَلان اومد. مَلان از بچگی بامن بود!
- بیدارشدی خانمجان؟
- بیدار شدم ملان! خب پس من تشکهارو جمع کنم! امروزم خواب موندی! ترسیدم بیام بیدارت کنم باز کج خلق بشی!
- خانم سلطان دستور داده مطبخ رو ببندن!
- پس از ناشتا خبری نیست؟
- دست کرد زیر لباسش و یه پارچه درآورد! بوی فطیر شامه م رو نوازش کرد! پریدم بوسش کردم و نشستم به خوردن فطیر که صدای خانم سلطان رو شنیدم!
حجم
۳۱۹٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۴۵۴ صفحه
حجم
۳۱۹٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۴۵۴ صفحه
نظرات کاربران
خیلی خیلی خیلی ضعیف بود ...انگار یه دختر دبیرستانی این کتاب و نوشته هیچ ارزش ادبی نداره و حیفه وقت که گذاشته بشه برای این کتاب..حتی انقد مسخرس که سرگرم کننده هم نیست
بی نهایت کتاب پوچ و...بود فکر میکردم نظارت بیشتری روی کتابهایی که ارائه میدید باشه،اصلا توصیه نمیکنم،متاسفم برای پولی که پرداخت کردم لطفا لطفا و لطفا به مخاطب احترام بگذارید و از ارائه مطالب سخیف خودداری کنید،پیشنهاد میکنم سایتتون رو با