کتاب سرانجام دلباختگی
معرفی کتاب سرانجام دلباختگی
کتاب سرانجام دلباختگی نوشته شیوا همتی است. کتاب سرانجام دلباختگی داستانی جذاب برای علاقهمندان به ادبیات عاشقانه است.
درباره کتاب سرانجام دلباختگی
داستان در یک خانه ساده شروع میشود وقتی بچهها از مادربزرگ میخواهند قصه زندگیاش را برای آنها تعریف کند. او به سالها قبل میرود و داستان زندگیاش را روایت میکند. منیژه دختر جوان و زیبایی بوده که در روستا زندگی میکرده، غلام یکی از پسران زشت روستا او را دوست داشته اما منیژه از او متنفر بوده.
در همین زمان منیژه به عروسی یکی از اقوامش میرود و آنجا نادرخواهر عروس را میبیند. نادر یکی از پسران روستا بوده که در شهر معلمی میکرده نادر و منیژه به هم علاقهمند میشوند و با خواستگاری آمدن نادر همه چیز برای ازدواج آماده میشود. منیژه زیباترین عروس روستا بوده و همه به خانه آمده بودند و مراسم شروع شده بوده اما داماد نمیآید. همه نگرانند که خبر شومی را میاورند.
خواندن کتاب سرانجام دلباختگی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب سرانجام دلباختگی
همهٔ دخترها از او بیزار بودن و ازش بد میگفتن، چون خیلی چشم چرون بود. هر وقت یکی از دخترهای روستا به من میگفت: غلام پسر ننه مروارید میخواد به خواستگاری تو بیاد، من از ناراحتی تا دو، سه روز با او قهر میکردم و اصلاً باهاش حرف نمیزدم. همه میدونستن که من واقعاً از غلام متنفر هستم و چشم دیدنشو ندارم، فکر میکنم خود غلام هم به این موضوع پی برده بود.
یادم میاد، یه روز ملیحه دخترعموی غلام با سماجت فراوان جلوی بقیهٔ دخترها، رو به من کرد و گفت: منیژه، اگه تو آخرش با غلام ازدواج نکردی! من یکی اسمم رو عوض میکنم. از قدیم گفتن: از هرچی بدت میاد همون به سرت میاد. تازه خیلی هم دلت بخواد که غلام بیاد خواستگاریت، تو خیال میکنی کسی بهتر از غلام میاد سراغت و از تو خواستگاری میکنه. یه قرون بده آش به همین خیال باش.
آن روز، آن قدر از حرفهای ملیحه بدم اومد و عصبانی شدم که بیاختیار، یه مشت از شن و ماسههای کنار چشمه رو برداشتم و داخل ظرفهای شسته و تمیز داخل لگن ملیحه ریختم و گفتم: اگه غلام رو دوست داری و اون پسر خوبیه چرا خودت زنش نمیشی و با اون ازدواج نمیکنی؟
حرفهای من و ملیحه بالا گرفت و هر دو با عصبانیت با همدیگه شاخ به شاخ شدیم و کلی همدیگه رو زدیم. آخر سر، دخترهای دیگه ما رو به زور از هم جدا کردن.
یادم میاد تا چند ماه با ملیحه قهر بودم و اصلاً باهاش حرف نمیزدم و به صورتش نگاه نمیکردم. اگه یه وقت اونو اتفاقی سر چشمه یا تو گذر میدیدم، رویم رو برمیگردوندم تا چشمم به چشم اون نیفته.
هر وقت جشن عروسی توی روستا برپا میشد و همهٔ اهالی روستا دور حیاط مینشستند و برای شادی عروس و داماد کف میزدن و رقص و پایکوبی میکردن و برای عروس و داماد آرزوی خوشبختی میکردن، غلام از اون سوی حیاط به صورت من خیره میشد و از سر تا پایم رو به چشم خریدار برانداز میکرد و با نگاه خریدارانه نیشخند میزد.
یه روز داخل یکی از همین عروسیها، وقتی دیدم شلوغی جمعیت و جای تنگ مانع دیدن من میشه و من اصلاً عروس و داماد رو که در وسط حیاط روی تخت چوبی نشسته بودن نمیدیدم، ناگهان فکری به سرم زد. دو، سه تا دیگ رویی بزرگ را در کنار حیاط گذاشته بودن.
حجم
۹۶٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۵۲ صفحه
حجم
۹۶٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۵۲ صفحه
نظرات کاربران
خوب بود
کتاب خوبی بود ولی پایان داستان رو نویسنده عجله داشت خلاصه وار تموم کرده نه به مو به مو شرح داستان نه به آخر داستان.پایانش رو دوست نداشتم سر سری بسته بود.