دانلود و خرید کتاب گل و قداره بهزاد فراهانی
تصویر جلد کتاب گل و قداره

کتاب گل و قداره

انتشارات:نشر گویا
دسته‌بندی:
امتیاز:
۵.۰از ۲ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب گل و قداره

گل و قداره نمایشنامه‌ای از بهزاد فراهانی، بازیگر و فیلمنامه‌نویس ایرانی است که در نشر گویا به چاپ رسیده است.

درباره کتاب گل و قداره

 این اثر برداشت آزاد بهزاد فراهانی از داستان داش آکل اثر صادق هدایت است. فراهانی در این اثر به زندگی مادری پرداخته که بعد از از دست دادن همسرش از خواستگاران دیگرش که داش آکل و کاکا رستم بودند برای دخترش مرجان تعریف می‌کند.

 نمایش گل و قداره در شهریور ۱۳۹۴ در سالن استاد سمندریان به اجرا درآمد.  بهزاد فراهانی، امیرمهدی کیا، نقی سیف جمالی، سیاوش چراغی پور، نورالدین جوادیان، محسن بهرامی، کامیار محبی، مریم رحیمی، رژین رحیمی، ایوب محمود نیا  در این اثر به ایفای نقش پرداختند 

خواندن کتاب گل و قداره را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

 دوست‌داران نمایشنامه مخاطبان این کتاب‌اند.

بخشی از کتاب گل و قداره

بلقیس: (به کنایه‌ای نه چندان گران در برابر زمزمه‌های زیر لب مرجان) دختر خوبه مثل نیلوفر باشه! و همه وقت شادمانیشو نشون نده! (مرجان باز به زمزمه‌اش ادامه می‌دهد گویی سر به سر مادر می‌گذارد.) گلِ خنده، رو لب یه دختر، خوش‌شگونیه و بخت‌یاری. چه خوبه که همه این گل و این لبخند رو نبینن!

مرجان: من نه نیلوفرم و نه گل! یه مرجان کوچیکم که تو تاریکی بی‌سرانجام این خونه هوس کردم یه دفعه با سرخوشیِ پنهان مادرم همراه بشم.

بلقیس: واقعاً؟ تو مادرت رو امروز سرخوش دیدی؟

مرجان: مادرم شور و شوق عاشقانهٔ امروزشو، از همه می‌تونه پنهون کنه الّا دخترش!

بلقیس: آروز می‌کنم همیشه شاد باشی عزیزکم؛ ایشااللّٰه یادت نمی‌ره که...

مرجان: پدر مرحومم تازه رفته اون دنیا! خدا بیامرزتش.

بلقیس: مردم از ما انتظار دارن تا یکسال پریشان باشیم.

مرجان: پدر من از خیلی‌ها، خیلی چیزها رو خواست؛ اما از من هیچ وقت هیچی نخواست. دیوار بلند این قلعهٔ تاریک، خیالشو از بابت من راحت کرده بوده؛ تخت! اصلاً من و نمی‌دید که چیزی ازم بخواد. چون که دارالتجاره شو از دو تا چشمای من بیشتر می‌شناخت.

بلقیس: مرجان! کفره و پیسی می‌یاره!

مرجان: هر چی می‌خواد بیاره! تو این همه سال که شادی، درِ خونهٔ ما رو نکوبید، حالا هم که رفت باز هم باید تارک دنیا و بی‌لبخند، یخ‌زده بمونیم، تا مردم اجازه بدن نفس بکشیم؟ چرا؟ من حالا دیگه دلم می‌خواد راه برم، نفس بکشم، بلند بخندم، بدوم، برقصم، بپوشم، بریزم، بپاشم، مطمئنم که لااقل امروز مادرم هم همینو می‌خواد.

بلقیس: تو امروز چته عزیزکم؟ روی پای خودت بند نیستی.

مرجان: مگه تو هستی؟ پشت این صورت متین و خوددار، تو ساحل جزیرهٔ دل مادرم، هزار تا سقاهک داره آب می‌خوره و دُم می‌تکونه.

بلقیس: مرجان!

مرجان: مادر!

بلقیس: عزیزم تودار باش!

مرجان: چرا؟ بعد از سال‌ها انتظار، پای یه مرد به خونهٔ ما وامی‌شه، که با همهٔ مردا فرق داره. یه دنیا شور و عاطفه است. حالا می‌یاد که ببینم مادرم چقدر راست می‌گه.

بلقیس: تو از کی حرف می‌زنی؟

مرجان: از مردی که مادرم هزار قصهٔ باور شدنی و نشدنی ازش برام تعریف کرده.

بلقیس: اونا همش برای سرگرمی تو بوده.

مرجان: (با لبخندی که گویی حرف‌های مادر را تکرار می‌کند.) یه مرد لیاقت نام مردی داره، اونم داش آقاست.

بلقیس: بسه دیگه!

مرجان: اونی که شهرهٔ شهر ماست و حَقّه داش آقاست! اونی که نمونهٔ متانت و بزرگیه داش آقاست. اونی که....

بلقیس: بس می‌کنی یا نه دختر؟ از هر چیز اون مرد برات گفتم، حق گفتم! ولی هیچ وقت نگفتم این داش آقاکیه و کجاست.

مرجان: یعنی مادر شیفتهٔ من می‌خواد بگه، دخترش اون قدر کودنه؟ گونه‌هات گل انداخته مادر! دستات عین شاخه‌های بید مجنون می‌لرزه....

بلقیس: (دست‌های دختر را به رفاقت می‌گیرد و حسرت بار با او گام برمی‌دارد.) من از مردی گفتم که مرد آرزوهاست، مردِ دورِ خیاله، نه اون کسی که امروز انتظار شو می‌کشیم.

مرجان: به هر چی شک می‌کنی بکن مادر، اما پا روی ذکاوت و تیزهوشی من نگذار، (تازه حرف‌های گذشتهٔ مادر را تکرار می‌کند.) دختر قشنگ من وقتی بیست سالش شد، دهن به تعریف مردی باز می‌کنه جوون و با وقار، نجیب و متین و خوش تیره، مثل بیست سالگی داش آقا. تو امروز توپوست خودت نمی‌گنجی مادر.

بلقیس: دیگر بسه دختر جان! یه سر به مطبخ بزن سرکشی کن ببین همه چیز خوب تدارک دیده شده یا نه؟ (سعی دارد او را به در براند، مرجان برمی‌گردد.)

مرجان: تو هم یه سر بزن به باغ! یه بغل نسترن سرخ، کنارش هم چند شاخه رز زرد شیرازی، دستور بده بچینن و بیارن این جا، که این اتاق باید عطر لازم خودشو داشته باشه.

بلقیس: کسی حرف‌های تو را بشنوه، خیال می‌کنه به خواستگاری من می‌آن. مرجان! من اگه گفتم، از مردی گفتم که قداره‌ای پر شالش نبوده، کوله‌باری از زخم و خون و جنگیدن با قداره بند و داروغه رو یدک نمی‌کشیده، با شراب‌های اسحاق میونه‌ای نداشته. من از مردی گفتم که بهار و شعر و ترانه می‌آره. شکوفه‌های بهار نارنج رو جانمازت می‌پاشه.

مرجان: مادر، ما تو شیراز یه داش آکل داریم که یه داش آکله.

بلقیس: پس لابد مادر تو امروز مالیخولیا گرفته!

مرجان: مالیخولیا؟ مادر من امروز، فقط هم امروز، لیلی هست، ولی مجنون نیست.

بلقیس: من هم وقتی هم سن و سال تو بودم، کم از تو نداشتم! روزی که این مرد پاشو تو این خونه گذاشت...بوی ترد فروردین، سرنای وحشی کوهی، دُهلی که پر شور و شیدا کوبیده می‌شد، طبق کش‌ها از جلو با کلاغی‌های سرخ و سفید، یه سر چوپی که قشقایی می‌رقصید و همه رو دنبال خودش می‌آورد.

صدای موسیقیِ پخش شده در اول آغاز می‌شود و غافلهٔ طبق کشان با رقص راه می‌افتند. مادر و دختر در کنجی به تماشا می‌ایستند. طبق‌های پیشکش در میان صحنه چیده می‌شود. کاکا می‌آید و در میان آن‌ها می‌نشیند. پیشکار پیر از ته صحنه به سوی حاجی آقابزرگ که در سوی دیگر صحنه سبز شده می‌آید با قطع موسیقی.

پیشکار: آقا؟؟!

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۵۷٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۸۶ صفحه

حجم

۵۷٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۸۶ صفحه

قیمت:
۲۰,۰۰۰
۶,۰۰۰
۷۰%
تومان