کتاب فرار بی فرجام
معرفی کتاب فرار بی فرجام
کتاب فرار بی فرجام؛ یک گزارش نوشتهٔ یوزف روت و ترجمهٔ علی اسدیان است و نشر مد آن را منتشر کرده است. داستان با این جملات از روت شروع میشود: «در صفحات پیشرو، داستان دوست و رفیق هممسلکم، فرانتس توندا، را نقل خواهم کرد. در این روایت، گاه از یادداشتهای او بهره بردهام و گاه از گفتههایش. هیچچیز را از خود نساختهام و هیچ مضمونی را هم خلق نکردهام. در اینجا دیگر پای «داستانسرایی» در میان نیست، بلکه مشاهدات از همهچیز مهمترند.»
درباره کتاب فرار بی فرجام
«فرار بیفرجام» داستان سرگشتگی انسان اروپایی است در سالهای میان دو جنگ جهانی، سالهایی مملو از دلخوشی جوامعی جنگدیده به صلحی که به اندازهٔ همین دلخوشی دستخوش تزلزل بود، سالهایی سرشار از تندادن به ارزشهایی جعلی و هنجارهایی توخالی و نیز تردید در اینهمه، تردید در آرمانخواهی متعالی اصحاب تمدن که گویی به هوای ازیادبردن مصائب جنگ و انقلاب سر در برف کرده بودند و هیچ نمیدیدند و گمان میبردند که خود نیز به چشم هیچکس نمیآیند.
یوزف روت گریز شیداوار قهرمان خود، فرانتس توندا، را دستمایهٔ نقدی باریکبینانه بر جامعهٔ اروپایی قرار میدهد و ضمن نقل فراز و فرود زندگی توندا در این سرگشتگی بیپایان، با بیانی پروستوار به واکاوی مهآلودترین رویاهای آدمی میپردازد_ صلح، نیکبختی، رفاه و عشق..
خواندن کتاب فرار بی فرجام را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران شاهکارهای یوزف روت پیشنهاد میکنیم.
درباره یوزف روت
یوزف روت در سپتامبر ۱۹۸۴ در برودی گالیسیا به دنیا آمد که در منتهی الیه شرقی امپراتوری اتریش-مجارستان بود؛ اما در طول زندگی او یک جنگ جهانی به وقوع پیوست، امپراتوری فروپاشید، وطنش به بخشی از شوروی تبدیل شد و درست در آستانهٔ شروع جنگ بعدی در پاریس در ۲۷ می ۱۹۳۹ از دنیا رفت. او روزنامهنگار و رماننویس بود. در سال ۱۹۱۶ برای دو سال به ارتش پیوست و پس از آن، به وین بازگشت و به روزنامهنگاری روی آورد. اولین رمان روت در سال ۱۹۲۳ به انتشار رسید. سالها یوزف روت از یادها رفته بود اما در دهههای هفتاد و هشتاد توجه جدیدی به آثارش شد و به نوعی از میراث ادبی روت غبارروبی شد.
بخشی از کتاب فرار بی فرجام
«هیچچیز از نیایش ناآگاهانهٔ پدری بازمانده بر مزار پسر ازدسترفتهاش بیرحمانهتر نیست، پدری که نادانسته فرزندش را قربانی کرده است. توندا گاه احساس میکرد خودش آن پایین آرمیده است، احساس میکرد همهمان آن پایین آرمیدهایم، همهٔ ما که از خانهای رخت بربستهایم و کشته شدهایم و در خاک خفتهایم یا راه رفته را بازگشتهایم، اما نه به سوی خانه، زیرا مدفون یا زنده ماندن ما دیگر اهمیتی ندارد. ما در این جهان غریبهایم. ما اهل قلمرو سایههاییم.
***
«فرانتس توندا، ستوانیکم ارتش اتریش، در اوت ۱۹۱۶ به اسارت روسها افتاد. او را به اردوگاهی در چندکیلومتری شمال شرق ایرکوتسک فرستادند، اما توندا به کمک مردی لهستانی از اهالی سیبری موفق به فرار شد. این افسر تا بهار سال ۱۹۱۹ در خانهٔ دهقانی دوردست و تکافتاده و محقر مرد لهستانی در حاشیهٔ تایگا زندگی کرد.
جنگلگردها گاه سری به مرد لهستانی میزدند، افرادی از قبیل شکارچیان خرس و پوستفروشان. توندا از پیگرد قانونی هراسی نداشت. هیچکس او را نمیشناخت. توندا، پسر سرگردی اتریشی و زنی یهودی از اهالی لهستان، در محل خدمت پدرش، شهر کوچکی در اقلیم گالیسیا، به دنیا آمده بود. به زبان لهستانی حرف میزد و در زمان اسارت نیز در یک هنگ گالیسیایی خدمت میکرد. بهآسانی میتوانست خود را برادر کوچک میزبان لهستانیاش جا بزند. مرد لهستانی بارانُویچ نام داشت و توندا نیز همین نام را بر خود نهاد.
بهزودی صاحب مدارکی جعلی شد که او را مردی به نام بارانُویچ معرفی میکرد. از آن به بعد، وی متولد شهر ووچ به حساب میآمد، سربازی که به علت ابتلا به بیماری چشمی علاجناپذیر و واگیرداری در سال ۱۹۱۷ از خدمت در ارتش روسیه معاف شده بود، از راه پوستفروشی روزگار میگذراند و در وِرخنیاودینسک سکونت داشت.
مرد لهستانی یکیک سخنان توندا را وحی مُنزَل میپنداشت. ریشی سیاه این ساکن منزوی سیبری را به کمحرفی متعهد میساخت. او سی سال پیش برای گذراندن حکم زندان خود به سیبری آمده و بعد به میل خویش در همانجا ماندگار شده بود. مرد لهستانی با گروه دانشمندانی که دربارهٔ تایگا تحقیق میکردند همکاری کرده و پنج سال را به پرسهزدن در جنگلها گذرانده بود. سپس با یک زن چینی ازدواج کرده و به کیش بودایی گرویده و با پیشهٔ پزشک و متخصص گیاهان درمانبخش در دهکدهای چینی سکونت گزیده و صاحب دو فرزند شده بود. اما پس از آنکه همسر و هر دو فرزندش قربانی طاعون شده بودند، باز به دل جنگل بازگشته و برای گذران زندگی به شکار و فروش پوست روی آورده بود. او میدانست چگونه رد پای ببرها را در انبوهترین علفزارها بازشناسد و چگونه با دیدن پرواز پرندگان وحشتزده نشانههای دررسیدن توفان را تشخیص دهد. مرد لهستانی میدانست ابرهای آبستن تگرگ و ابرهای برفزا و ابرهای بارانزا چه فرقی با یکدیگر دارند... .»
حجم
۱۶۴٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۱۴۴ صفحه
حجم
۱۶۴٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۱۴۴ صفحه
نظرات کاربران
نوشتار سنگین و توصیفات جالبی داره، ولی چیزی نداشت که انگیزهی ادامهی خوندن به من بده.
زاویه دید سوم شخص،زاویه دید دانای کل محدود، یعنی این داستان. رمان با کمترین میزان هیجان، نوشته شده است. که طبیعتآ افراد کمتری،این گونه داستان ها برایشان خوشایند می باشد.
پنجاه صفحه به نویسنده مهلت دادم از خودش دفاع کنه متاسفانه نتونست