کتاب آراز
معرفی کتاب آراز
آراز داستانی عاشقانه به قلم علیاصغر مداحی است که در نشر صاد به چاپ رسیده است.
درباره کتاب آراز
آراز داستان عاشقانه لیلی و مسلم در یکی از روستاهای آذربایجان را روایت میکند. مسلم شخصیت اصلی این رمان حاضر است به خاطر عشق خود، لیلی دست به هر کاری بزند، اما در این میان یک نفر مخالف این ماجرا است و او کسی نیست جز پدر لیلی! او هر بار سنگی سر راه مسلم قرار میدهد و این بار آخرین بهانهی او، خدمت سربازی مسلم است؛ خدمتی که دو سال او را از لیلی دور میکند. مسلم بر خلاف میل باطنیاش شرط او را قبول میکند و لباس سربازی را به تن میکند تا شاید آخرین مانع را هم پشت سر بگذارد.
خواندن کتاب آراز را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
همه دوستداران داستانهای عاشقانه مخاطبان این کتاباند.
بخشی از کتاب آراز
دم ظهر است. از دیشب تاحالا سه پاس نگهبانی دادهام. از صبح یکیدو نفر سراغ ارشد را گرفتهاند. مجبور شدهام راستش را نگویم تا سراغ سرگروهبان نروند. سرگروهبان بفهمد خانهخرابش میکند. به همه گفتهام نگران زنش بود. صبح بعد از پست جیمفنگ شده و به مخابرات رفته است.
دلم شور میزند. قرار بود قبل از طلوع برگردد. حتماً گیر افتاده و یا توی شهر و روستایی گرفتارش کردهاند تا تحویل ژاندارم بدهند. ائلخان حال و روزم را که میبیند، میگوید:
«جور دوست رو کشیدن خوبه؛ ولی نه در هر شرایطی!»
بدنم میلرزد. نمیدانم از ضعف و بیخوابی است یا از ترس اینکه ائلخان خبردار شده! انگار ائلخان فهمیده که راستش را نگفتهام. پوتینهایم را که زیر تخت ولو شدهاند برمیدارم تا زودتر از آسایشگاه بیرون بروم. دومین پاس است که بهجای ارشد میخواهم پست بدهم. ائلخان دستم را میگیرد و روی تختش مینشاند. چوبهایش جیغ میکشند. بیشتر تختها از قبلِ انقلاب ماندهاند و همه کهنه و فرسوده شدهاند. دستم را فشار میدهد و میگوید:
«بگیر بخواب، من بهجاش پست میدم!»
دودل ماندهام. ارشد بفهمد جریان را ائلخان فهمیده ناراحت میشود؛ ولی چشمانم خستهاند؛ خستهتر ازآنکه پیشنهادش را رد کنم. بلند میشود و میرود. با چشمانم تا دم در بدرقهاش میکنم و همان جا روی تختش دراز میکشم. نگاهم به دستنوشته و عکسهایی که از زمانهای دور روی چوب تختها کشیده شدهاند میافتد. نمیتوانم بخوانمشان. عکس پیرزنی که با زغال روی چوب کشیدهاند جلوِ چشمانم جلووعقب میشود. اوّلینبار است که این عکس را میبینم. زور میزنم تا دستخطی را که زیرش نوشتهاند بخوانم. «مادر مثل گل است. گلی که روزگاری شکوفه میدهد و تو حاصل آن شکوفهای. شکوفه که داد، زیباتر میشود. آنموقع باید هر روز بویید و بوسید تا پژمرده نشود! غافل شوی، گلچین روزگار گلت را میبوید و آنوقت است که افسوس ثمری ندارد.» یاد مادرم میافتم. چشمانم تر میشوند و پلکهایم را که بهزور نگه داشتهام، مثل ستونهای سقفی که نم کشیدهاند فرو میریزند.
***
از گرسنگی ضعف کردهام. بوی غذا که به دماغم میخورد، بیدار میشوم. ائلخان بشقاب پر از برنج با خورشت قورمه را روی میز میگذارد:
«این، هم ناهارته هم شامت. خواب بودی ابراهیم بیدارت نکرده. بخور تا جون بگیری.»
به صورتش نگاه میکنم. صورتش آرام و مطمئن است. هر کاری که از دستش بیاید میکند؛ بدوناینکه منّتی بگذارد. کمتر کسی در این دورهزمانه پیدا میشود که اینطور باشد. میگویم:
«فکرم مشغوله. کاش سرگروهبان دو روز بهم مرخصی بده برم روستا.»
کتری چای را برمیدارد و لیوانش را پر از چای میکند:
«بیا غذاتو بخور. نیم ساعت دیگه باید بری سر پست. راستی، ارشد تاحالا نیومده. نکنه جایی رفته باشه؟»
منظورش از «جایی» را نمیفهمم. ماندهام چه بگویم. حتماً گیر افتاده و الّا تاحالا باید پیدایش میشد:
«خدا لعنتش کنه که منم علاف خودش کرده. اَه!»
سر دوراهی ماندهام. نمیدانم به ارشد فکر کنم که حالا پای من هم گیر است یا به لیلی که از ظهر ذهنم را مشغول کرده است. همه چیز به هم گره خورده است. چه اتّفاقی قرار است بیفتد نمیدانم. مثل آدمی که از هر طرف گیر افتاده میمانم. دستانم از ضعف شروع به لرزیدن میکنند. بهزور تهدیگ روی برنج را برمیدارم. ائلخان همانطور که سرش پایین است میگوید:
«نگران نباش. هرجا باشه امشب پیداش میشه. فقط دعا کن سرگروهبان چیزی نفهمه.»
عرقی روی پیشانیاش مینشیند و صورتش سرخِ سرخ میشود، انگار که تب کرده است. از جایش بلند میشود و یکراست به بیرون میرود. صدای بالارفتن از پلّهها را میشنوم. هرازگاهی اینطور میشود، نمیدانم چه اتّفاقی برایش میافتد! محرّم اینجور موقعها به شوخی میگوید: «برایش وحی نازل میشود!» مثل قحطیزدهها روی بشقاب میافتم.
***
برف همهجا را سفیدپوش کرده است. غیر از ردّ پای ساری که روی برفها افتاده، خبری از هیچچیز نیست. نه ردّ ماشینی و نه ردّ پای کسی. نگهبانِ پاسگاه از شدت سرما به دخمه پناه برده است. بهسمت برجک میروم. پایم سُر میخورد و روی زمین ولو میشوم. نگاهم به پشتبام میافتد، چیزی شبیه شَبه توی تاریکی قدم میزند. اینوقت شب توی این سرما یعنی چه کسی میتواند باشد؟ دقیقتر میشوم. فاصلهٔ قدمهایش بیشتر از دوسه متری میشوند. انگار پشتبام را قدم میزند. نه یک بار، نه دو بار، بلکه چند صد بار! شبیه هیچکس نیست! ترس تمام وجودم را میگیرد. جرئت بلندشدن ندارم. این بار فاصلهٔ قدمهایش بیشتر از قبل میشوند و با هر قدم تمام پشتبام را وجب میزند. برایش دست تکان میدهم. میایستد و نگاهم میکند و در یکآن از جلوِ چشمانم محو میشود. انگار دارم خواب میبینم و یا فکر و خیال برم داشته است. نکند قاراچوخایی که ائلخان میگفت این باشد؟ جلالخالق!
دیر کردهام. قرار است چهار ساعت یکسره پست بدهم. دو ساعت پست خودم و دو ساعت پست ارشد را. امشب خبری نشود، مجبورم جریان را به سرگروهبان گزارش کنم. محرّم پایین برجک منتظرم ایستاده و قیافهاش مرموز است:
«طوری شده؟»
با دستش به آنطرف آراز اشاره میکند و آرام میگوید:
«از یه ساعت پیش تو جنبوجوشاَن. نمیدونم چه مرگشونه. یکیدو بار تا وسط پل اومدن و برگشتن.»
صورتش توی سرما سرخ شده است:
«مجبور شدم پایین بیام و گلنگدن بکشم تا بفهمن اینجا نگهبان داره. از اونموقع دیگه جرئت نمیکنن رو پل بیان؛ ولی انگار اونطرف خبرهایی هست!»
حجم
۱۹۷٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۲۳۲ صفحه
حجم
۱۹۷٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۲۳۲ صفحه
نظرات کاربران
کتابیست در نوع خود تک در حوزه مرزبانی و آذری زبانان
ای کاش به ترکی مینوشتی کتاب رو