دانلود و خرید کتاب هنوز بی قرار نگاهت هستم خسرو باباخانی
تصویر جلد کتاب هنوز بی قرار نگاهت هستم

کتاب هنوز بی قرار نگاهت هستم

معرفی کتاب هنوز بی قرار نگاهت هستم

هنوز بی قرار نگاهت هستم به کوشش خسرو باباخانی و رقیه‌سادات صفوی مجموعه داستان‌هایی از نویسنده‌های گوناگون برای نوجوانان است که در انتشارات سوره مهر به چاپ رسیده است.

 درباره کتاب هنوز بی قرار نگاهت هستم

در کتاب هنوز بی قرار نگاهت هستم که برگزیده هفتمین دوره جایزه امیرحسین فردی شده است، داستان‌های کوتاهی را می‌خوانید که فضایی صمیمی و زبانی روان و مضامینی با موضوع انقلاب دارند.

خواندن کتاب هنوز بی قرار نگاهت هستم را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

 همه علاقه‌مندان به داستان‌های انقلاب مخاطبان این کتاب‌اند.

بخشی از کتاب هنوز بی قرار نگاهت هستم

 سبیل مردانه اثر نیلوفر سالمیان

مادر با صدای لرزان و نفس تنگ گفت: «برم ببینم چه خاکی به سرم کنم. آخ که اگه کریم بیاد، خودم می‌کُشمش. الانه که آقا مصطفی بیاد. چه خاکی توی سرم کنم. پسر، خدا بگم چه‌کارت کنه.»

شب شلوغی بود. صدای تیراندازی و الله‌اکبر مردم از چند کوچه آن‌طرف‌تر شنیده می‌شد. تا مادر به بالای پله‌ها برسد، صدای زنگ در بلند شد. مادر که انگار بهترین خبر دنیا را به او داده بودند، روی پله‌ها نشست و گفت: «اومد ورپریده. خودم پوستت رو می‌کنم.»‌

جلو پریدم و گفتم: «مامان، بشین من در رو باز می‌کنم.»

چادر مادر را گرفتم و پریدم در را باز کردم. تا آمدم بگویم کدام جهنمی بودی، سعید آقا، با آن قیافهٔ محجوب و قد بلند، در آستانهٔ در ظاهر شد و انگار حول کرده باشد، گفت: «لیلا خانم، اجازه است بیام تو؟ آقا مصطفی خونه‌ست؟»‌

چادرم را کمی توی صورتم کشیدم، صدایم را پایین آوردم و گفتم: «سلام آقا سعید. آقاجون نیستن، اما مادر هستن. بفرمایید داخل.»‌

انگار به لکنت افتاده باشد، گفت: «ببخشید سلام.»‌

مادر که فهمیده بود کریم نیست، با نگرانی پرید جلوی در و گفت: «کیه؟ وای آقا سعید شمایی؟ خبری شده؟ آقا مصطفی طوری شده؟ صدای تیر و تفنگ می‌آد. بیا تو... بیا تو.»‌

سعید اومد توی حیاط و کنار حوض ایستاد. من هم کمی عقب‌تر از مادر ایستادم. سعید گفت: «نه زری خانم، نگران نباشید. خبر خاصی نیست. راستش فعالیت‌های این اطراف رو ما برنامه‌ریزی می‌کنیم. تا چند کوچه اون‌ورتر هم زیر نظر خودمونه. ما برای امشب برنامه‌ای نداشتیم. نمی‌دونم چه خبر بوده.»‌

مادر، درحالی‌که بغض گلویش را گرفته بود، گفت: «سعید جان، کریم با دوست‌هاش رفته بیرون.»

سعید با نگرانی گفت: «بیرون؟ توی این شب‌ها چه وقت بیرون رفتنه؟ خطرناکه زری خانم. چرا گذاشتید بره؟»

مادر گفت: «چه می‌دونم والا. این‌قدر اصرار کرد، نتونستم از پسش بربیام. گفتم می‌ره و زود برمی‌گرده. اما هنوز نیومده. الهی خیر ببینی، می‌ری سراغش ببینی چه خبره؟ رفته خونهٔ اصغر.»

سعید با حالتی تمسخرآمیز گفت: «اصغرهیپی؟ حتماً رفتن کافه‌ای جایی. نوجوون‌ان و خام. شما نگران نباشید. می‌رم پیداش می‌کنم.»

وقتی به سمت در می‌رفت، بی‌اختیار گفتم: «آقا سعید، شما هم مواظب خودتون باشید.»

بدون اینکه به پشت سرش نگاه کند، مکثی کرد و با لبخندی گفت: «چشم. نگران نباشید.»

با چشم‌غرهٔ مادر لپ‌هایم سرخ شد. پریدم روی پله‌ها نشستم. هنوز دست سعید به دستگیرهٔ در نرسیده بود که در باز شد و آقاجان، درحالی‌که کریم را کشان‌کشان با خودش حمل می‌کرد، وارد حیاط شد. تا کریم را دیدم، پریدم سمت مامان و بین زمین و آسمان گرفتمش. آرام کشاندمش کنار پله‌ها و سریع دو مشت از آب حوض به صورتش زدم.

آقاجان با رنگ پریده هی می‌گفت: «کریم جان، هیچی نیست آقاجون. نگران نباشی‌ها. خوب می‌شی.»

کریم با لبخندی بریده‌بریده گفت: «آقاجون، شما نگران نباش. اگه امشب زندونی بودم، چه جوری ازتون مواظبت می‌کردم؟ جاتون لو رفته بود. باید خبر می‌دادم.»

آقاجان بادی به غبغبش انداخت، سبیلش را تاب داد و گفت: «آقا سعید قربونت! کمک می‌کنی پسرم رو ببریم تو؟»


نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۵۶٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۸۰ صفحه

حجم

۵۶٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۸۰ صفحه

قیمت:
۲۴,۰۰۰
۱۲,۰۰۰
۵۰%
تومان