دانلود و خرید کتاب صمیمیت ریموند کارور ترجمه مصطفی مستور
تصویر جلد کتاب صمیمیت

کتاب صمیمیت

انتشارات:نشر چشمه
امتیاز:
۲.۲از ۱۱ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب صمیمیت

در کتاب صمیمیت که در مجموعه تجربه‌های کوتاه نشر چشمه به چاپ رسیده، داستانی از ریموند کارور کوتاه‌نویس و شاعر آمریکایی قرن بیستم را با ترجمه روان مصطفی مستور می‌خوانید. کارور از نویسندگانی بود که باعث تجدید حیات داستان کوتاه در دهه ۱۹۸۰ شد.

درباره کتاب صمیمیت

مردی پس از چهارسال جدایی، به دیدار هسر سابقش می‌رود. زن که هنوز شکست در زندگی مشترک برایش پررنگ است با دیدن شوهر سابقش، سفرهداش را باز می‌کند و از احیایاتش می‌گوید. از صمیمیتی که همیشه آرزو داشت با همسرش داشته باشد و عشقی که هیچ‌گاه از جانب شوهر به او ابراز نشده است.

شنیدن کتاب صمیمیت را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

 همه دوست داران داستان کوتاه مخاطبان این کتاب‌اند.

 بخشی از کتاب صمیمیت

ساعت نُه صبح است، تلفن نکرده‌ام، و راست‌اش نمی‌دانم دنبال چی آمده‌ام.

ولی به خانه راه‌ام می‌دهد. ظاهراً تعجب هم نکرده. روبوسی که هیچ، حتی با هم دست هم نمی‌دهیم. مرا به اتاق نشیمن می‌برد.

به‌محض این که می‌نشینم، برایم قهوه می‌آورد. بعد در می‌آید و می‌گوید که چه فکر می‌کند. می‌گوید من باعث شده‌ام که او افسرده شود، کاری کرده‌ام که احساس می‌کند بی‌دفاع و سرافکنده است.

اشتباه نکن، من راحت ام.

می‌گوید آخه تو از همان اوایل به من خیانت می‌کردی. تو که با این قضیهٔ خیانت کنار آمده بودی. می‌گوید نه، این حقیقت ندارد. در شروع زندگی که لااقل نه. تو آن‌موقع آدم دیگری بودی. اما به گمان‌ام من هم آدم دیگری بودم. می‌گوید آن‌موقع همه‌چیز جور دیگری بود. نه، موضوع مال وقتی است که سی‌وپنج، یا سی‌وشش‌ساله شدی، به هرحال همان حدودها، بین سی و چهل، از آن‌موقع شروع کردی. بد جوری هم شروع کردی.

با من بد شدی. کارت هم تمیز بود. باید از این بابت به خودت ببالی.

می‌گوید گاهی وقت‌ها دل‌ام می‌خواست جیغ بکشم.

بعد که من از گذشته حرف می‌زنم، می‌گوید دل‌اش می‌خواهد آن اوقات سخت، آن اوقات بد را فراموش کرده باشم. می‌گوید حالا کمی راجع‌به اوقات خوب حرف بزنیم. یعنی اوقات خوبی هم با هم نداشتیم؟ دل‌اش می‌خواهد از آن موضوع دیگر حرف نزنم. از آن قضیه خسته شده. دوست ندارد دیگر حرف‌اش را بشنود. می‌گوید فکروذکرت همین بود. می‌گوید گذشته‌ها گذشته و آب رفته به جوی بر نمی‌گردد. بله، تراژدی بود. خدا می‌داند که تراژدی بود و شاید هم بدتر. اما چرا هی کش‌اش بدهیم؟ خسته نمی‌شوی هِی آن موضوع را هم می‌زنی؟

می‌گوید ترا به خدا بیا گذشته را فراموش کنیم. زخم‌های کهنه را. می‌گوید حتماً خواب تازه‌ئی برایم دیده‌ای.

می‌گوید یک چیزی را می‌دانی؟ من فکر می‌کنم تو مریض ای.

یک کنهٔ دیوانه ای. هی، چیزهائی را که راجع‌به تو می‌گویند باور نداری که، داری؟ می‌گوید یک لحظه هم حرف‌هاشان را باور نکن. ببین، من می‌توانم یکی دوتاش را برای آن‌ها بگویم. بگذار من برای‌شان بگویم اگر خیلی مایل اند داستانی بشنوند.

می‌گوید گوش‌ات به من هست؟

می‌گویم گوش‌ام به تو ست. می‌گویم سراپا گوش ام.

می‌گوید ببین عوضی، خودم به اندازهٔ کافی دردسر داشته‌ام! آخه کی گفت بیایی این‌جا؟ مطمئن ام که من هم‌چو غلطی نکردم. سرت را انداختی پایین و صاف آمدی توُ. از جان منِ فلک‌زده چه می‌خواهی؟ خون؟ باز هم خون می‌خواهی؟ فکر می‌کردم دیگر سیر شده‌ای.

می‌گوید خیال کن من مرده‌ام. دیگر می‌خواهم آرامش داشته باشم. می‌خواهم هرچه را از عمرم مانده در آرامش زندگی کنم و فراموش کنم. می‌گوید هِی، من دیگر چهل‌وپنج‌سال‌ام است. چهل‌وپنج یعنی چشم به هم بگذاری می‌شود پنجاه‌وپنج یا شصت‌وپنج. ول‌ام کن، ممکن است؟

می‌گوید چرا این تخته‌سیاه را پاک نمی‌کنی تا ببینی بعد از آن چه باقی گذاشته‌ای؟ چرا شروع نمی‌کنی به تمیزکردن کارنامه؟ می‌گوید ببین ترا به کجا کشانده؟

این را که می‌گوید بی‌اختیار خنده‌اش می‌گیرد، من هم می‌خندم، اما این خنده عصبی است.

می‌گوید یک چیزی را می‌دانی؟ یک‌بار بخت به من رو کرد، اما من به‌اش پشت پا زدم. راحت به‌اش پشت پا زدم. فکر نمی‌کنم این را به تو گفته باشم. ولی حالا مرا ببین. ببین! حالا که این‌جا ای، خوب نگاه کن. تو حروم‌زاده مرا نابود کردی.

می‌گوید من آن‌وقت‌ها جوان‌تر بودم، آدم بهتری هم بودم. می‌گوید احتمالاً تو هم بودی. منظورم این است که آدم بهتری بودی. حتماً بهتر بودی، وگرنه کاری به کارت نمی‌داشتم.

می‌گوید یک وقتی دوست‌ات داشتم. تا سرحد جنون. واقعاً. بیش‌تر از هر چیز در این دنیای بزرگ، فکرش را بکن. حالا چه‌قدر خنده‌دار ئه. می‌توانی تصورش را بکنی؟ یک وقتی آن‌قدر صمیمیّت بین‌مان بود که حالا باورم نمی‌شود. حالا این به نظرم عجیب‌ترین چیزها می‌آید. منظورم خاطرهٔ این که چنان صمیمیّتی با کسی داشته‌ام. اون‌قدر صمیمی که حال‌ام به هم می‌خورد. فکر نمی‌کنم هیچ‌وقت با هیچ کس دیگری این‌قدر صمیمی بودم. نه، نبودم.

می‌گوید، واقعاً از ته دل می‌گویم، می‌خواهم دیگر شرش را برای همیشه از سر بکنم. تو واقعاً فکر می‌کنی کی هستی؟ فکر می‌کنی خدائی چیزی هستی؟ تو حتی لیاقت این را نداری که گدای در خانهٔ خدا، یا هرکس دیگری، بشوی. حضرت آقا، شما با آدم‌های ناجوری نشست‌وبرخاست کرده‌ای. ولی من چه می‌دانم؟ من دیگر حتی نمی‌دانم که چه می‌دانم. همین‌قدر می‌دانم که از آن چیزی که به این‌وآن می‌دادی خوش‌ام نمی‌آمد. این یک چیز را خوب می‌دانم. می‌دانی که راجع‌به چه حرف می‌زنم، نه؟ درست می‌گویم؟

می‌گویم درست می‌گویی. کاملاً.

می‌گوید هرچه بگویم تأیید می‌کنی، نه؟ راحت تن می‌دهی. این کار همیشه‌ات بوده. هیچ اصل و قاعده‌ئی برای خودت نداری، حتی یک دانه. هیچ چیز، که الم‌شنگه نداشته باشی. اما هیچ فرقی نمی‌کند.


Dream
۱۴۰۲/۰۴/۱۲

چی بود اصلا

می‌گوید خیال کن من مرده‌ام. دیگر می‌خواهم آرامش داشته باشم. می‌خواهم هرچه را از عمرم مانده در آرامش زندگی کنم و فراموش کنم.
Qazal Azady

حجم

۱۱٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۱۵ صفحه

حجم

۱۱٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۱۵ صفحه

قیمت:
۱۱,۰۰۰
تومان