کتاب آبادی (تابستان طولانی)
معرفی کتاب آبادی (تابستان طولانی)
کتاب تابستان طولانی بخش دوم از کتاب آبادی؛ سه گانه خانواده اسناپس اثر ویلیام فاکنر نویسنده شهیر امریکایی و برنده نوبل ادبیات است.
درباره کتاب آبادی؛ سه گانه خانواده اسناپس
خانواده اسناپس روایتی از یک خانواده است که پس از ساکن شدن در یک آبادی که مظهر خیر و نیکی و درستی است همه چیز را تغییر میدهند.
در این کتاب آنچه یولا و فلم نمایانگر آن در پاره یکم بودند در پیکر ماده گاوی جوان و مردی شریرین عقل بازنمایی میشود. در این جا عاطفهای شگفت را شاهد هستیم که انسان را به بخشی از طبیعت پیوند میزند آن هم سالها پس از آنکه تمدن و شر برآمده از آن انسان را با گوهر طبیعی خود بیگانه میکند.
در این داستان بلند، مردی شریف که بی همسر و فرزند است و دلبسته اسبی و سگی تازی شده سرنوشتی پیدا میکند که حیرت افزاست. همچنان راتلیف راوی آشکار و پنهان داستان است که از قرار ظاهر تنها نفس معصوم باقیمانده در این معرکه است.
خواندن کتاب آبادی، تابستان طولانی، سهگانه خانواده اسناپس (پارهٔ دوم) را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
علاقهمندان به رمانهای خارجی مخاطبان این کتاباند.
درباره ویلیام فاکنر
ویلیام فاکنر زاده ۱۸۹۷ و درگذشته ۱۹۶۲ است. در نیمهٔ اول قرن بیستم، فاکنر شخصیتی روبهرشد در ادبیات امریکایی محسوب میشد. او را، به موازات ارنست همینگوی، به عنوان یکی از دو رماننویس برتر این دوره از ادبیات امریکایی میشناسند. وجه مشخصهٔ آثار فاکنر غنای سبک منثور او است، ترکیبی منحصربهفرد از تراژدی و طنز. رمانهای فاکنر تأثیر عاطفی شگرفی بر خواننده میگذارند و شخصیتهای ساختهٔ قلم او را نمیتوان بهآسانی به فراموشی سپرد. نیروی دراماتیک و شفافیت آثار برجستهٔ فاکنر در ادبیات مدرن دستنیافتنی است.
فاکنر، افول و فساد موجود در جنوب امریکا در پی جنگ داخلی (۱۸۶۵ ـ ۱۸۶۱) را زمینهٔ آثارش میکرد، و سوگنامههایی در باب فروپاشی ارزشهای سنتی این جامعه مینوشت. دغدغههای عمدهٔ وی عبارت بودند از: تشریح ذات شرارت و گناه و رابطهٔ میان زمان گذشته و حال. اما، با وجود مشغولیت ذهنیاش به مسئلهٔ محرومیت و خشونت، به نوشتن در مورد ظرفیت انسانها برای انجام اعمال شرافتمندانه و خیرخواهانه هم میپرداخت.
بخشی از کتاب آبادی، تابستان طولانی، سهگانه خانواده اسناپس (پارهٔ دوم)
زمستان که جایش را به بهار داد و بهار هم که کلی از آن سپری شد دیگر تاریکی کمتر و کمتر میشد، همان تاریکی که از میان آن و از درون آن پا به گریز مینهاد. دیری نگذشت تنها موقعی که از انبار پا میگذاشت بیرون تاریکی میافتاد، بااحتیاط میآمد، کورمالکورمال، از اتاق جای زینوبرگ اسبها همانجا که لحاف و تشک پُر از کاهش بود، و پشتش را میکرد به آن خانه دراز و بیدروپیکر و بدهیبت، جایی که فروشندههای دورهگرد از راه تازه رسیدهٔ دیشبی روی بالشهای رختخوابهایش خرناس میکشیدند. که حالا خودش هم یاد گرفته بود به همان خوبی مرتب کند که خود خانم لیتلجان مرتب میکرد؛ ماه آوریل بود و این همان نازکای بیعمق و معلق صبح کاذب مینمود که درآن او قادر بود خودش را همچون موجودیتی صلب و منسجم درک کند که به چشم میآمد، در عوض اینکه صرفاً وحشت سیال و عصبی نامنسجم و ذیشعوری باشد و بهکلی رها در خصومتی به چشم نیامدنی و بدوی، حالا دیگر وحشت ترکش کرده بود. حالا وحشت صرفاً در آن دم پس از صبح کاذب وجود داشت، هماندم وقفه میان صبح کاذب و آن دم که پرندهها و جانورها میدانند: همان موقع که عاقبت شب تسلیم روز میشود؛ و بعداً و بهشتاب میرفت، یورتمه میکرد، نه اینکه بخواهد زودتر به آنجا برسد، بلکه چون باید زود برمیگشت، حالا که میدان دید فراختر میشد ترسی به دل نداشت و آرام مینمود، میدان دید فراختر میشد و از خاکستری به آهستگی رنگ میباخت و به زرد کمرنگ و سپس عاقبت به رنگ زرین صبح بدل میشد، میرفت تا نوک تپهٔ آخری و بعد هم در مه کنار نهر به پایین راه میسپرد و آنجا در هزارتوهای مرطوب علفزار که بیدار میشد دراز میکشید و گوش میسپرد تا او از راه برسد.
بعد صدای او را میشنید. از کنار نهر و از میان مه میآمد. نه از پس یک ساعت، دو ساعت، سه ساعت؛ سپیدهدم تهی بود، آن دم او هنوز از راه نرسیده، و سپس صدایش را میشنید همانطور درازکشیده و خیس بر علفزار مرطوب، آرام و یگانه و جداناشدنی در شعف، گوش به آمدن او میسپرد. بویش را به مشام میکشید، سراسر مه با حضورش بوی گند برمیداشت؛ همان دستهای انعطافپذیر مه که تهیگاه دمر و خیس خودش را تا به آنجا کشانده بود، تن مرواریدنشان او را هم به آنجا راه میبرد و آن دو را جایی در زمان آغازین شکل و پرهیب میبخشید، چنانچه انگار هماندم به زفاف رفته باشند. خودش که از جا نمیجنبید. همانجا درازکشیده بود میان آن دم بیدار شونده حیات بسیار کوچک و پرشمار زمین، همان برگهای گرانبار از آب و بیجنبش علفزار که از برابر چهره خودش در انحنای تیره و استوار در مه میخمیدند، بر هر انحنا چکههای آب در بزرگنمایی به ابعادی بسیار کوچک سرخی سپیدهدم را در اندازهای کوچک بازمینمایاند، بوی گند انبار و بوی گند شیر غنی و تدریجی و گرم را به مشام میکشید و نیز حتی مزهاش را میچشید، همان زنانگی منتشر بازمانده از روزگار کهن، هنوز میشنید آن کوبیدن و تلپ تلپ کردن هر ضربهٔ عمدی سمهای شکافته که گل را میپراکند. هنوز هم در دل مه به چشم نمیآمد گرچه صدای آمدنش مانند آوای سرودخوان مناسک آیینی رسا بود.
حجم
۱۶۵٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۶۴ صفحه
حجم
۱۶۵٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۶۴ صفحه