دانلود و خرید کتاب آنجا رو که دل تو را می خواند سوزانا تامارو ترجمه حامد فولادوند
تصویر جلد کتاب آنجا رو که دل تو را می خواند

کتاب آنجا رو که دل تو را می خواند

انتشارات:نشر شما
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۷از ۱۰ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب آنجا رو که دل تو را می خواند

کتاب آنجا رو که دل تو را می خواند نوشتهٔ سوزانا تامارو است که با ترجمهٔ حامد فولادوند منتشر شده است. این کتاب که یکی از پرفروش‌ترین رمان‌های قرن بیستم ایتالیا بوده است، روایت جذابی از یک سفر درونی است.

درباره کتاب آنجا رو که دل تو را می خواند

سوزانا‌ تامارو در رمان آنجا رو که دل تو را می خواند خواننده را به سفری درون رویدادهای پر‌تلاطم قرن بیستم می‌برد و ما را به گوش‌دادن به ندای خرد و دل فرا می‌خواند. این اثر مورد توجه محافل فرهنگی اروپا قرار گرفته و به چندین زبان ترجمه شده است.

رمان آنجا رو که دل تو را می خواند در حقیقت نوشته‌هایی است که یک مادربزرگ برای نوه‌اش نوشته است. آن‌ها سال‌ها مانند مادر و دختر کنار هم زندگی کرده‌اند، اما بعد از اتفاقات تلخی که دختر در چند ماه آخر زندگی‌اش کنار مادربزرگش تجربه کرده است، اکنون از او فاصله گرفته است و فقط در یک نامه به او گفته که زنده است. مادربزرگ متوجه می‌شود به بیماری سختی دچار شده و ممکن است آخرین روزهای زندگی‌اش باشد پس تصمیم می‌گیرد برای نوه‌اش نامه بنویسد، نامه‌هایی که قرار نیست هیچ وقت به آمریکا پست شوند بلکه یادگاری می‌مانند تا زمانی که او به خانه برگردد. این نامه‌ها روایت تجربه‌ها و زندگی جالب مادربزرگ است.

خواندن کتاب آنجا رو که دل تو را می خواند را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی ایتالیا و علاقه‌مندان به داستان‌هایی با مضامین حکیمانه و معنای زندگی پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب آنجا رو که دل تو را می خواند

شبی که قرار بود فردایش برای آوردن سگ بیرون برویم خواب به چشمانت راه نیافت. نیم ساعت یک‌بار در اتاق مرا می‌زدی و می‌گفتی: «خوابم نمی‌آید.» ساعت هفت صبح دست و رو شسته، لباس پوشیده، صبحانه خورده و پالتو به تن روی صندلی نشسته بودی و انتظار مرا می‌کشیدی. ساعت هشت‌ونیم پشت درِ هنوز بستهٔ سازمان نگهداری از سگ‌های بی‌سرپرست بودیم. تو از میان نرده‌ها به درون می‌نگریستی و می‌گفتی؛ «از کجا بدانم کدامیک از آنها سگ من است؟» نگرانی در لحن کلامت موج می‌زد. و من برای دلداری‌ات می‌گفتم: «نگران نباش. یادت هست شازده کوچولو چگونه با روباه دوست شد؟» سه روز پیاپی به سازمان رفتیم. بیش از دویست سگ در آنجا زندگی می‌کرد و تو می‌خواستی یک‌یک آنها را ببینی. در برابر هر قفس بی‌حرکت و منتظر می‌ایستادی و با ظاهری خونسرد به سگ‌ها که خود را به نرده‌ها می‌کوبیدند، پارس می‌کردند و می‌کوشیدند با پاهایشان توری قفس‌ها را بشکافند می‌نگریستی.

مسئول سازمان نگهداری از سگ‌های بی‌سرپرست نیز ما را همراهی می‌کرد. او با این پندار که تو نیز همانند دیگر دختران خردسال هستی برای مجاب کردنت زیباترین نمونه‌ها را نشانت می‌داد و می‌گفت: «این کوکر را ببین!» یا «از این کالی خوشت می‌آید؟» و تو بی‌آنکه پاسخ دهی زیر لب می‌غریدی و از این قفس به آن قفس می‌رفتی.

تا سرانجام روز سوم به بوک برخوردیم. او را در قفس سگ‌های زخمی گذاشته بودند و دوران بهبودی خود را سپری می‌کرد. وقتی در برابر قفس بوک ایستادیم به جای آن‌که همانند سایر سگ‌ها به سویمان بجهد از جای نجنبید و حتی سر خود را هم بالا نگرفت. تو فریادزنان او را با انگشت نشان دادی و گفتی: «من همین سگ را می‌خواهم. همین را!» آیا چهرهٔ حیران خانم مسئول را به یاد داری؟ او شگفت‌زده از خود می‌پرسید چرا تو آن سگ‌ماهی زشت را برگزیده‌ای! درست است که بوک سگی ریزنقش بود اما نمونک تمام نژادهای دنیا را در خود داشت. سرش به گرگ می‌ماند، گوش‌های دراز و آویخته‌اش به سگ‌های شکاری، پاهایش به پاهای سگ‌های باسِه‌تْ و دُمش به روباه. رنگش نیز همانند دُبرمَن یکدست سیاه بود.

f.b
۱۴۰۱/۰۸/۲۰

کتاب از جایی شروع میشه که نمی تونیم با فردی که برامون عزیزه ارتباط برقرار کنیم چراکه خودش این رو از ما خواسته و شاید فرصتی برای دیدن مجدد نباشه... اینجاست که نامه های روزانه مادربزرگ به نوه عزیزش شروع

- بیشتر
کاربر ۵۱۱۰۸۴۱
۱۴۰۱/۰۷/۰۵

من دوستش نداشتم،هیچ کشش و جذابیتی نداره، یه سری نامه ست که چون یه مامان بزرگ داره مینویسه از کلمات و جملاتی استفاده میکنه که مال زمان الان نیست. واسه همین بیشتر حوصله سر بره.

یتیم؟ آیا این واژه را به هنگام مرگ مادربزرگ هم بکار می‌برند؟ فکر نمی‌کنم. گویا پدربزرگ‌ها یا مادربزرگ‌ها آنقدر ناچیزند که واژهٔ مناسب مرگشان برگزیده نشده است و واژهٔ یتیم و بیوه در مورد آنها کاربرد ندارد.
Atiyeh.gh
پاییز، فصلی که روزها کوتاه می‌شوند و درختان دیگر به آرامی ازت، کلروفیل و پروتئین‌ها را به درون تنه می‌کشند و بدین‌سان شادابی و سبزی برگ‌ها از میان می‌روند. البته هنوز به شاخه‌ها آویخته‌اند اما می‌دانیم که این زیاد به درازا نخواهد کشید. برگ‌ها یکی پس از دیگری می‌ریزند. تو شاهد ریزش آنها هستی و از وحشت وزش باد به خود می‌لرزی. و تو با عصیانگری و شادابی و جوانیت همان وزشی بودی که سبب فروافتادن من شد. عزیز دلم آیا تو خود این را می‌دانستی؟ و اینکه ما هر دو بر روی یک درخت زندگی می‌کنیم، اما نه در یک فصل؟!
کاربر ۱۳۰۶۴۰۲
اگر تو هم روزی به هشتاد سالگی رسیدی آن‌وقت تازه متوجه خواهی شد که آدم هشتاد ساله همانند برگ‌های پاییزی است. پاییز، فصلی که روزها کوتاه می‌شوند و درختان دیگر به آرامی ازت، کلروفیل و پروتئین‌ها را به درون تنه می‌کشند و بدین‌سان شادابی و سبزی برگ‌ها از میان می‌روند.
کاربر ۱۳۰۶۴۰۲
چنین هزینه‌ای برای باز شدن فکرت، رشد کردنت و ترک این محیط خفقان‌آور ضروری‌ست.
lucifer
سگ‌ها احساسات آدمیان را خوب می‌شناسند و چون از دیرباز با هم زندگی کرده‌ایم بسیار شبیه یکدیگر شده‌ایم و درست از همین روست که بسیاری از مردمان سگ‌ها را دوست ندارند.
lucifer
«اشک‌هایی که مانع فرو چکیدن‌شان می‌شویم روی قلب‌مان انباشته می‌شوند
lucifer
آنجا رو که دل تو را می‌خواند."
lucifer

حجم

۱۲۷٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۱۸۶ صفحه

حجم

۱۲۷٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۱۸۶ صفحه

قیمت:
۴۰,۰۰۰
تومان