دانلود و خرید کتاب ماجرا فقط این نبود زیدی اسمیت ترجمه احسان لطفی
تصویر جلد کتاب ماجرا فقط این نبود

کتاب ماجرا فقط این نبود

معرفی کتاب ماجرا فقط این نبود

ماجرا فقط این نبود، شش جستار از زیدی اسمیت استاد نویسندگی خلاق  دانشگاه نیویورک درباره زندگی در کنار ادبیات و هنر است. 

 درباره کتاب ماجرا فقط این نبود

این کتاب در ژانر جستار روایی است که نزدیک‌ترین ژانر به داستان کوتاه است. جستار روایی متنی غیرداستانی است که سبکی دلنشین، ساختاری ظاهراً ولنگار، لحنی شبیه زبان شفاهی، و گاهی چاشنی طنز ظریفی دارد و با استفاده از داستان یا ساختار داستانی، روایت نویسنده را از مبحثی که کمتر به آن پرداخته شده، یا با رویکرد و زبان جدیدی عرضه شده، ارائه می‌دهد. به عبارتی، نویسندهٔ جستار روایی با استفاده از اکسیر هنر، فرم لذت‌بخشی می‌آفریند و مضمون مقاله را به گونه‌ای نو و با هدفی متفاوت ارائه می‌دهد. 

جستار یا essay مثل مقاله یا article متنی غیرداستانی است اما به جای آن‌که مثل مقاله اطلاعاتی دربارهٔ یک موضوع خاص به خواننده منتقل کند، دیدگاه شخصی نویسنده را دربارهٔ یک یا چند موضوع و با لحنی که اعتماد مخاطب را برانگیزد برایش توضیح می‌دهد. جستارنویس بر اساس تجربهٔ زیستهٔ خود، نگاه ویژه‌ای به مفهوم یا رخداد مورد نظرش پیدا کرده، به یک روایت فردی رسیده و با نوشته‌ای صمیمی و صادقانه می‌خواهد موضع و تحلیل خودش را شرح بدهد. به همین دلیل خواندن جستار ما را با طرز فکر، منش یا به اصطلاح صدای نویسنده آشنا می‌کند. بی‌تردید مقاله‌نویس‌ها هم دیدگاهی شخصی دربارهٔ موضوع مقاله‌شان دارند و گاهی آن را با خوانندگان در میان می‌گذارند اما نتیجه‌گیری نوشته‌شان را با استناد به دلایل و شواهد موجود در مقاله سروسامان می‌دهند نه مبتنی بر تجربه، برداشت و روایت شخصی خودشان.

 متن‌های کتاب حاضر از دو مجموعه موفق زیدی اسمیت انتخاب شده که در سال‌های ۲۰۰۹ و ۲۰۱۸ منتشر شده‌اند. اسمیت دقتی استثنایی در حوزه مسائل شخصی و فرهنگی داد. او موضعی به دور از تعصب نسبت به نژاد، مذهب، هویت فرهنگی و... دارد که گذشته است موضوع مد نظرش، متن‌های او را فهمیدنی و دلنشین می‌کند.

در بررسی رویدادهای معاصر فرهنگی، اجتماعی و سیاسی همیشه ردپای پررنگی از تجربهٔ شخصی‌ اسمیت به چشم می‌خورد. صمیمیت، صراحت و تیزبینی او، در کنار زبان ادبی خوش‌پرداختش، جستارهای او را در اوج ژورنالیسم و جستارنویسی ادبی قرار داده است. زیدی اسمیت با مهارت تمام، سبکی در جستارنویسی ادبی بنا کرده که همزمان خوشایند و خردمندانه است. به گفتهٔ منتقدان، جستارهای اسمیت در زمرهٔ متون ادبی پروپیمان، هوشمندانه و خوش‌نمکی هستند که هم برای نویسنده‌ها و هم برای خواننده‌ها موهبتی کم‌نظیر به شمار می‌آیند. 

آنچه اسمیت را از بسیاری از نویسندگان موفق دیگر متمایز می‌کند، بی‌پروایی و شجاعتش برای تغییر موضع و تغییر نظر است و در بسیاری از نوشته‌هایش روایتی از تجربه‌های شخصی‌اش را با مخاطب در میان می‌گذارد تا به خودش و دیگران یادآوری کند که هیچ وقت برای تغییر عقیده دیر نیست.

خواندن کتاب ماجرا فقط این نبود را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

 علاقه‌مندان به جستارهای روای مخاطبان این کتاب‌اند.

 درباره زیدی اسمیت

زیدی اسمیت در ۲۵ اکتبر ۱۹۷۵ در برنتِ لندن در بریتانیا به دنیا آمد. او  استاد نوشتن خلاق در دانشگاه نیویورک است. رمان‌های دندان‌های سفید (۲۰۰۰)، مرد امضایی (۲۰۰۲)، در باب زیبایی (۲۰۰۵)، NW (۲۰۱۲)، زمانهٔ سویینگ (۲۰۱۶)؛ مجموعه‌داستان مارتا و هن‌وِل (۲۰۰۵)؛ مجموعه‌جستار تغییردادن نظرم: جستارهای گاه‌گاهی (۲۰۰۹) و راحت باش (۲۰۱۸) از اثار این نویسنده‌اند.

جایزهٔ بهترین کتاب اول از گاردین (۲۰۰۰)، جایزهٔ بهترین کتاب اول از نویسندگان مشترک‌المنافع (۲۰۰۰)،  جایزهٔ آرنج (۲۰۰۵)، حضور دندان‌های سفید در فهرست صد رمان برتر انگلیسی‌زبان از سال ۱۹۲۳ تا ۲۰۰۳، دو بار حضور در فهرست بهترین نویسنده‌های جوانِ بریتانیا به انتخاب مجلهٔ گرنتا (۲۰۰۳، ۲۰۱۳)، دو بار نامزدی برای جایزهٔ من بوکر (۲۰۰۶، ۲۰۱۷) از افتخارات این نویسنده در حوزه ادبیات است.

 بخشی از کتاب ماجرا فقط این نبود

آیا خوشی لذت‌بخش است؟

شاید بی‌فایده نباشد که بین لذت و خوشی تمایز قائل شویم. اما لابد هر کسی، دائماً، خودش این کار را خیلی راحت انجام می‌دهد، و فقط منم که این وسط گیج می‌زنم. ظاهراً بیشتر مردم حس می‌کنند که خوشی غلیظ‌ترین حالتِ لذت است و در همان جاده می‌شود بهش رسید؛ فقط کافی است کمی دیگر در همان مسیر پیش بروی. تجربهٔ من این‌طور نبوده و اگر ازم بپرسید که آیا تجربه‌های خوش‌تری در زندگی‌ام می‌خواهم یا نه، اصلاً مطمئن نیستم که بگویم آره، درست به این دلیل که معلوم شده خوشی احساسی است که مدیریتش سخت است. برای من یکی که به‌هیچ‌وجه بدیهی نیست چطور باید خوشی را با بقیهٔ زندگی روزمره‌مان وفق بدهیم.

شاید اولین حرفی که باید زد، این است که من هر روز حداقل کمی از لذت را تجربه می‌کنم. دارم فکر می‌کنم آیا بیشتر از حد معمول است؟ حتی زمان بچگی هم، که برای بیشتر آدم‌ها فلاکت‌بار است، همین‌طور بود. فکر نکنم به این خاطر باشد که اتفاقات شگفت‌آوری برایم می‌افتاد، بیشتر به این خاطر است که به چیزهای کوچک قانعم. برای مثال، ظاهراً از غذا ـ هر غذای مانده‌ای ـ رضایتی بیش از حد معمول به دست می‌آوردم. ساندویچ تخم مرغی که از هر کدامِ آن ون‌های کروکثیفِ میدان واشنگتن می‌گرفتیم قدرتی بی‌نظیر در زیرورو کردن روز من داشت.

هر چیزی که جلوی من بگذارید، هر غذایی البته، معمولاً امتیاز پنج‌ستاره را ازم می‌گیرد.

لابد فکر می‌کنید ملت دوست دارند برایم آشپزی کنند یا کنارم غذا بخورند - در واقع بهم گفته‌اند که این کارها ملال‌آور است. وقتی تفکیک قائل نشوی، نمی‌توانی آگاهیِ برآمده از تخصص یا قدردانی‌ای از تلاش ویژه داشته باشی. همسرم بهم اخطار می‌دهد "نگو خوشمزه بود، تو به همه چی می‌گی خوشمزه." "ولی آخه خوشمزه بود." دیوانه‌اش می‌کند. من می‌توانم تمام روز منتظر یک بستنی یخی باشم. تا وقتی طعم چیزی خوب را در دهانم دارم اضطراب دائمی که دیگر جاهای زندگی‌ام را پُر می‌کند، آرام می‌گیرد. و هر چند واقعیتش این است که آن اضطراب با ته‌کشیدنِ طعم بازمی‌گردد، اما مگر در زندگی، به‌خصوص در آمریکا، چند منبع لذت داریم که این‌قدر در دسترس باشند تا این‌قدر راحت هم بی‌خیال یکی‌اش شویم؟ بستنی یخی آناناسی. حتی اضطرابِ عظیمِ نوشتن هم در آن هشت دقیقه‌ای که داری بستنی یخی آناناسی می‌خوری متوقف می‌شود.

دیگر منبعِ لذت روزانه‌ام ـ کاش راه بهتری برای بیانش پیدا می‌کردم ـ "چهرهٔ دیگر آدم‌ها" است. دختری موقرمز، با دماغ بزرگ شگفت‌انگیزی که احتمالاً ازش متنفر است، و چشمانی سبز و چهره‌ای آفتاب‌ندیده که بیشتر از کک‌ومک تشکیل شده تا پوست. یا مردِ جاافتادهٔ ورزیده‌ای زیر باران، سیگارکشان، با سبیلی خیس، درآمیخته با شگفتی؛ چشمان مشتاق، دماغ سربالا و دهان فرشته‌واری که از خودِ هشت‌ساله‌اش به جا مانده. در پایان روز که از کتابخانه بیرون می‌آیم سریع‌تر از همیشه تا خانه قدم برمی‌دارم تا به همسرم از نوجوانِ استخوانیِ چشم‌گربه‌طوری بگویم که شلوار لی چسبان داشت و چکمه‌های پاشنه‌بلند، سویی‌شرت خاکستری کاملاً معمولی، آرایش شب قبل، و کلاه‌گیس ابریشمی پوکاهانتسی۳ - که کمی روی موهای وزوزی‌اش کج شده بود. داشت در خیابان شلنگ‌تخته می‌انداخت، بافهٔ موهایش در پرواز بود و انگار کل برادوِی را پیاده‌راهِ خرامیدن شخص خودش کرده بود. "از این خودچس‌کن‌های لاسو، ولی نه مشغول عملیات." برای روشن‌شدن ماجرا این را هم اضافه می‌کنم، ولی همسرم کمی بی‌قرار سر تکان می‌دهد؛ نیازی به این اضافه‌کاری نبود. همسرم هم از آن چشم‌دربیارهای حرفه‌ای است.

معمولاً باید از توصیه‌هایی که در مجله‌های زنان پیدا می‌شود ترسید، اما این یکی کلیشه فرق دارد، "علایق مشترک". واقعاً کمک می‌کند. دوست دارم از آن دختر چینی که همسرم در سرسرا دیده بشنوم که کتاب مرجعِ عظیمِ پزشکی با خودش می‌برده و از فرط زیبایی به تصویرسازی پهلو می‌زده. یا آن کنیایی قدبلند توی آسانسور که شکوه فیزیکی بسیطش تمام بدن‌های اطرافش را می‌چلانَد به یک ترولِ درخودفشردهٔ گره‌خورده. معمولاً خودم از این آدم‌ها نمی‌بینم ـ همسرم در طبقهٔ هشتم کتابخانه‌ای کار می‌کند، خودم در طبقهٔ پنجم ـ اما همین که وصف‌شان را بشنوم برایم در حد مواجهه با آن‌ها لذت‌بخش است. از آن لذت‌بخش‌تر وقت‌هایی است که خودمان مدل راه‌رفتن یا اداها یا صداهای این غریبه‌ها را بازسازی می‌کنیم، یا کل مکالمه‌های بین دو نفر در صف عابربانک یا دو دانشجوی نشسته روی نیمکتی کنار آب‌نما را. کلی چیز دیگر هم هست که سگ‌مان انجام می‌دهد و می‌گوید، با بیانی کاملاً انسان‌گونه و معمولاً توهین‌آمیز، بیانگر دنیای چیزهایی که ما نمی‌توانستیم جلوی هم انجام بدهیم یا به دیگران بگوییم. "مثل سگ شدی." چند وقت پیش بچه‌مان این را گفت و شگفت‌زده‌مان کرد. حدوداً سه سالش است و تمام زبان‌های خصوصی ما دارند حریم خصوصی خود را از دست می‌دهند و برای او آشنا می‌شوند. البته که از پیش می‌دانستیم یک روزی کاملاً آگاه می‌شود و باید قبلش از دعوا و سیگار و گوشتخواری و اینترنت و حرافی از چهرهٔ آدم‌ها و حرف‌زدن به جای سگ دست بکشیم، اما حالا زمانش رسیده و او کاملاً هُشیار است و ما می‌بینیم نمی‌توانیم عوض شویم. گفت "مثل سگ شدی. خیلی مسخره‌س." و برای اولین بار در این هشت سال به سگ نگاه کردیم و شرمنده شدیم.

بچه هم هر از چندی مایهٔ لذت است، هر چند بیشتر وقت‌ها مایهٔ خوشی است، که یعنی در واقع نه‌تنها کلاً به ما لذتی نمی‌بخشد بلکه ترکیبی غریب از وحشت، درد و وجد می‌دهد و من به این رسیده‌ام که همان خوشی است، و حالا باید راهی پیدا کنیم تا روزانه با آن زندگی کنیم. مسئلهٔ تازه‌ای است. تا همین اواخر من فقط پنج بار در زندگی‌ام خوشی را شناخته‌ام، شاید هم شش بار، و هر بار بلافاصله بعد از آن‌که تمام شد سعی کردم فراموشش کنم، چون می‌ترسیدم خاطره‌اش همهٔ چیزهای دیگر را آشفته و نابود کند.

محسن
۱۴۰۰/۰۸/۱۶

مجموع چند تا جستار از زیدی اسمیت است. جستارهای موضوع‌های متنوعی دارند، از موضوع لذت و خوشی تا تجربه‌های نوشتن خودش، اجراهای استند‌اپ کمدی برادرش و مقایسهٔ دیدگاه رولن بارت و ناباکوف در مورد شیوهٔ خواندن یک رمان. کتاب خوش‌خوان

- بیشتر
zahra es
۱۴۰۱/۰۲/۳۱

لطفا در طاقچه بی نهایت قرار بدید

nasrin ranjbar
۱۴۰۰/۱۱/۱۸

جستار نخونده بودم و این اولین تجربه‌ام بود. به نظرم چون لحن روایی و داستانی داره خوش‌خوانه. به ویژه جاهایی که داره درباره ادبیات بحث تخصصی می‌کنه. پیشنهاد می‌کنم بخونید چون دنیای متفاوتیه جستار.

مجید
۱۴۰۰/۱۲/۱۵

کتاب گردآوری چند جستار مختلف از نویسنده است که متاسفانه بدون هیچ ارتباط معنایی به هم انتخاب شده‌اند. از تحلیل معنای خوشی و لذت تا بحث‌های تخصصی در حوزه رمان و نویسندگی و مهمانی‌های هالیوود و استنآپ کمدی و... متن روان

- بیشتر
این روزها می‌دانم تنها دلیل کتاب‌خواندنم این است که کمتر تنها باشم، که به آگاهی‌ای غیر از آگاهی خودم متصل شوم.
محسن
وقتی صدای تلویزیون این‌قدر بلند است، سخت می‌توان دربارهٔ حس‌ها حرف زد.
محسن
بامزه‌ترین چیز دربارهٔ مرگ این است که چقدر ما، ما زنده‌ها، از محتضر طلبکاریم؛ چقدر التماسش می‌کنیم که برایمان سختش نکند.
محسن
"زندگی بی‌پایان است، تا وقتی بمیرید." - ادیت پیاف.
محسن
جولین بارنزِ نویسنده یک بار با اشاره به سوگ گفت "همان‌قدر که می‌ارزید درد دارد."
محسن
یادم می‌آید که وقتی بچه بودم حیرت می‌کردم که چقدر کم پدر و مادرم با خواهر و برادرهایشان حرف می‌زنند. چطور ممکن است؟ چه پیش آمده؟ بعد سر خودت می‌آید.
محسن
تا وقتی "بالا"یند، انگار در جایی ورای منیتِ خود هستند. و اگر همیشه صبح روز بعد فرا نمی‌رسید، شاید واقعاً خوشی می‌بود. منظورم فقط سردرد مرگ‌بار و بینایی محو و دل‌پیچه نیست. آنچه واقعاً احتمال خوشی‌بودن آن تجربه را نابود می‌کند، پخش مجدد همهٔ اتفاقات واقعی شب قبل توی ذهن آدم است، و شناسایی این‌که همهٔ لحظاتِ تعالی ـ همهٔ گفت‌وگوهایی که انگار معنای زندگی را لمس می‌کردند، همهٔ آهنگ‌هایی که شاهکار به نظر می‌رسیدند ـ حالا، در نور بی‌رحم صبحگاهی، هیچ حقیقتی ندارند.
محسن
"رمان‌های بزرگ همیشه کمی از نویسنده‌هایشان باهوش‌ترند."
محسن
هالیوود مبتذل است. این را هر انگلیسی‌ای می‌داند. همان‌طور که می‌داند آلمانی‌ها کُمِدی ندارند. همان‌طور که می‌داند ایتالیایی‌ها خوبش را دارند
محسن
با کمدین‌شدن بی‌درنگ به خلق از خودت می‌پردازی. هیچ واسطه‌ای جلوی راهت را نمی‌گیرد، هیچ گالری‌داری، ناشری، پخش‌کننده‌ای. طبقهٔ اجتماعی موضوعیت ندارد؛ لازم نیست آزمون ورودی کلاس ششم را گذرانده باشی. به یک معنا می‌توانست شغل مناسبی برای پدر ما باشد، مرد خلاقی که تلاش‌های گاه و بی‌گاهش برای پیشرفت همیشه به خاطر لهجه و پیشینه‌اش و کمبودش در تحصیلات و ارتباطات و شانس بی‌نتیجه می‌ماند، یا خودش حس می‌کرد دلیلش این است.
محسن

حجم

۱۶۵٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۱۳۰ صفحه

حجم

۱۶۵٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۱۳۰ صفحه

قیمت:
۶۵,۰۰۰
تومان