کتاب ما بد جایی ایستاده بودیم
معرفی کتاب ما بد جایی ایستاده بودیم
کتاب ما بد جایی ایستاده بودیم نوشته رضا فکری است. کتاب ما بد جایی ایستاده بودیم داستان زندگی پسر جوانی است که ما را با ۱۰ سال از زندگیاش همراه میکند.
درباره کتاب ما بد جایی ایستاده بودیم
داستان محور اتفاقات بین شبدیز و اسد است. این دو نفر برای اولینبار همدیگر را در ترمینال جنوب میبینند و این دیدار آغاز یک دوستی است. دوستی میان دو مرد که یکی غرق در آرزوها و امیدهای دور و دراز است و دیگری دنیا دیده و پختهتر. رابطه این دو صمیمی میشود یکی مرید دیگری میشواد و حوادث داستان پیش میرود. این کتاب قصه شورهای جوانی است و جوانه زدن اولین عاشقانهها و دگرگون شدن و سرگشتگی و رهایی عاشقها است.
کتاب داستانی جذاب است و نمونه یک رمان مدرن در ادبیات فارسی. آدمهایی که از قهرمانهای کلاسیک ادبیات داستانی فاصله گرفتهاند تا سرنوشتشان را در بستر حقیقی دنیایی که میشناسیم بسازند. زبان رمان ما بد جایی ایستاده بودیم ترکیبی از طنز و روزمرگی و صمیمیت است و همین موضوع کمک میکند مخاطب راحتتر با جهان داستان کنار بیاید.
خواندن کتاب ما بد جایی ایستاده بودیم را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی پیشنهاد میکنیم
بخشی از کتاب ما بد جایی ایستاده بودیم
بد نبود اگر مامان اتی هم میآمد. با آن پای دردکُن چطور باید اینهمه راه خودش را میکشید؟ باید میآوردمش و یک گوشه مینشاندمش و از پشت همین شیشهٔ چربیگرفته نگاهش میکردم و هرازگاهی دستی برایش تکان میدادم و خودی نشان میدادم. هرچند آنطور بینشان رفتن هم بدی نبود. میتوانستم بعدها، یعنی سالهای سال بعد به بچههایم، یعنی دخترها و پسرهایم همین نکته را بهعنوان یکی از درسهای مهم زندگی یاد بدهم؛ اینکه همیشه روی پای خودشان بایستند، مثل یک مرد، مثل پدرشان؛ روزی که میخواسته برود دانشگاه ولایت غربت و ساک حمام خانه را از تیغ و شامپوی تخممرغی و حوله خالی کرده و یک دست لباس نیمدار پاییزی و شش صابون گلنار سبز کرده تویش و تنهای تنها رفته پی سرنوشتش. درسآموختههای اینچنینی به دردشان میخورد. باید تا جایی که میشد از این درسآموختهها برایشان رو میکردم. حتماً آنوقت بچهها هم بِهِم میبالیدند و پز پدر خودساختهشان را به همکلاسیهایشان میدادند. نه، همان بهتر که مامان اتی را نیاورده بودم. اصلاً خودم اصراری به آمدنش نکردم. رفتنم را حتی نفهمیده بود و جای خالیام تا چند وقتی به چشمش نمیآمد اصلاً. آنقدر آن یک تکه گوشت کنار بخاری را به دندان گرفته بود و کشیده بود اینسو و آنسو که دیگر رمقی برای ریختن آب، پشتسر اینیکی پسر سرحال و قبراق و چهارستون بدنْ سالمش، نمانده بود.
چه دلی داشت پسرک بیعقل. معلوم بود از آن یکدندههای بیفکر است که برای ثبتنام دانشگاه دارد مادرش را دق میدهد. مادرش داشت خودش را هلاک میکرد که این پسر شر زباننفهم را بیاورد توی خط اما حریف نمیشد. چه سختیهایی که باور کن نکشیده بود. دستهاش را نمیشد از آن فاصله خوب وارسی کرد. اما میشد حدس زد که دشوار زندگی برایش چه چروکهایی که به یادگار نگذاشته. البته که برای کسی مثل مامان اتی این چروکها جزئی از طبیعتش بود. جزئی از وجودش و بدون آنها اصلاً نمیشد ماهیتی برایش قائل شد. یعنی از همان عکسهای سیاه و سفید قدیم و از همان سر جوانی هم همهٔ این خط و خطوط را به سر و شکل و دست و پرش داشت. حتی از همان عکس رنگی قابکرده به دیوار که انگار یک بچهمدرسهای، بستهٔ آبرنگش را برداشته و روی صورت و دستها و لباس عروسش را رنگیپنگی کرده هم چروک دستها پیدا بود. اسد دست مادر را پس زده بود و مثل جنزدهها بلند شده بود و خیز برداشته بود سمت در اتوبوس. چه کار وحشتناکی! مادری که آدم را با آن وضعیت فجیع به دنیا میآورد را باید اینطور رنجاند؟ سرش را مثل گاو انداخت پایین و طول راهرو را دوید و از اتوبوس جست زد توی محوطه و زد به دل لباسبلوچیهای سیگاربهدست. حرکت چرندی زده بود و مادرک را وا داشته بود با دو دست بکوبد توی صورتش. پسر شر زباننفهم نادانش اما عین خیالش نبود و همان بیرونها تنه داده بود به ستون و همینطور کج خیره شده بود به دوردست. میتوانست اقلاً یک قیافهٔ «من گناه دارم» بگیرد به خودش تا مادره رویش بشود که برود و دوباره نازش را بکشد.
حجم
۱۸۸٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۲۹ صفحه
حجم
۱۸۸٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۲۹ صفحه