کتاب ضیافت
معرفی کتاب ضیافت
مجموعه داستان ضیافت اثری از سیدمهدی شجاعی است که در انتشارات نیستان به چاپ رسیده است.
درباره کتاب ضیافت
این مجموعه ۶ داستان از داستانهای دهه پنجاه سید مهدی شجاعی را دربر دارد. این داستان ها از اولین تجربه های داستانی شجاعیاند و ویژگی بیشرت آنها آرمانگرایی نویسنده و تلاش او در توصیف و ترسیم یک چارچوب انتقادی- اجتماعی است برای مثال اولین داستان با نام خالد یک ملودارم درباره مردی است که فرزندانش با استفاده از ابرو و اعتبار او به مقام رسیده و حالا فراموشش کردهاند و داستان بیست و یک سال تجربه نظام حاکم ب مدارس دهه پنجاه را به نقد میکشد و داستان تو گریه میکردی در این مجموعه تلاشی است از سوی نویسنده برای ترسیم چگونگی حضور فقر مادی و فکری در ساختار زندگی اجتماعی تکنیک های روایی در این داستان ها کمتر به چشم میخورند اما بی پروایی نویسنده کاملا آشکار است. با خواندن این داستانها میتوانید با افکار شجاعی در آغاز شکلگیری انها بیشتر آشنا شوید به عبارتی خوانش و مقایسه داستانهای این مجموعه با سایر آثار تالیف شده توسط شجاعی در این حوزه، میتواند به خوبی سیر تطور اندیشه او را برای مخاطبان آثار وی رونمایی کند.
خواندن کتاب ضیافت را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
همه دوستداران داستانهای کوتاه انتقادی مخاطبان این کتاباند.
درباره سیدمهدی شجاعی
سید مهدی شجاعی نویسنده و روزنامهنگار در سال ۱۳۳۹ در تهران متولد شد، وقتی جوان بود تحصیلاتش را در رشتههای ادبیات نمایشی و حقوق همزمان شروع کرد و به دلیل علاقهاش به نوشتن تحصیلاتش را ناتمام گذاشت. او در روزنامههای مختلف و مطبوعات مثل صفحات هنری و فرهنگی روزنامهی جمهوری اسلامی، ماهنامهی صحیفه و مجله رشد جوانان فعالیتش را دنبال کرد و مدتی هم سرپرست انتشارات برگ را برعهده داشت، پس از نقدهای اجتماعی او که در مجله منتشر کرد، مجبور به متوقف کردن فعالیت این ماهنامه شد و بعد از تعطیلی این نشریه انتشارات نیستان را تاسیس کرد.
او علاوه بر فعالیت در نشریههای متفاوت چند فیلمنامه هم نیز نوشته است و با کارگردانانی چون مجید مجیدی، بهزاد بهزادپور همکاری داشته و فیلمنامههایی از جمله: پدر، چشم خفاش، دیروز بارانی و .. نیز از فعالیتهای سینمایی او است. او به عنوان داور در جشنواره فیلم فجر، جشنوار تئاتر فجر، جشنواره بینالمللی فیلم کودک و نوجوان و جشنواره مطبوعات هم حضور داشته است. او در کتابهای کودک و نوجوان نیز پرکار بوده، از جمله پهلوان و فیل، قصه پلنگ سفید و ...
بخشی از کتاب ضیافت
ناخلف
«واللّه بهخدا آدم چی بگه! تا میای حرف بزنی، میگن تف سر بالا... آخه آدمیزادم یه قدری گنجایش و ظرفیت داره. آدم صبر ایوب که نداره. به خدا هنوز جاهای کمربندش روی تن و بدنم کبوده. نشد یه شب من بیام خونه و اون با کمربند به جونم نیفته.
روزای تظاهرات که دیگه جای خود داره. اگر بگین یه ذره ملاحظه میکنه، نمیکنه. جلوی مادر و خواهرام فحشو میکشه به جونم و هر چی از دهنش در میاد بارم میکنه.
اون شب که اون اعلامیههارو برده بودم خونه، نمیدونین چه جونی کندم تا متوجه نشد. اگر فهمیده بود که دمار از روزگارم درآورده بود.
درسته که گفتن احترام پدر واجبه، ولی نه هر پدری! نه پدری که تو خونه، یه ساواک راه انداخته باشه.
ممکنه باور نکنین، شبها که میرم تو رختخواب و فکر میکنه که خوابم برده، تمام کت و کیفو و دفتر و دستکمو به هم میزنه تا یه چیزی پیدا کنه و همون نیمه شبی بیفته به جونم و تا میخورم بزنه. تورو خدا شما یه راهی پیش پای من بذارین! اگه یه جایی دستم بند بود و میتونستم خرج خودمو دربیارم محال بود یه لحظه تو خونه بند بشم. آدم نذر که نکرده اینهمه عذاب بکشه!
بیرون و تو دبیرستان و اینور و اونور، نه تنها کسی بهم اعتماد نمیکنه، که همه با دست منو به همدیگه نشون میدن و میگن این باباش ساواکیه... فلانه... بهمانه... تو خونه هم که اینطوریه. تورو خدا اگه شما جای من بودین چه کار میکردین...؟»
مرد که تابهحال سرش را به زیر انداخته بود و ساکت و آرام فقط گوش میکرد، دستی به ریش خاکستریش کشید، عرقچین خود را جابجا کرد، دشداشه خود را کمی بالا کشید و راحتتر نشست و شروع کرد:
«ببین جانم، کسی که قدم به راه خدا میگذاره، باید پیه همهٔ مشکلاتو به تنش بماله. مبارزه در راه خدا زندان رفتن داره، سختی کشیدن داره، دربدری و آوارگی داره... کسی که راه خدارو انتخاب میکنه، یعنی اینکه همهٔ اینهارو به جون میخره. پس نباید در مقابل این مشکلات تسلیم شد یا جا زد. باید مقاومت کرد و مشکلات رو از کوره به در برد. مسلماً تو این راه، خدا هم یاری میکنه.
اما اینکه بچهها بهت اعتماد نمیکنن، خوب باید قدری هم بهشون حق بدی. مگه تو چند وقته که قدم تو این راه گذاشتی؟ بچهها فوقش چند ماهه که تورو تو جلسه قرآن مسجد میبینن، همه که مثل من تورو نمیشناسن! کی باور میکنه که تو در عرض چند ماه اینطوری زیرورو بشی؟ الان زمانی نیست که آدم بتونه حتی به برادر خودش هم اطمینان کنه.
ولی به هر حال، از این جهت هم ناراحت نباش. من به بچهها معرفیت میکنم. بهشون اطمینان میدم که میتونین با همدیگه کار کنین.
دیگه اینکه، اینجا درست مثل خونه خودته. فرض کن منم مثل پدرت، اما پدری که با تو هم عقیده است و با کارهایی که میکنی موافقه.
هر روز و شب و هر وقت و بیوقتی که خواستی، بیا اینجا. این اتاق مال تو. هیچ مزاحمتی هم برای کسی نداری. در ضمن، این دوهزار تومن رو هم بگیر. میشه باهاش دو ـ سه ماهی رو سر کنی. حرف آخرم به تو اینه، که تو این چم و خمهاست که آدم ساخته میشه، صیقل میشه و شکل میگیره.
انشاءاللّه که خدا موفقت کنه و پدرت رو هم هدایت کنه. من فقط دعا از دستم برمیاد. برو جانم، برو. شش بعدازظهر پسفردا، اینجا باش. چند تا از بچهها هم میان. بیا تا با هم صحبت کنیم.»
مرد بلند شد. قبای تاکرده خود را از گوشهٔ اتاق برداشت، پوشید و در حالیکه عمامهاش را جابهجا میکرد به طرف پسرک برگشت. پسرک مات و مبهوت مانده بود.
انگار بار سنگینی که دیگر تحملش را نداشت از دوشش برداشته شده بود.
مرد گفت: «چیه؟ اگه مسألهای هست بگو. تو هنوز هم با من رودرواسی داری؟»
پسر که تازه از حال و هوای خودش در آمده بود گفت:
«نه... آخه آنقدر شما محبت کردین که موندم چه جوری تشکر کنم!»
مرد در حالیکه عبایش را به دوش میانداخت، گفت:
«این چه حرفیه پسرجان! من که کاری نکردم. مگه جز اینه که خدا میگه، ان تنصرواللّه ینصرکم... تازه اگر هم چیزی باشه، لطف خداست. ما که کارهای نیستیم.»
پسر در مقابل آن همه محبت و خضوع، دهانش چفت شد.
حجم
۳۷٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۶۸ صفحه
حجم
۳۷٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۶۸ صفحه
نظرات کاربران
خاصیت داستان کوتاه یعنی پایانهای غافل گیر کننده در برخی از داستانهای این کتاب به خوبی به تصویر کشیده شدند و بسیار جالب هستند...
مثل همیشه کتابهای ایشان خواندنی و جذابند
داستان های کوتاه و قشنگی بود ارزش خوندن دارن واقعا خوندنش زمان خیلی کمی میبره.
بعضی از داستان هاشو خیلی دوست داشتم.
داستانهای کوتاه با اینکه کلیشهای بود ولی میشد از خوندنش لذت برد. من داستان دوم رو دوست داشتم و خط آخرش که ضربه رو میزد :))
خیلی جالب و خواندنی بود