کتاب فانوسی بیفروز
معرفی کتاب فانوسی بیفروز
در کتاب فانوسی بیفروز، ۱۹ داستان کوتاه از نویسنده نامآآشنای ایرانی، راضیه تجار میخوانید. مضامین گوناگونی مثل جدایی، تنگدستی، خوشبختی و... در این داستانها مطرح شدهاند.
درباره کتاب فانوسی بیفروز
در این کتاب تجار به موضوع زن و ظلمی که به او میشود پرداخته است. در هر داستان به مشکلی برمیخوریم که به نوعی زنان و دختران با آن درگیر هستند. راضیه تجار در پایان هر داستان آن را با نگاهی کارشناسانه تحلیل کرده است. فضایی سرد و تیره بر همه داستانها حاکم است و بر اساس ماجراهای واقعی نوشته شدهاند.
درواقع ماجرای هر داستان چیزی است که در عالم واقع رخ داده و نویسنده آن را در قالب داستان ریخته است. تجار سعی کرده تا حد امکان به واقعیت وفادار باشد. او این داستانها را از روی نامههایی نوشته که افراد مختلف برایش فرستادهاند. نویسندگان بیشتر زنانی بودند که هرکدام به نوعی گرفتار یک معضل اجتماعی مثل اعتیاد همسر، فقر، ازدواج غیابی و... بودهاند. تجار این نامهها را در لباس روایتهای پراحساس و تاثیرگذار به مخاطب عرضه کرده است .
بیشتر داستانها با یک سوال به پایان میرسند و پاسخ کارشناسانهای به آنها داده میشود.
خواندن کتاب فانوسی بیفروز را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
علاقهمندان به مستندهای داستانی مخاطبان این کتاباند.
بخشی از کتاب فانوسی بیفروز
ضبط صوت روشن است و ترانهای شاد پخش میشود. بادکنکها و نوارهای رنگی به در و دیوار آویزانند.
صدای قیل و قال میهمانها بلند است. امشب، شب تولد مازیار است. پسر خواهر کوچک سه سالهام که در شیطنت و بازیگوشی هیچ بچهای به گرد پایش نمیرسد. مادرش، نیلوفر راه میرود و غر میزند:
«به این هم میگویند خانه ؟تو را به خدا، نگاه کن، آبرویم رفت. چه قدر جا تنگ است. هنوز کسی نیامده، دیگر جای نفس کشیدن نیست.»
مامان که در حال درست کردن سالاد الویه است، حرف او را تأیید میکند و میگوید:
«حقّت است دخترجان، اگر یک بار حسابی توی روی شوهرت میایستادی و از او میخواستی که یک خانه بزرگتر برایت بگیرد، حساب کار را میفهمید.»
میگویم:
«مامان جان، آخر این چه حرفی است که میزنید؟ شما نگفته، خود نیلوفر خانم بلد است، وای از وقتی که چنین درسهایی هم به او بدهید.»
مامان چشم غره میرود:
«باز تو خانم بزرگ شدی و شروع به نصیحت کردی؟ هر چه بلدی، نگهدار توی زندگی خودت به کار ببر.»
پرویزخان، شوهر نیلوفر، ناگهان از در وارد میشود. بغلش پر از پاکتهای میوه است. نیلوفر تا چشمش به او میافتد، میغرد:
«تو را به خدا نگاهش کن. چه قیافهای! پس کی میخواهی حمّام بروی؟ مهمانها آمدند.»
پرویز خان در حالی که از شدّت ناراحتی، سرخ شده است میگوید:
«مثل این که دنبال سفارشات خانم رفته بودم، مگر خودت نگفته بودی که....»
«خیلی خوب، خیلی خوب، فهمیدم. نمیخواهد توضیح بدهی، بگو ببینم کیک چه شد؟»
پرویزخان، عرق پیشانیاش را پاک میکند:«نیم ساعت دیگر باید بروم و بگیرم. گفتم همان جملهای را که میخواستی، رویش بنویسند. البتّه به زبان انگلیسی!»
خندهام میگیرد. نیلوفر نگاهی به من میاندازد.
«چیه میخندی؟ میخواستی به فارسی بنویسم؟»
چنان با غضب نگاهم میکند که دست و پایم را جمع میکنم.
مازیار در حالی که تفنگ آب پاشی در دست دارد، وارد آشپزخانه میشود و شروع به خیس کردن ما میکند.
«هورا، دستها بالا... دستها بالا!»
صدای جیغ مامان بلند میشود.
«وای مادر، ببین چه طور لباس نازنینم را خیس آب کرد.»
نیلوفر رو به مازیار میکند:
«الهی قربانت بروم، مامان جان، چرا نمیروی توی اتاق کیو، کیو کنی؟!»
با ناراحتی میگویم:
«خواهر جان، این قدر لوسش نکن. بگو که نباید این کار را بکند.»
نیلوفر در حالی که او را به اتاق میراند، میگوید:
«خیلی خوب، خواهیم دید. بگذار شوهر کنی و بچّهدار شوی، آن وقت خواهیم دید که چه دسته گلهایی تربیت خواهی کرد.»
خستهتر و بیحوصلهتر از آن هستم که جوابش را بدهم. بشقابهای پیش دستی را برداشته و پیش مهمانها میروم. صدای ضبط صوت همچنان بلند است. بچّهها در حال رقص و شادی هستند، امّا من به جنجالی که در آشپزخانه برپاست و از یک هفته قبل از این برنامه هم وجود داشته است، فکر میکنم و از خود میپرسم واقعا ارزشش را دارد؟
جشن پایان یافته است. بادکنکها ترکیدهاند. ضبط خاموش شده و پارههای کاغذ کادو، این جا و آن جا ریخته است.
مازیار در حالی که خرس کوچولویی را در بغل دارد، در گوشهای افتاده و خود را به خواب زده است. خواهر کوچکش، نقنق میکند و شیشه خالی شیر را مک میزند.
حجم
۱۰۱٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۷
تعداد صفحهها
۱۵۲ صفحه
حجم
۱۰۱٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۷
تعداد صفحهها
۱۵۲ صفحه