کتاب می گفت...
معرفی کتاب می گفت...
کتاب می گفت ... اثری کوتاه و تاثیرگذار از فهیمه ملک است که در انتشارات ۳۶۰ درجه منتشر شده است. این کتاب روایتی عاشقانه است که مخاطبان را به عشق و تجربه و زندگی کردن دعوت میکند.
تجربه عشق و دلشکستگی، تجربهای است که هر انسانی دز زندگی خود میچشد. روزی میرسد که از دردها و اندوههای گذشته رها میشویم و میتوانیم با خیال راحت از روزگاری که بر ما گذشت و سخت گذشت، خداحافظی کنیم اما تا آن روز هزاران سوال بی جواب ذهنمان را به خود درگیر میکند و مغزمان را خسته.
فهمیه ملک در کتاب می گفت ... تجربهاش را از همین عشق و دلشکستگی نوشته است و تلاش کرده تا پاسخی برای سوالهای بی جواب پیدا کند.
کتاب می گفت ... را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن کتاب می گفت ... را به تمام علاقهمندان به آثار عاشقانه پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب می گفت ...
آرامش هیچکس برایش مهم نیست جز من. من، من، من، فقط من. جذاب نیست؟ یک نفر که برای همه بد است و برای من بیآزارترین.
... هیچکس را زیادتر از چیزی که لیاقتش را دارد بزرگ نکن. نه در ذهن خودت، نه در روی خودش. یکجا به خودت میآیی میبینی کلاً شده یک آدم دیگر و خودش را بیعیبترین و بیخطاترین میبیند و دیگر تو را هم تحویل نمیگیرد. کسی را که از لیاقتش بزرگتر کنی عوض میشود و قلبت را میشکند و تو دو تصمیم بیشتر نداری. با همانی که در ذهن خودت ساختی زندگی کنی. یعنی با کسی که وجود ندارد و تا ابد خودت را گول بزنی که او همان آدم قبل است. یکی هم اینکه وقتی حسابی بزرگش کردی، آنقدر بزرگ که چسبید به سقف و دیگر تو را هم ندید، تو هم از ذهنت پاکش کنی و دیگر هیچکس را دوست نداشته باشی و یکعمر زندگی بیعشق را به خودت تحمیل کنی. که در هر دو صورت به خودت ظلم میکنی. چه نیازی هست وقتی کسی بهقدر کافی خوب است تو به خوبیهای نداشتهاش اضافه کنی و او را مغرورکنی که هم از تو دور شود و هم تو دیگر نتوانی کسی را دوست داشته باشی. باور کن وقتی الکی هندوانه بار کسی میکنی در واقع به او هم ظلم میکنی. چیزی را در باورش میچپانی که نیست. همه که مثل تو نیستند. یک روز یکی پیدا میشود که تمام واقعیتها را با بیرحمی به صورتش میکوبد و هم او دیگر نمیتواند حتی اندکی از خوبیهای واقعی قبلش را داشته باشد، هم تو مجبوری یکعمر زندگی بدون عشق را تحملکنی.
... ما خدای قضاوتیم. از کوچکترین چیزها هم برای قضاوت کردن نمیگذریم. قضاوتهایمان هم همیشه بد است. کافی است یک نفر ته خیار را بخورد. در جا محکوم میشود به خساست که آی مردم هوار از ته خیارش هم نگذشته. به من هم نگاه نکن که حالا دارم این را میگویم. خودم هم زیاد قضاوت میکنم. کافی است یک نفر یک کار خوب بکند و یکبار به زبانش بیاورد. در ذهن من تا ابد محکوم میشود به ریاکار. کلاً قضاوت عضو جدانشدنی زندگی ماست؛ و باور کن اگر نیمی از وقتی که صرف قضاوت میکردیم صرف خودمان میکردیم قطعاً خوشحال بودیم. اینها هم در حد شعار میماند. فردا دوباره تمامش را فراموش میکنیم و مینشینیم به قضاوت دیگران؛ و این چرخه شعار دادن و عمل نکردن تا ابدیت میماند.
... من عادت دارم به خودآزاری. تمام جمعههای بعد از او را کنج خانه کز کردم و دانهدانه خاطراتمان را مرور کردم و زدم زیر گریه و روزهای بعدش را هم با تأثیر بدی که یادآوری خاطراتش رویم گذاشته بودند سر میکردم و تا میآمدم خوب شوم باز جمعه میشد. اگر میتوانستم یک جمعه قرصخواب بخورم و وقتی بیدار میشوم صبح شنبه باشد و مجبور باشم بروم سر کار و آنجا آنقدر کار بریزم سر خودم که وقت برای سر خاراندن هم نداشته باشم، شاید دیر اما، فراموش میکردم. اما عادت کرده بودم جمعهها اشک بریزم. انگار اشک ریختن شده بود لاینفک زندگیام.
حجم
۱۳٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۶۰ صفحه
حجم
۱۳٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۶۰ صفحه
نظرات کاربران
بسیار زیبا 🥺💜و همچنین دلنشین و حس آمیزی بسیار عالی ....!