کتاب تهران، آدم ها و کلاغ ها
معرفی کتاب تهران، آدم ها و کلاغ ها
کتاب تهران، آدم ها و کلاغ ها رمانی از علیرضا حسنزاده است که در انتشارات کتابسرای نیک چاپ شده است. این کتاب داستانی است که مخاطبان را به تهران عصر قاجار میبرد و از کابوسها و رویاهایشان سخن میگوید.
درباره کتاب تهران، آدم ها و کلاغ ها
تهران، آدم ها و کلاغ ها داستان آدم یا آدم هایی است که در آینه، به جای تصویر خود پرندهای را میبینند. پرندههایی که زبان میگشایند. صحبت میکنند و از کابوسها و رویاهایشان حرف میزنند. این داستان حکایت آدمهایی است که در تهران عصر قاجار زندگی میکنند و داستانشان را تا شهریور سال بیست شمسی روایت میکنند. زمانی که ایران در اشغال متفقین بود و مردم به صورت دسته جمعی در حالی غریب فرو رفته بودند و به نوعی میتوان گفت که مسخ شدهاند.
در این کتاب آدمها و کلاغها به هم شبیه شدهاند و در خواب، خیال و بیداری زندگی میکنند. زندگی که گویی از حرکت بازایستاده است.
کتاب تهران، آدم ها و کلاغ ها را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
تهران، آدم ها و کلاغ ها اثری است برای تمام دوستداران کتابهای داستانی و علاقهمندان به داستانهایی با درونمایه تاریخی.
درباره علیرضا حسن زاده
عليرضا حسن زاده نويسنده، رماننویس و مردم شناس و رئيس پژوهشكده مردم شناسی ميراث فرهنگی است. از او تا به حال کتابهای افسانه زندگان، وضع آيينی و موقعيت هنجاری، زن و فرهنگ و كودكان و جهان افسانه منتشر شده است.
بخشی از کتاب تهران، آدم ها و کلاغ ها
آن صحنههای تنفرانگیز، اعصابم را حسابی خرد کرده بود و بدتر از آن، فردای آن روز فهمیدم که پدر پیرم عاشق شده است. او که اصلاً صدای آوازخواندنش را در طول عمرم نشنیده بودم و اصلاً اهل شعر و شاعری نبود، از آن اتفاق به بعد، شبها که از سر کار به خانه برمیگشت، زیر نور ماه یا فانوس فیالبداهه شعر میگفت و آواز میخواند. او شعرهایش را روی دفتری کوچک با کاغذهای کاهی مینوشت، فردا صبح زود به حیاط خانه میرفت و روبهروی درختی که همان کلاغ ماده از روی شاخهاش به او عاشقانه و با خجالت نگاه میکرد، میایستاد و در حالی که اشک میریخت، شعرهایش را برای او بلندبلند میخواند و به او تقدیم میکرد. یکی از همان روزهای شعرخوانی صبحگاهی پدرم، کلاغ ماده از روی درخت پایین آمدو به زبان خود ما آدمها به او گفت:
اگر دوستم داری، پس چرا دنبالم نمیآیی؟!
پدرم که چهرهاش با آن ریشسفید و بلند و صورت مهتابگونش، با شنیدن این حرف سرخ شده بود و اصلاً از خودش نپرسیده بود، آخر چطور یک کلاغ اگر جادو و جنبلی در میان نباشد و ریگی در کفشش نداشته باشد، میتواند به زبان آدمیزاد حرف بزند، در حالی که انگار فیالبداهه شعر میگفت، به او جواب داد:
عزیز دل و جانم! آخر من کجا و تو کجا؟! تو خانهات آسمان است و من گرفتار زمینم! با این دو پای خسته و ناتوان، آخر من بیبال کجا و تو و آسمان؟! من پیر و تو جوان! تو آشیانهات آن بالا و دل و جانت از این زمین خاکی آزاد و رها، من گرفتار غل و زنجیر زمین و ساکن این برهوت و صحرای بی آب و علف پایین!
کلاغ ماده با ناز و عشوه گفت:
آدم که حتماً نباید با بالهایش پرواز کند، میتواند با دلش هم پر بگیرد!
این را که گفت، نمیدانم کلاغ جادو کرد یا نه؛ اما پدرم چشمهایش را بست و بعد بدون آنکه بال بزند از روی زمین بلند شد، دست کلاغ را گرفت و با او توی آسمان ناپدید شدند. چیزی که میدیدم شبیه رؤیا بود، نه! بیشتر شبیه جادو.
حجم
۲۱۸٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۷۶ صفحه
حجم
۲۱۸٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۷۶ صفحه