کتاب ویروس عاشق
معرفی کتاب ویروس عاشق
ویروس عاشق مجموعه داستانی نوشته مجید رحمانی است که در نشر صاد به چاپ رسیده است. در این کتاب ۱۸ داستان با موضوعات متنوع میخوانید.
درباره کتاب ویروس عاشق
ویروس عاشق بر عکس قرنهای گذشته، سرعت انتقالش کند شده. اصلا برای وصل کردن آمده، نه برای فصل کردن. اگر برای ریشهکنی این بیماری باید از هم جدا شد، در ویروس عاشق باید در کنار هم بود. برعکس نوع مرگبارش، عجیب و غریب هم نیست. یک دل میخواهد و کُنج تنهایی برای رسیدن به یک نگاهِ به همدیگر. حتی اگر اندیشه مرگ داشته باشد. به قول سهراب سپهری:
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ، پرشی دارد اندازه عشق، زندگی چیزی نیست که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود.
اما مجموعه داستان ویروس عاشق میخواهد همهگیر باشد. تلاش میکند که مخاطب عام و خاصش را از دست ندهد.یک گواهش این که تنوع موضوع دارد .دست کم در هجده داستان...
از عشق چوپانی میگوید که برای وصال به شمسی، گله را رها میکند. تصویر و تخیلات کودکی به نام خسرو را در آب حوض منعکس میکند. دلبستگی و دنیای یک پیرمرد گرمابه دار را میبیند و شیخ اجل و داریوش را از تونل زمان به عصر خودمان فرا میخواند. نگاهی هم به رابطه انسان - جن و گوشی همراهش دارد. از جنگ و عواقب آن در کنار امید سخن میگوید .پروانههای زیبا را نقش و نگار میکند و سختی انتخاب میانِ دو راهی خوب و خوبتر را نشان میدهد و ....
ویروس عاشق شبیه هر داستان و مجموعهای ،خود قصهای جدا دارد . قصهای که طی سالها به تدریج شکل گرفته. از ابتدا این نبوده. تغییر کرده و مداوم باز نوشته شده است.
خواندن کتاب ویروس عاشق را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم.
همه دوستداران داستان کوتاه فارسی مخاطبان این کتاباند.
بخشی از کتاب ویروس عاشق
مشترک موردنظر در شبکه موجود نمیباشد
هاشم به درخت جلوِ دکانش که نگاه میکرد، سنگین میشد. گویی انرژی ثقیلی از میان تنه و شاخهها بیرون میزد. شک نداشت که ریشههایش به کف دکان رفته و ازآنجا مثل خوره خزیده لابهلای دیوارها. بهنظرش هرآن امکان داشت زیر پایش خالی شود و سقوط کند به قعر چاه. فکر میکرد ترَک و شکستگی کاشیها از کهنگیشان نیست؛ بهخاطر فشارِ ریشههای تودرتویش است. ریشههایی که میتوانست مویرگهای مغزش را پاره کند؛ او را زمین بیندازد و تصویری مبهم از سایهای را ببیند که بالای سرش به رقص و پایکوبی مشغول شده یا صدایی گُنگ از زنگ همراهش را بشنود که بهتدریج کم میشد. طول میکشید تا آفتاب از شاخههای تودرتو و ضخیم درخت بالا بیاید و بتابد به بامِ دکان و تابلوِ «صبحانهسرای هاشم». هرروز صبح زود که بلند میشد، داروهای پدرش را میداد؛ قابلمهٔ عدس را برمیداشت و آن را میگذاشت پشت ماشینش؛ چند میز و صندلی کهنه را دستمال میکشید؛ سماور بزرگش را روشن میکرد. گاهی صدای زنگ گوشیاش را میشنید که پس از چند بار نواختن قطع میشد. حتم داشت حروف بیربطی که روی صفحه بهجای شماره میدید مربوط به تنظیمات گوشیاش است. بیحوصله آن را میگذاشت کنار و باز مینشست به انتظار مشتری. بلند میشد و کمی از نفت را میریخت توی استکان. نگاه میکرد به درخت و ازآنجا به کاشیهای تَرَکخورده و چربوچیل. دکان دیگر برایش بوی گُلپَر و زردچوبه و روغن نمیداد؛ بوی دلواپسی داشت و سرگیجهای که از سنگینی دکانش میگرفت. گوشهٔ سقف از گچ طبله داشت. موزاییکهای کثیف و شکستهٔ زمین بوی گوشت سوختهٔ پدرش را میداد. مشتریهایش را میشناخت. وقتی میآمدند میدانست اهل عدس هستند یا نیمرو. تلویزیون را روشن کرد. مجری برنامه داخل آلاچیقی نشسته بود و از هوای دلنشین صبح میگفت. خانهٔ پدریاش را به خاطر آورد که سقف اتاق پذیراییاش آوار شده بود کف اتاق. دیوارها نمور بود و شکم داشت. پایههای صندلی و قاب عکس پدرش شکسته بود. روی آجرهای دیوارِ حیاط، پیچکهای خشکشدهٔ تودرتو تا لبهٔ بام میرفت. بهنظرش خانه ترسیده بود و در باتلاقِ خاک و غبار، شبیه یک قایق شکسته در میان امواج غرق میشد. انگار در دکانش کسی مینشست روی صندلی. چشمانش را که میبست، رنگ آتشی را میدید که بدن پدرش را میسوزاند. درخت گردوی خانهاش را که در حیاط میدید، داغ میشد. روزی که چاه حیاط خانهاش افکن کرد و زیر پایش خالی شد؛ آن صبح تنها توانست فریادی بکشد و دستانش را مهار کند دو طرف چاه. همانموقع حس کرد پشتش کمیداغ شد. گویی کسی او را گرفته بود. خودش را بهزحمت کشید بالا. نشست کنار دیوار و گریه کرد. تا مشتریهایش برای خوردن صبحانه بیایند، میتوانست فکر کند به درخت جلوِ دکان که پدرش میگفت:
«زیادی عمر کرده.»
آنقدر بار میداد که از مرداد تا اوایل پاییز انجیرهایش را کلاغها بخورند، زیر پا لِه شوند و دیگران بچینند و ببرند.
چند روز قبل یکی از رانندهها میگفت درختی دیده که روی شاخههایش ریشههایی بهسمت پایین رشد کرده. آن صبح راننده نان را پیچ داد و غلتاند در کاسهٔ عدس. لقمه را که گذاشت دهانش گفت:
«حاجی! عدست مثه قبل نیستا.»
و گفت:
«یه نیمرو درس کن.»
حجم
۱۳۴٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۷۰ صفحه
حجم
۱۳۴٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۷۰ صفحه