کتاب استکاتو
معرفی کتاب استکاتو
کتاب استکاتو داستانی از عیسی بزرگزاده است که در نشر حکمت کلمه منتشر شده است. این کتاب داستان دو سازمان دوقلوی اوبر و اوپر را روایت میکند که هر دو در خیابان شریعتی قرار دارند.
استکاتو، جهان داستانی دو سازمان دوقلوی اوبر (پ ۵۳۲.۲) و اوپر (پ ۵۵۷.۱) است که در خیابان شریعتی قرار دارند. هرکدام از این سازمانها برای خودشان رئیس بزرگی دارند و واحدهای استانی هم دارند. اوپه و اوجی دو دوست قدیمی و هم دانشگاهی هستند. آنها کارشان را از سازمان اوبر شروع کردهاند. در مقابل داستان اوپا و همکار را میخوانیم که کارشان را از سازمان اوپر آغاز کردهاند.
کتاب استکاتو را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
استکاتو را به تمام دوستداران و علاقهمندان به داستانهای ایرانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب استکاتو
ساعت از ده گذشته است و رییس، تازه رسیده. چند نفر از نمایندگان تعاونیهای صیادی، در حال صحبت با اویند. اسماعیل به زور خود را از میان جمعیت رد میکند و در آن جلو میایستد. دوست دارد جلو باشد. رییس دریاگردانی پنجاهوچند ساله است. کت و شلواری سرمهای و چروک به تن دارد. متعادل راه نمیرود و دست راستش میلرزد. سعی میکند آن را پشت خود پنهان کند. در یک لحظه که نگاه آنها به هم میافتد، اسماعیل لبخندی میزند؛ ولی دریاگردانی واکنشی نشان نمیدهد. در چهرهٔ رییس دقیق میشود. هیچ حسی در آن دیده نمیشود؛ نه ترس، نه غم و نه حتی بیخیالی. انگار ماهیچههای صورتش کار نمیکنند. نگاهش را میچرخاند؛ همه عصبانیاند.
در دفتر حاجی، منتظر نشسته است. دیری نمیگذرد که یکی از آن سه نفر صیادی که در روز تجمع، جلسه را به تنش کشیده بودند، آرام و لبخندزنان از اتاق رییس بیرون میآید. تا نگاهش به اسماعیل میافتد، لبخند بر صورتش میخشکد و به سرعت نگاهش را میچرخاند. اسماعیل خوب میشناسدش. از دوستان قدیمی بابارحمان است. همیشه با هم به صیادی میرفتند. میگفتند آن شب هم با بابارحمان بوده. اسماعیل آن شب بدحال بود. نتوانست با آنها باشد. وارد دفتر دریاگردانی میشود. حاجی خوشوبشی گرم با او میکند و از احوال مادربزرگش میپرسد.
- چقدر شبیه رحمان شدی. انگار سیبی که از وسط نصف شده باشد. ماشاءالله! کپی برابر اصل!
حاجی با لبخند میگوید. اسماعیل اما نمیتواند از آن لبخندهایی که به تکخنده ختم شود، بزند.
- مردک جلسه را به هم ریخت. گفتم بیاید توجیهاش کنم.
اسماعیل همچنان لبخند نمیزند. دریاگردانی دستش را بر شانهٔ اسماعیل میگذارد:
- هیچ کس نمیداند آن شب دقیقاً چه گذشت. اگر هر اتفاقی دیگری میافتاد؛ اگر گیر پلیس میافتاد؛ کمکش میکردم. همسایه بودیم. دوست بودیم. این بندهٔ خدا هم میگوید آن شب با هم نبودند.
اسماعیل یادش میرود برای چه پیش حاجیدریاگردانی آمده.
در مسیر برگشت احساس میکند کسی در پی اوست. به عقب بر میگردد. کسی را نمیبیند. آن سوتر، در سوارهرو، پشت یک نیسان آبی، سمت راست، چیزی میبیند؛ همان ماشین است و همان غریبه. روزهاست مثل کَنِه به او چسبیده. دیگر اصراری ندارد نامحسوس تعقیبش کند. اسماعیل به عقب، سی چهل متر عقبتر، در سوارهرو، سمت راست، نزدیک نیسان آبی برمیگردد. میانهٔ خیابان میایستد و صاف توی چشمهای غریبه، آن کَنِه، زُل میزند. او هم چنین میکند. نیسان آبی میرود ولی ماشینهای گذری که اکنون متوقف شدهاند بوق میزنند؛ ممتد. غریبه آرام از کنار اسماعیل رد میشود. اسماعیل اما زخمی از جنگ نگاهها، همانجا میماند. ماشینهای دیگر هم بهآرامی میگذرند ولی مجبورند فرمان را بچرخانند تا به اسماعیل نخورند. تقریباً همهیشان بوقی را نثار اسماعیل میکنند.
حجم
۷۱٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۱۰ صفحه
حجم
۷۱٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۱۰ صفحه