دانلود و خرید کتاب کشتن کتابفروش سعدمحمد رحیم ترجمه خلیل شهبازی
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
کتاب کشتن کتابفروش اثر سعدمحمد رحیم

کتاب کشتن کتابفروش

دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۳از ۱۲ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب کشتن کتابفروش

کتاب کشتن کتابفروش داستانی از سعد محمد رحیم است که با ترجمه خلیل شهبازی می‌خوانید. این کتاب که داستان زندگی و کشته شدن یک کتابفروش عراقی است، گریزی به بخش مهمی از تاریخ عراق می‌زند و با ماجراهایش، مخاطبان را تا انتها همراه خود می‌کند. 

کشتن کتابفروش در مدت زمان تنها یک سال پس از انتشارش به چاپ دهم رسید و سعد محمد رحیم برای نوشتن این کتاب نامزد جایزه بوکر عربی شد.

درباره کتاب کشتن کتابفروش

کشتن کتابفروش، ماجرایی از کشته شدن یک کتابفروش در عراق است. مرد ناشناسی که به نظر می‌رسد بسیار ثروتمند و البته با نفوذ باشد، با روزنامه‌نگاری به نام ماجد بغدادی تماس می‌گیرد و بعد از اینکه پیش پرداختی کلان به او می‌دهد، ماموریتی به او می‌دهد. ماجد قرار است گزارشی دقیق درباره‌ قتل کتابفروشی هفتاد ساله تهیه کند. 

بنابراین به سرعت راهی شهر بعقوبه می‌شود. او در آنجا با آشنایان و نزدیکان مقتول آشنا می‌شود و سعی می‌کند اطلاعات جمع‌آوری کند؛ دفتر یادداشت‌های روزانه مقتول را بخواند و نامه‌هایی را که میان او و زنی فرانسوی به نام ژانت رد و بدل شده است. این نامه‌ها البته مدارک مهمی هستند چون از رازهای شخصیت مبهم و زندگی سیاسی و هنری و فکری مقتول پرده برمی‌دارند. اما نمی‌توان به همین‌ها اکتفا کرد. همچنان گره‌­های بسیاری در این ماجرا وجود دارند….

کتاب کشتن کتابفروش را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم 

اگر از علاقه‌مندان به ادبیات داستانی دنیای عرب هستید، خواندن کتاب کشتن کتابفروش را به شما پیشنهاد می‌کنیم. 

درباره سعد محمد رحیم 

سعد محمد رحیم، در سال ۱۹۵۷ در شهر دیالی عراق به دنیا آمد. او در رشته‌ اقتصاد تحصیل کرد و علاوه بر تدریس، روزنامه‌نگاری نیز می‌کرد. از سعد محمد رحیم تابه‌حال تعدادی پژوهش سیاسی، شش مجموعه‌ داستان و سه رمان منتشر شده است. کتاب او با نام گرگ‌‌ و میش آبچران در سال  ۲۰۰۰ برنده‌­ جایزه‌ نخست نوآوری رمان عراق شد. کتاب دیگرش به نام نغمه‌­ یک زن، شفق دریا در سال ۲۰۱۲ منتشر شد و کشتن کتابفروش که در ۲۰۱۶ منتشر شده بود یک سال بعد به فهرست نهائی جایزه‌­ی بوکر عربی راه پیدا کرد. 

او همچنین در سال ۲۰۰۵ جایزه­ بهترین پژوهش مطبوعاتی عراق و در سال ۲۰۱۰ جایزه‌ خلاقیت در داستان کوتاه را به خاطر مجموعه داستان گل‌­بادام (۲۰۰۹) از آن خود کرد. او در نهم آوریل ۲۰۱۸ بر اثر سکته قلبی در بیمارستان قلب در شهر سلیمانیه در کردستان عراق دار فانی را وداع گفت.

بخشی از کتاب کشتن کتابفروش

دست‌کم دوبار در هفته تماس تلفنی داشتیم. در وقت‌های آزادم با هم به پیاده‌روی‌های کوتاه می‌رفتیم و بارها من هم در گردش‌هایم برای تهیه‌ی مطالب و مواد اولیه‌ی تحقیقاتم او را همراه خودم بردم. برایم از تجربه‌ی ناموفق عشقی گفت که به هم‌دانشکده‌ای‌اش داشته است. طرف آدمی بی‌مایه و خودمحور و به‌طرزی غیرمنطقی غیرتی و شکاک بوده است. گفت: «به این نتیجه رسیدم که اگر با او ازدواج کنم زندگی‌ام تبدیل به یک جهنم سوزان می‌شود. آمد پیشم. بابت رفتارش عذرخواهی کرد. سعی کرد ادای گریه دربیاورد، ولی نتوانست. خرده‌شیشه داشت؛ برای همین دیگر نتوانستم تحملش کنم. بعدها از خودم می‌پرسیدم چه چیزی باعث شده بود از او خوشم بیاید. کور بودم. بعد شنیدم با یکی از نزدیکانش نامزد کرده است. خدا را شکر که همه‌چیز به خوبی و خوشی تمام شد.» از او پرسیدم آیا قبل از او هم کسی را دوست داشته است: «منظورم یک تجربه‌ی عشقی واقعی است؛ از آنهایی که هنوز هم افسوسش را می‌خوری.» گفت: «بله، یک نفر بود که دوستش داشتم و او هم مرا دوست داشت، این مورد هم در دانشکده بود. من ترم اول بودم و او ترم آخر. شش ماه شیرین را با هم گذراندیم، ولی رفت.» «کجا؟» به آسمان نگاه کرد و چشم‌هایش پر اشک شد. «متأسفم، نمی‌خواستم زخم‌هایت را باز کنم.» گفت: «مهم نیست. توی سانحه‌ی اتومبیل کشته شد. اول و آخر داستان یک عشق واقعی را تعریف می‌کنم. ماشینش توی راه فرودگاه چپ کرد. داشت می‌رفت بدرقه‌ی دوست مسافرش.» دستش را گرفتم: «خواهش می‌کنم ادامه نده. زندگی همین است، بعضی مواقع عذابمان می‌دهد، البته شاید هم همیشه.»

گفت احساس خستگی می‌کند و باید برگردد خانه و بخوابد، ممکن است مریض باشد. گفتم: «حتی قبل از اینکه بدانی زن خوش‌شانسی که می‌خواهم با او ازدواج کنم چه کسی است؟! تو مگر دوست من نیستی، برایت اهمیتی ندارم؟» با بی‌حوصلگی گفت: «توی یک موقعیت مناسب دیگر صحبت می‌کنیم.»

«نه، همین الان.»

«من می‌شناسمش؟»

«باید بشناسی‌اش، دست‌کم اسمش را از من بپرس.»

«چه اهمیتی دارد که من اسمش را بدانم؟»

«شاید چیزهایی ازش بدانی، چیزهایی که من نمی‌دانم، و چه‌بسا نصیحتم هم بکنی که اگر مناسب نیست از فکر ازدواج صرف‌نظر کنم.»

«او کی است؟»

«اسمش...فاتن است.»

«چی؟!»

«تویی،... خره!»

و بلند خندیدم و گفتم: «حالا وقت می‌خواهی که فکر کنی یا جوابی داری بدهی؟»

چانه‌اش را خاراند، انگشت توی موهایش برد، سرش را تکان داد، خندید. با مشت به شانه‌ام کوبید و زد زیر گریه. درحالی‌که اشکش را با دستمال کاغذی پاک می‌کرد، داد زد: «مسخره!» گفتم: «آبرویمان را بردی، مردم دارند به ما نگاه می‌کنند، گریه نکن!»

از کافه‌تریا آمدیم بیرون. قطرات باران به نرمی و ریزریز پایین می‌آمد. ساکت شدیم. لباس‌هایمان داشت خیس می‌شد، بی‌اعتنا بودیم. زیر باران به سمت ترمینال راه افتادیم. ماشینم را آنجا پارک کرده بودم.

_ گمانم موفق شدم قانعت کنم که چرا باید بروم بعقوبه.

_ برعکس. من حالا بیشتر از قبل اصرار دارم این پروژه را رها کنی.

_ چرا؟

_ نگرانت هستم و می‌ترسم.

_ عزیزم. جزای ازدواج با یک روزنامه‌نگار همین است. رنج و سختی شغل اوست. خودت که باید بهتر بدانی؛ مگر متخصص رسانه نیستی؟

_ گمانم از هول و هراس جوان‌مرگ بشوم.

نظرات کاربران

باغبان 🤗🌱
۱۴۰۱/۰۱/۱۷

سلام 😎 باغبان صحبت میکنه 🌱 این کتاب در مورد پیرمردی به نام محمود مرزوق هست که در شهر بعقوبه در نزدیکی عراق زندگی میکنه و یک روز عصر در هیاهوی خیابان الاطبا به ضرب گلوله ای کشته میشه و یک روزنامه

- بیشتر
tin
۱۴۰۰/۰۶/۰۲

چرا این کتاب از انتشارات نیماژ ۱۳ تومن هست ولی مال این نشر ۳۵ تومنه؟! چرا انقدر متفاوت؟! اینجا که دیگه تفاوت جنس کاغذ هم که مطرح نیس . هر دو الکتریکن. تازه ترجمه نیماژ رو در نمونه خوندم به

- بیشتر
محسن
۱۴۰۱/۰۸/۲۴

داستان را روزنامه‌نگاری عراقی روایت می‌کند که یک شبِ طوفانی مردِ غریبه‌ای حدود هفتاد ساله، به او تلفن می‌زند و پیشنهاد می‌دهد داستانِ زندگیِ محمود مرزوق را بنویسد، پیرمردِ کتابفروشی که ماه پیش در شهر بعقوبه کشته شده بود. مردِ

- بیشتر
Shiva D
۱۴۰۰/۰۵/۲۸

قیمت کتاب بالاست با توجه به قیمت چاپی و تعداد صفحات ،تو سایت های خرید کتاب انلاین خرید کتاب چاپی همین قیمت است که برایت میفرستند

نیکوطوفانی
۱۴۰۲/۰۸/۱۶

کدوم ترجمه‌ش بهتره؟

مریم
۱۴۰۰/۱۱/۱۹

عالی بود!

شهین س
۱۴۰۰/۰۵/۳۰

چرا همه کتاب ها تخفیف دارند به جز این کتاب در ضمن قیمت کتاب بالاست نسبت به تعداد صفحات و قیمت کتاب چاپی

بریده‌هایی از کتاب
مشاهده همه (۷)
دیروز امریکایی‌ها به کتاب‌فروشی‌ام حمله کردند. هشت نفر مسلح به سلاح‌هایی که برای ترساندن مردی مثل من کافی بود، اما من توجهی نکردم. دو نفر کنارِ در ایستادند و بقیه در گوشه کنارکتابفروشی پراکنده شدند. شتاب‌زده تفتیشی کردند. چند نفر همزمان سرِ اسلحه‌شان را به سمت من گرفته بودند. گروهبان از طریق یک مترجم از من پرسید: «اینجا زندگی می‌کنی؟» جواب دادم: «yes» گفت: «انگلیسی حرف می‌زنی؟» گفتم: «و چکی و فرانسوی.» به قفسه‌ی کتاب‌های خارجی اشاره کردم. بعضی را ورق زد و بار دیگر پرسید: «چه کتاب‌هایی می‌فروشی؟» ـ هر کتابی که زیاد باشد و مشتری هم داشته باشد. ـ کتاب‌های تروریست‌هارا چی؟ ـ تروریست‌ها به کتاب نیاز ندارند. ـ کتاب‌های ضدامریکایی؟ ـ نصف کتاب‌های دنیا ضد امریکاست.
محسن
از شروط اولیه برای اندیشه‌ای که می‌توان به آن ایمان داشت این است که کمی مبهم باشد، شک برانگیزد، بی‌رحمانه پرده بردارد و به نقص خود اعتراف کند.
باغبان 🤗🌱
به آنها گفتم: «من بعضی از کتاب‌های جاحظ، ابن عربی، توحیدی، ابن‌سینا، تفسیر قرآن رازی، تفسیر قرآن زمخشری، تاریخ طبری، کتاب‌های ابن‌رشد، محمد عبدُه و طه حسین را دارم.» جوانی که سن و سالش بیشتر بود، درحالی‌که با شک و تردید به من چشم دوخته بود، اخم کرد و گفت: «ما کتاب‌های مشرک‌ها را نمی‌خوانیم.» برگشتند. جوان کم سن و سال آهسته گفت: «خدانگهدار.» و خارج شدند.
محسن
«من دوست ندارم عضو جناح یا سازمانی شوم که عضویت شخصی مثل من را در سازمان یا جناحش می‌پذیرد.»
محسن
زن‌ها هستند که شادی می‌آفرینند وگرنه بدون زن‌ها ما چه بودیم. اگر فقط ما مردها بودیم، عین قارچ از زمین رشد می‌کردیم. در دنیای بدون جنسِ حوا بی‌تردید، تمدن، فرهنگ، شعر، رمان، هنرِ نقاشی، پیکرتراشی، موسیقی، رقص و اُپرا و حتی علم و فناوری وجود نداشت.
محسن
آن وضوح تام و یقین نهایی که در دیدگاه خودشیفته‌ی ما وجود دارد، چیزی جز محصول توهمات و کوریِ ایدئولوژیک ما نیست.
محسن
سربازها پایین می‌آیند، در خیابان پخش می‌شوند. تعدادی به کتابفروشی می‌آیند، با من حرف نمی‌زنند. همه چیز را زیر و رو می‌کنند. لحظه‌ی خروجشان به گروهبان می‌گویم Iamsorry می‌ایستد، برمی‌گردد طرفم: «برای چه متأسفی؟» می‌گویم: «برای اینکه گمشده‌تان را بین کتاب‌ها پیدا نکردید!» به تل کتاب‌هایی که بعضی‌ها را از قفسه‌ها پایین کشیده‌اند و بعضی‌ها را از کیسه‌های کتانی بیرون آورده و روی زمین پخش و پلا کرده‌اند، نگاه می‌کند. گروهبان که منظورم را فهمیده بود، مدتی سرش را پایین انداخت، بعد گفت: Iamsorry
محسن

حجم

۱۹۳٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۱۹۶ صفحه

حجم

۱۹۳٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۱۹۶ صفحه

قیمت:
۵۰,۰۰۰
۲۵,۰۰۰
۵۰%
تومان