دانلود و خرید کتاب راز جنگل افسانه گل‌پرور
تصویر جلد کتاب راز جنگل

کتاب راز جنگل

انتشارات:انتشارات نظری
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۰از ۳ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب راز جنگل

راز جنگل رمانی هیجان‌انگیز نوشته افسانه گل‌پرور است که ماجرای چند خانواده را در سفر روایت می‌کند.

چند خانواده با هم به سفر شمال رفته‌اند که گرفتار یک سیلاب می‌شوند. خانواده‌ای دیگر از ساکنان منطقه به آنها کمک می‌کنند و به ویلای خود دعوتشان می‌کنند. خانواده‌ای که مادرشان یک سال است گم شده و خبری از او ندارند.

 خواندن کتاب راز جنگل را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

 همه دوست‌داران داستان‌های فارسی مخاطبان این کتاب‌اند.

 بخشی از کتاب راز جنگل

نوشین با اندوه پرسید: آخه مادرتون چطوری گم شد، عزیزم؟ مگه می‌شه یه زن بالغ به همین راحتی گم بشه و هیچ خبریم ازش نشه؟

پریا اخم کرد و گفت: به جز مامان تا حالا چند تا زن دیگم این دور و ور گم شدن و پلیس چند ماهه داره دنبالشون میگرده اما از هیچکدومشون خبری نیست. همشون رفتن و دیگه برنگشتن.

نوشین لبش را گاز گرفت و گفت: چه وحشتناک.

پریا جواب داد: بله خیلی وحشتناکه. با این‌که یه سال گذشته ما هنوزم به این وضع عادت نکردیم و همش منتظریم مامان برگرده.

نوشین با ناراحتی قطرات اشکی را که روی صورتش چکیده بود، پاک کرد و گفت: دخترم، شما برای تعطیلات اومده بودین اینجا که این اتفاق افتاد؟

پریا جواب داد: نه خانم احتشامی ما اومده بودیم یه مدتی اینجا زندگی کنیم.

نوشین اخم کرد و پرسید: تو جای پرت و دور افتاده ای مثل اینجا؟

پریا جواب داد: بله. مامان من شاعره و عاشق جاهای ساکت و آروم و خوش منظره ای مثل اینجاست برای همین پارسال آخرای بهار، وقتی بابام که مهندس عمرانه اومد خونه و گفت قراره یه کاری همین نزدیکیا قبول کنه خیلی خوشحال شد و گفت اگه ما موافق باشیم بهتره هممون بیایم اینجا بمونیم. ماهام که از خدا میخواستیم، فوری قبول کردیم. بابامم این ویلارو خرید و همین که مدرسه ها تعطیل شدن، اسباب کشی کردیم و از تهران اومدیم اینجا. مامانم خیلی از اینجا راضی بود و می‌گفت وقتی تنهایی میره بالای تپه و زیر درختا قدم می‌زنه، یه دفعه شعرای جدید به ذهنش می‌رسه. بابامم که دوست نداره از ماها دور بشه از اون وضع راضی بود. ما بچه‌هام که معلومه چقدر خوشحال بودیم اما حیف که خوشحالیمون زیاد طول نکشید چون یه روز بعد از ظهر، وقتی مامان مثل همیشه رفت قدم بزنه، دیگه برنگشت.

نوشین با هراس پرسید: باباتون هیچ کاری برای پیدا کردنش نکرد؟ نرفت دنبالش ببینه چه بلایی سرش اومده؟

پریا جواب داد:‌ چرا خانم احتشمامی، بابا همین‌که فهمید چی شده فوری به پلیس خبر داد. خودشم وجب به وجب این اطرافو گشت. تو چند روز اول بعد از گم شدن مامان حتی یه ساعت نخوابید و انقدر راه رفت و دنبال مامان گشت که یه شب از خستگی بیهوش شد و من و پارسا یه کمی پایین تر از اینجا پیادش کردیم و به زحمت آوردیشم خونه. بعدشم که پلیسا بهش گفتن نباید دیگه دنبال مامان بگرده و بیخودی وقتشو تلف کنه، افسرده شد.

نوشین پرسید: بعد از اون چی دخترم؟ اون الان چیکار می‌کنه؟

پریا آه کشید و گفت: بابام مدتی تو خونه موند اما بالاخره راضیش کردیم برگرده سر کارش چون فکر می‌کردیم اون‌طوری اقلا سرش گرمه و کمتر فکر و خیال می‌کنه اما از بخت بد چند هفته بعد از گم شدن مامان وقتی داشت می‌رفت سرکار، با ماشین افتاد تو دره و زخمی شد. حالش انقدر بد بود که تا چند روز همه فکر می‌کردن دور از جونش دیگه زنده نمیمونه اما الحمدلله کم کم بهتر شد. بابا مهندس عمرانه ولی از وقتی اون تصادف براش پیش اومد دیگه نتونست برگرده سر کار سابقش. الان تقریبا چهار ماهه تو یه سوپر مارکت کنار جاده کار می‌کنه. اون سوپر بزرگه که درست سر جاده اصلیه. حتما اونجارو دیدین.

نوشین سرش را تکان داد و گفت: آره دخترم، می‌دونم کدوم سوپرو می‌گی. اتفاقا موقع اومدن از اونجا برای بچه‌ها بستنی خریدیم. سوپر گلستانی.

پریا لبخند زد و گفت: بله، خودشه. بابا همونجا کار می‌کنه.

نوشین گفت:‌ چرا بعد از اون حادثه برنگشتین تهران، دخترم؟ چرا بازم اینجا موندین که این‌طوری با دیدن هرچیزی به قول خودت به یاد مامانت بیفتین و بیشتر غصه بخورین؟

پریا کمی مکث کرد و درحالی‌که معلوم بود به سختی جلوی سرازیر شدن اشک هایش را گرفته، جواب داد: آخه اینجا آخرین جاییه که با مامان توش بودیم و کلی ازش خاطره داریم. عمه و عمومم خیلی اصرار داشتن ما بریم پیششون بمونیم اما ما هیچکدوممون دلمون نمیاد اینجارو ول کنیم. تازه بهتون گفتم که ما منتظریم مامان همونجور که یه روز رفت و دیگه برنگشت، با پاهای خودش برگرده پیشمون و خوشحالمون کنه. پلیس می‌گه ممکنه همون روز که رفته کشته شده باشه اما ما باور نمی‌کنیم مامان مرده باشه. انقدر همینجا میمونیم تا پیداش بشه.

نوشین با هر دو دست صورتش را پوشاند و با صدایی لرزان گفت: خدا خودش بهتون صبر بده.

سعید که چند دقیقه ای بود بی صدا کنار دیوار ایستاده بود و در سکوت به پریا خیره شده بود، نفس عمیقی کشید و گفت:‌ بهتره بری یه سری به خواهرت بزنی و از ناراحتی درش بیاری دخترم. اگه فکر می‌کنی آروم می‌شه، من برم باهاش حرف بزنم.

پریا جواب داد: نه، خیلی ممنون آقای احتشامی، من خودم می‌تونم آرومش کنم. شما بفرمایین چاییتونو بخورین.

سعید آهسته به طرف همسر و دخترهایش رفت و کنار نگین نشست و او که بی‌صدا گریه می‌کرد، سرش را پایین انداخت تا پدرش اشک‌هایش را نبیند اما سعید با ناراحتی بغلش کرد و گفت: گریه نکن دخترم.

نگین گفت:‌ بابا دست خودم نیست، دلم خیلی براشون می‌سوزه. خیلی وحشتناکه آدم مادرشو اینجوری از دست بده.

سعید گفت: آره عزیزم، حتما همین‌طوره. طفلکیا وضعیت خیلی بدی دارن. من از همون اولش دیدم اون دوتا بچه یه جور عجیبی به مادرت نیگا می‌کنن اما نفهمیدم موضوع چیه.

نوشین دست هایش را از روی صورتش برداشت و گفت: منم همین‌طور سعید. همین‌که چشمشون به این لباس افتاد، ناراحت شدن. باید زودتر لباسای خودمو خشک کنم و همونارو بپوشم. طفلکای معصوم خیلی عذاب کشیدن، نباید منم دردشونو بیشتر کنم.

زرین خم شد، لباس های مادرش را نزدیک آتش گذاشت و گفت:‌ گم شدن مادرشون خیلی وحشتناکه، حتی فکرشم آدمو میترسونه.

نوشین جواب داد: آره عزیزم، خیلی.

سعید اخم کرد و گفت:‌ با این بارون و وضعیت پل، چاره ای نداریم جز این‌که فعلا همین‌جا بمونیم. وقتی پدرشون برگشت، باهاش صحبت می‌کنم ببینم می‌تونه کمکمون کنه یا نه. اون مغازه ای که توش کار می‌کنه، حتما یه وانت داره. با وانت اونا ماشینو می یاریم بیرون، بعد یه فکری برای برگشتن به ویلا می‌کنیم. پل شکسته حالا حالاها درست نمی‌شه. اگه مجبور بشیم، باید بریم شهر تو هتل اتاق بگیریم و منتظر بمونیم.

نوشین گفت: طفلکی نازنین و فرهاد و بچه‌ها که هنوز خبر ندارن چی شده. تازه تو ویلا چیز زیادی برای خوردن نداشتیم. بنده های خدا منتظرن ما براشون خرید کنیم و برگردیم.

سعید گفت: غصه اونارو نخور نوشین، خوب شد با ما نیومدن و گرفتار نشدن. خودمونم شانس آوردیم که سالمیم. درضمن از اون طرف ویلا، یه راه خاکی و باریک به شهر بعدی هست. خیلی که بهشون سخت بگذره از اونجا میرن و آذوقه تهیه می‌کنن. البته اگه اون راهم بسته نشده باشه. ماهام اگه راه دیگه ای پیدا نکردیم، باید از همونجا برگردیم اما اول باید صبر کنیم بارون بند بیاد که بتونیم ماشینو بکشیم بیرون. الان اون کوره راه خیلی خطرناکه. شایدم تا حالا از گل پوشیده شده باشه.

نوشین لبش را جوید و گفت: نمی‌دونم چی بگم والله، آدم از یه دقیقه بعدشم خبر نداره اما به قول تو باید خدارو شکر کنیم هممون سالمیم و پیش همیم. به همین بچه‌ها نیگا کن، به قول پریا اومدن اینجا که با خوشبختی نزدیک هم زندگی کنن و از باباشون جدا نشن اما این بلا سرشون اومده. این طفلکی حتی از زرینم کوچیکتره اما شده مادر این بچه‌ها. حتما تحمل این وضع براش خیلی سخته. به نظر من پدرش کار بدی کرده اونارو اینجا نیگر داشته. اگه میرفتن تهران، برای همشون بهتر بود. مگه ممکنه اون زن بعد از یه سال هنوز زنده باشه و با پاهای خودش برگرده؟

سعید گفت:‌ نوشین، حتما اون صلاح خودش و بچه‌هاشو بهتر از من و تو می‌دونه. در ضمن بهتره پریارو زیاد سئوال پیچ نکنی. بذار یه مدتی بگذره، شاید خودشون چیزی گفتن. اصلا شاید خواست خدا بوده که ما درست همین الان بیایم اینجا و کمکشون کنیم.

نگین با شنیدن این حرف پدرش دست از گریه کردن کشید و گفت: بابا جون اگه کمکشون کنیم خیلی خوب می‌شه.

سعید جواب داد:‌ اگه کمکی از دستم بربیاد، ازشون دریغ نمی‌کنم دخترم اما بهتره عجله نکنیم. اینطور که معلومه این طفلکیا به اندازه کافی مشکل دارن، نباید کاری کنیم ناراحت بشن یا بهشون بر بخوره.

نگین سرش را تکان داد و گفت: آره بابا راست می‌گی.

پریا که همراه افرا و دارا برگشته بود، آن دو را به طرف کاناپه که درست روبه‌روی شومینه قرار داشت برد و گفت: بشینین همینجا.


کاربر ۱۸۴۶۱۳۵بانو
۱۴۰۰/۰۹/۰۹

خیلی جذاب بود

hana87
۱۴۰۰/۰۸/۲۹

سی صفحه در میون بخونین. فقط ۳۰۰ صفحه ی آخر رو هم بخونید کافیه.

بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۳۸۸٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۶۲۴ صفحه

حجم

۳۸۸٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۶۲۴ صفحه

قیمت:
۴۵,۰۰۰
تومان