کتاب مادر
معرفی کتاب مادر
کتاب مادر نوشته نازی نصراللهی است. کتاب مادر داستان دختری به نام نرگس است که در زنجان زندگی میکند و قالیباف است. او مادر و پدرش را از دست داده است و همسر برادرش با سختگیری و بداخلاقی اوضاع خانه را بهدست گرفته است. همسر برادرش او را مجبور میکند زن مردی بهنام احمد شود. مردی که زندگی دیگری در تهران دارد و برای ازدواج به منطقه آنها آمده است. اما نرگس یک حقیقت را درباره احمد نمی داند.
انتشارات نسل روشن در تلاش است تا با ایجاد بستری مناسب در حمایت از مؤلفان و همچنین ماندگاری ایدهها، آثار و افکار آنها و با انتشار کتابی ارزشمند که از سطح علمی مطلوبی برخوردار باشد به وظیفه انسانی و اعتقادی خویش عمل کند تا بتواند اثری سازنده را به عنوان میراثی ناچیز برای نسل روشن باقی گذارد.
خواندن کتاب مادر را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی فارسی پیشنهاد میکنیم
بخشی از کتاب مادر
نرگس هم احساس خوبی داشت بعد از فوت پدرش تا به آن روز اینطور مورد توجّه و محبت قرار نگرفته بود. گاهی برادرش دور از چشم ماهرخ دستی به سرش میکشید و با بغض نگاهش میکرد.
نرگس به اطرافش نگریست، ماهرخ را دید که به او زل زده و ساکت گوشهای ایستاده و خیره نگاهش میکرد، نگاهی سراسر تنفر و خشم!
نرگس نمیدانست چرا این زن از او متنفر است!! او که آزارش به کسی نمیرسید، دلیل اینهمه نفرت را درک نمیکرد.
ماهرخ در سکوت شاهد همهٔ وقایع بود، همهچیز بر وفق مرادش بود. لبخند کمرنگی روی لبانش نشسته بود، نفس عمیقی کشید، احساس آرامش میکرد. خیالش دیگر آسوده شده و به هدفش رسیده بود. نوگل را به روستایی دورتر فرستاده و محمد برادر شوهر کوچکترش را به اجباری؛ تا دو سال دیگر کی مرده کی زنده! او از همان اول که نرگس را دیده بود از او بدش میآمد زیرا با دیدن او احساس حقارت میکرد، نرگس همیشه مورد توجه همه بود و همه او را دوست داشتند.
ماهرخ در خانوادهای پرجمعیت به دنیا آمده بود، دو برادر بزرگتر از خودش داشت و او بزرگترین دختر خانواده محسوب میشد. هر روز قبل از طلوع خورشید از خواب برمیخاست و مشغول انجام کارهای خانه و مزرعه میشد و آخرین نفری بود که به بستر میرفت. تبعیضی که پدرش بین دختران و پسران خانواده قائل میشد، او را سخت میآزرد. او پابهپای پسران و حتی بیشتر از آنها کار میکرد؛ اما همیشه این پسرها بودند که مورد محبت و تشویق پدر قرار میگرفتند، غذای بیشتر و احترام زیادی نصیب آنها میشد؛ اما دریغ از یک نگاه گرم و دستی نوازشگر، او به یاد نداشت که پدرش از سر مهر دستی به سرش کشیده باشد و یا حتی! اسمش را صدا کرده باشد، نامش را کمتر از دهان دیگران میشنید، او را دختر خطاب میکردند، انگار اصلاً وجود نداشت. طعم محبت را در خانهٔ پدری نچشیده بود ولی در عوض حسابی تحقیر و کوچک شده و نادیده گرفته شده بود. کمکم منزوی و بدخلق و بیاحساس شد.
حجم
۲۱۴٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۴۰ صفحه
حجم
۲۱۴٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۴۰ صفحه
نظرات کاربران
زیبا بود هر چند پایانی تلخ داشت
شخصیت بانو قلب و به درد میآورد
داستان قشنگی داره، خیلی شبیه کتابهای خانم گلکاره بود