کتاب دختری که رهایش نکردی
معرفی کتاب دختری که رهایش نکردی
دختری که رهایش نکردی داستانی نوشته لیلا عباسعلیزاده است که در انتشارات کتابستان معرفت به چاپ رسیدهاست.
درباره کتاب دختری که رهایش نکردی
این کتاب خاطرات یک دختر دهه شصتی (خود نویسنده) است که از زبان خودش روایت میشود. صداقت نویسنده و لحن شیوا و شیرین و طنزش فضایی جذاب را برای اثر ایجاد کرده است. فضایی که هم شما را میخنداند و هم میگریاند.
بخشی از کتاب دختری که رهایش نکردی
داشتم میگفتم که ما هشتتا بچه بودیم که البته بعضیهایمان دیگر بچه نبودیم. عمۀ بزرگم پنجتا از همین مثلاً بچهها داشت. عمۀ کوچکم ششتا. عمویم هم هفتتا. دایی که نداشتم، ولی خالهام هم سهتایی بچه داشت. بببینم اصلاً شما وقتی میرفتید مهدکودک کلاً چندتا بودید؟ حالا فکر کنم بهتر متوجه بشوید ما چندتا بودهایم. توی مهمانیهای خانوادگی دقیقاً بهاندازۀ بچههای توی یک مهدکودک، بچه توی دستوپا وول میخورد؛ اصلاً یک وضعی! جالب اینجاست که امروزه پدرومادر به همراه پدربزرگ و مادربزرگ و احیاناً عمه و عمو و دایی و خالۀ مجردشان دستهجمعی حریف یک یا حداکثر دوتا بچه نمیشوند، ولی آنموقع فقط یک نفر از چهارجفت پدرومادر، حریف ما-قریب به سی نفر-میشدند. کافی بود فقط یک نفرشان دلش بخواهد ما را ساکت کند. شرایط طوری بود که اصلاً جرئت نداشتیم نُطُق بکشیم. (نُطُق را هم توضیح بدهم؟!)
ادامه میدهم: پسرها میرفتند توی حیاط و روی پشت بام و خلاصه هرجایی غیر از خانه و دنبالِهم میدویدند. یک روز تا به خودمان آمدیم دیدیم پسرعمهام یکی از درختهای توت حیاطمان را ارّه کرده است و با تنۀ درخت، افتاده است دنبال بقیه؛ بقیه یعنی بچههای کوچکتر. بچههای کوچکتر هم حیاط و چهبسا کوچه را گذاشته بودند روی سرشان. حالا فکر کنید حیاطی که چند نفر آن را گذاشته باشند روی سرشان، اگر یکدفعه به دلیل ساکتشدن ناگهانی بچهها در اثر داد یک بزرگتر، از روی سر بچهها بیفتد پایین، بهاندازۀ چندتا تشت صدا میدهد؟
داشتم میگفتم که غوغا بود و شوهرعمه هم که اعصاب آرامی نداشت، بلند شد و از همان روی بهارخواب لنگهکفش، بیچارۀ بابای مرا برداشت و پرت کرد به طرف پسرعمۀ درختبهدست. او هم در کمال نامردی جاخالی داد و لنگه کفش انگار که با تفنگ دوربیندار نشانهگیری شده باشد، صاف خورد به گلدان شمعدانی همسایه که روی دیوار مشترکمان گذاشته شده بود. گلدان هم مثل همۀ گلدانهای توی فیلم و کارتونها هِی تکان خورد و تکان خورد و آخرش هم شَتَرَق افتاد توی خانۀ همسایه و آخخخخخ همسایه بلند شد. ما همگی از بزرگ و کوچک با ترس و وحشت و دهانهای باز چشم دوخته بودیم به دیوار که ببینیم کِی آقای همسایه با چندتا یااللهیاالله از دیوار سرک میکشد توی حیاط ما. علیآقا البته بدون سرک کشیدن توی حیاط ما گفت:
- امان از دست این گربهها.
بابا که جانب احتیاط را ازدست داده بود گفت:
- گربه نبود علیآقا. شرمنده. کفش پرت کردند طرف این بچههای ذلیلمُرده که آنها هم جاخالی دادند و کفش خورد به گلدان و گلدان افتاد روی سر شما. چیزی که نشد انشاالله؟
علیآقا گفت:
- نه الحمدلله سرم نشکست. آها الآن دیدم کفش را. نَخورَد به کسی، الآن پرت میکنم روی بهارخواب.
کفش بیچارۀ بابای بیچاره پرت شد توی حیاط و درست خورد توی سر کسی که باید میخورد و دست پسرعمه رفت طرف سرش و تنۀ درخت از دستش افتاد روی پایش و دادش به هوا رفت که یکدفعه عمه غیرتی شد و گفت:
- داداش جلوی کفشت را بگیر. زد گلدان و سر همسایه و سر و دست و پای پسر بدبخت مرا ترکاند.
بابا گفت:
- خواهر مگر من کفش پرت کردم؟
عمه هم از تکوتا نیفتاد و گفت:
- من هم نگفتم جلوی خودت را بگیر و گفتم جلوی کفشت را بگیر.
علیآقا بعد از سی ثانیه فرصت کرد حرف بزند و گفت:
- چی شد همسایه؟
بابا گفت:
- الحمدلله هیچی نشد علی آقا. فقط کار ما را سبک کردی برای تنبیه این بچه.
حجم
۶۶٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۹۲ صفحه
حجم
۶۶٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۹۲ صفحه
نظرات کاربران
بامزه و جالبه🤭ولی خیلی دلم براش سوخت حسابی بهش ظلم شده بود😂🤦♀️
صرفا بیان یک سری خاطره از یک دختر دهه پنجاهی بود و نتیجه گیری خاصی نداشت. اگه وقت آزاد دارید و نمیدونید چه کتابی بخونید؛ این کتاب شاید براتون مناسب باشه. و در کل میتونست کتاب بهتری باشه. اگر پایان بهتر
دهه چهل و پنجاه حتما بخونن منو برد به خاطرات گذشته
برای قدم زدن در دهه باصفای شصت و لبخند زدن و استراحت دادن به ذهن، انتخاب مناسبیه.
فکر کنم الکی وقتمو گزاشتم برای این کتاب چون هیچ محتوا و نتیجه ای نداشت
در کل کتاب جالبی بود،کوتاه بود و پایانش نتیجه خاصی نداشت، چندین خاطره جالب و شیرین ، و برای بعضی افراد آشنا بود، و در لحظاتی که نمیدانی چه کار بکنی، سرگرمت میکرد:
خوب بود.
بامزه و جالب بود
کتاب خوبی بود کوتاه و شیرین
روان و خوب