کتاب دری با نور نارنجی
معرفی کتاب دری با نور نارنجی
کتاب دری با نور نارنجی نوشته دیوید بلیز و ترجمه نگین خوشدامن است. این داستان ماجرای پسری به نام جیک است که در مدرسه با گروه جدیدی از بچهها دوست میشود و همین دوستی، کلی ماجراجویی جدید برایش میسازد.
انتشارات پرتقال با هدف نشر بهترین و با کیفیتترین کتابها برای کودکان و نوجوانان تاسیس شده است. پرتقال بخشی از انتشارات بزرگ خیلی سبز است.
درباره کتاب دری با نور نارنجی
جیک در سالن غذاخوری مدرسه، پیش بچههای معمولی مینشیند. اما آن روز، به طرز خیلی غیرعادی، یکی از بچههایی که سر میز باحالها نشسته از او دعوت میکند که سر میزشان بیاید. جیک از همه جا بیخبر به آن یکی میز میرود ولی از همان لحظه که این تصمیم را میگیرد، تا آخر شب، آنقدر ماجراهای عجیبی برایش اتفاق میافتد که خودش هم باور نمیکند!
عجیب تر از همه اینکه او تصمیم میگیرد یک کار خیلی ماجراجویانه بکند. پیچاندن مدرسه برای اینکه بتواند توی ماجراجویی بچه باحالها شرکت کند...
کتاب دری با نور نارنجی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن کتاب دری با نور نارنجی یک تجربه جذاب برای تمام نوجوانان میسازد.
بخشی از کتاب دری با نور نارنجی
سینیام را از روی میز برداشتم، چرخیدم به آنسمت و به عمَر گفتم: «بعداً میبینمت.» عادت داشت یک کاری کند که احساس کنم هیچ ارزشی ندارم. قبلاً هیچوقت انتخاب نشده بودم، اما حالا وقتش شده بود که طعم انتخاب شدن را بچشم.
پنج ثانیه بعد، نشسته بودم پشت میز بچهباحالها و روبهروی دختر تازهواردی به نام آماندا. موهای بلند طلایی و چشمان سبز و درخشانی داشت. بهش میآمد یکی دو سال از من بزرگتر باشد (من دوازده سالم بود)، چون از تمام دخترهای کلاسششمی دیگر بالغتر به نظر میرسید. بهجز اینکه هفتهٔ پیش با دو پسر دیگر که همیشه همراهش بودند وارد این مدرسه شده بود، چیز زیادی راجع به او نمیدانستم. یکی از آن دو پسر در صف ناهار گیر افتاده بود و از چشمهایش معلوم بود بهتر است قبل از آنکه دستهای گندهبکش را دور گردنم فشار دهد، جانم را بردارم و دربروم.
آماندا با نگاهی سرد و بیروح گفت: «نگران اون نباش.» گفتنش برایش آسان بود، اما من جایی نشستم که پشتم به قدر کافی خالی باشد تا اگر لازم شد بتوانم سریع فرار کنم. اسم پسری که در صف ناهار بود، داریل بود. با آماندا در یک روز به این مدرسه آمده بودند، اما من اهمیتی نمیدادم دیگران چه میگویند. او مثل بقیهٔ ما کلاسششمی نبود، امکان نداشت باشد. حدس میزدم که شاید کلاس دوم، سوم، چهارم، و پنجم را دومرتبه خوانده باشد. قدش از صدوهشتاد سانتیمتر بلندتر میزد و انگار صورت ریشدارش اصلاح لازم داشت.
تنها بچهٔ دیگری که سر میز نشسته بود، رو به آماندا سرش را تکان داد و با دستش من را پس زد و گفت: «جای جیک اینجا نیست.» نمیدانستم چرا با من بد است و نمیفهمیدم چطور باقی بچهباحالها او را بین خودشان راه دادهاند. او آخرین نفری بود که همراه با آماندا وارد شده بود. اسمش تونی بود؛ با قد صدوبیست سانتیمتری که کوتاهیاش به چشم میآمد و بزرگترین پیشانیای که تا به حال دیده بودم. قطب مخالف داریل بود؛ انگار که یین و یانگ باشند. «اون مثل ما نیست.»
آماندا دستش را برد بالا تا او را ساکت کند.
تونی مثل یک بچه مهدکودکیِ سرخورده اوقاتش تلخ شد و ایستاد تا به میز همیشگی من اشاره کند. رویم را چرخاندم تا عمَر و بقیهٔ بچهها را ببینم که روی یکدیگر پورهٔ سیبزمینی و آبگوشت میپاشیدند و مثل خوکهایی خوشحال در گلولای کثیف، میخندیدند و خرناس میکشیدند. «این پسره مال همچین گروهیه؛ اون بچهها خلوچلن.»
بهش اخطار دادم: «بیخیال، اونها دوستهامن.» وقتی بدون بحث نشست سر جایش تعجب کردم. چپچپ نگاهم کرد و مشغول خوردن ناهارش شد.
آماندا گفت: «حواسم بهت بود. همیشه طرف بقیه رو میگیری. واسه چی؟»
شانهای بالا انداختم و گفتم: «من از هیچکس دیگهای بهتر نیستم.»
او توجه تونی را به خود جلب کرد و سری تکان داد.
تونی که دو طرف دهانش را با دستمالکاغذی پاک میکرد با اکراه بهم گفت: «خب، قراره فردا صبح همگی با هم بریم اسپرینگراک و فیلم جدید مارتیِ مهمونیبرو رو ببینیم.» اسپرینگراک، شهر کناریمان بود و بیشتر از پنجاه کیلومتر با ما فاصله داشت. سرش را جوری تکان داد که انگار از گفتن حرف بعدی که قرار است بزند حالش به هم میخورد. «تو هم باهامون بیا.»
من از خدایم بود آن فیلم را تماشا کنم اما برنامهشان یک مشکل اساسی داشت که باعث میشد عملی نباشد. «فردا که باید بیایم مدرسه.»
تونی پوزخندی زد و کف دستهایش را جوری بالا آورد که انگار اصلاً نمیفهمد مشکل قضیه چیست. نگاهی به اطراف سالن غذاخوری انداخت و بعد به میز تکیه داد و اشاره کرد که نزدیکش شوم. «فردا نمیآیم مدرسه.»
آماندا سری به نشانهٔ تأیید تکان داد. پاک گیج شده بودم چون هیچوقت مدرسه را نپیچانده بودم و همیشه حاضر بودم. معلمها خیلی دوستم داشتند. اگر یک روز غیبت میکردم چه فکری دربارهام میکردند؟
تونی دوباره به میز ناهار همیشگیام اشاره کرد. «مگه اینکه دلت بخواد همینجا بمونی و با اون دوستهای عجیبوغریبت بگردی.»
عمَر دوباره داشت قاشق پورهٔ سیبزمینی و آبگوشتش را توی هوا میچرخاند. «مسافرهای هواپیمای آبگوشتی، کسی جا نمونه!»
حجم
۷۵٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۰۴ صفحه
حجم
۷۵٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۰۴ صفحه
نظرات کاربران
نمونه کتاب رو خوندم و واقعا جالب بود. نشر پرتقال انتشاراتی که آدم هرروز گنجی تازه ازش پیدا میکنه. هرچقدر هم به کتاباش نگاه کنی فردا دوباره یه کتاب جدید پیدا میکنی.❤️
هیچ آدم فضایی حین نوشتن این کتاب آسیب ندیده است! جیک یه پسر معمولیه. از هر جهت معمولی و حرفگوش کن. چی میشه که جیک تصمیم میگیره تو گروه بچه باحالهای مدرسه باشه؟ حملهی میمون و تیرکس چی؟ چه توضیحی
کتاب خوبیه ، بریده اش ادم رو جذب میکنه و ارزش خوندن کامل داره و واقعا عنوان داستان جذابه
جیک در سالن غذاخوری مدرسه، پیش بچههای معمولی مینشیند. اما آن روز، به طرز خیلی غیرعادی، یکی از بچههایی که سر میز باحالها نشسته از او دعوت میکند که سر میزشان بیاید. جیک از همه جا بیخبر به آن یکی
اصلا توصیه نمیکنم.از وسط رها شده بود. هیچچیزش مشخص نبود.تعداد صفحات به قدری کم بود که چجوری اجازه چاپ داشته این کتاب!!!
داستانش برام تازگی داشت وبه تظرم خوب شروع شد