دانلود و خرید کتاب صوتی زندگی با روانگسیختگی
معرفی کتاب صوتی زندگی با روانگسیختگی
کتاب صوتی زندگی با روانگسیختگی؛ اسکیزوفرنی از زبان یک روان گسیخته نوشتهٔ ازمی ویجون وانگ و ترجمهٔ سهیل سمی و با صدای شهره روحی است و پندار تابان آن را منتشر کرده است.
درباره کتاب صوتی زندگی با روانگسیختگی
روانگسیختگی وحشتآفرین است. روانگسیختگی اختلال کهنالگویی جنون است. دیوانگی ما را میترساند؛ چون موجوداتی هستیم در آرزوی ساختار و معنا. ما روزهای بیپایان را به سالها، ماهها و هفتهها تقسیم میکنیم. امید داریم که به بخت نحس، بیماری، تلخکامی، ناراحتی و مرگ افسار بزنیم و مهارشان کنیم... مسائلی که وانمود میکنیم به هیچ وجه پیامدهایی محتوم و ناگذیر نیستند. مردم طوری دربارهٔ مبتلایان به روانگسیختگی حرف میزنند، پنداری آنها بیآنکه از دنیا رفت باشند مرده و برای همیشه از نظر و دید اطرافیان محو و ناپدید شدهاند. ما به نحوی دستخوشفروپاشی و زوال میشویم که برای دیگران دردناک است. دیگر مصیبتهای انسانی مانند جنگ، آدمربایی و مرگ را میتوان روایت کرد، اما آشوب و بلوای درونیشدهٔ شخص مبتلا به روانگسیختی هیج معنا و مفهومی ندارد. در این مغاک بیروح و غمزده، نترسیدن کلید راهگشاست؛ چون ترس، با اینکه گریزی از آن نیست، فقط احساس هولناک گمگشتگی را تشدید میکند.
شنیدن کتاب صوتی زندگی با روانگسیختگی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به روانشناسی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب صوتی زندگی با روانگسیختگی
«فیلم اکشن-مهیجو علمی تخیلی لوسی در یک پنجشنبهی ژوئیهی ۲۰۱۴ پخش شد. فیلم لوک بسون بر اساس این پیشفرض است که لوسی، با بازی اسکارلت جوهانسن، به نحوی غیرمنتظره توانایی استفادهی۱۰۰ درصدی از مغزشرا پیدا میکند، نه آن ۱۵ درصد معمولیای که عملکرد مغزی اکثر ما انسانهاست. این توانایی قدرتهای مافوق تصوری به او میبخشد و لوسی درنهایت به خردی میرسد که میتواند نوع بشر را راهنمایی و هدایت کند. پیش از اکرانفیلم، لوسی بسیار مورد تحسین قرار گرفته بود، اما من به همسرم سی. گفتم که حتی اگر این فیلم از نظر منتقدان کار بیارزشی باشد، من میخواهم تماشایش کنم- تا چندین و چند ماه وقتی پیشپردهیفیلم پخش میشد، با دهان باز و حیرتزده به سی. خیره میشدم و وقتی لوسی با یک ضربهیمچ حساب گردنکلفتها را میرسید یا وقتی در فرودگاه راه میرفت و رنگ مویش از بلوند به مشکی تغییر میکرد، با مشت میزدم به بازوی سی. عاقبت برای نمایش روز جمعه بلیتخریدیم.
آن روز ما چهار نفری لوسی را در مرکز خرید مترئون در سنفرانسیسکو تماشا کردیم؛ من و سی. و دو دوستمان، رایان و ادی، کهدعوتشان کرده بودیم. آنها هم مرخصی گرفتند تا با ما بیایند. یک ماه پیش از این باخبر شده بودم که بیش از ده سال پیش بهادی گفته بودند بیماری روانگسیختگی دارد. من او را خوب نمیشناختم، هرازگاه به خانهی من میآمد و سیاهچالو اژدها بازی میکرد و برای من مرد موسرخ با تتوهای سنگین و همیشه پاتیلی بود که یک سال پیش از آن کنار منقلروی ایوان خانهی یکی از دوستان با او آشنا شده بودم. او اولین بیمار از مجموعهی روانگسیختهها بود که من آگاهانه و با اطلاع از تشخیصی که داده بودند ملاقاتش میکردم. اما من و ادی هرگز دربارهیتشخیصها یا تجاربمان در باب روانپریشی با هم حرف نزده بودیم و او هم دقیقاً دوست من نبود، بلکه فقط آشنا محسوب میشد.
نمیدانم در کدام بخش از فیلم، لوسی برایم به یک مشکل بدلشد. رایان به من گفت که در یکی از صحنههای آغازین فیلم، آنجا که کیسههای پر از مواد در شکم لوسی پاره میشود و او بهتدریج از انسانی معمولی و بیستوچند ساله به یکاَبَرانسانبدل میشود، او دولا شده و از من پرسیده بود که حالم خوب است یا نه. رایان که برای من حکمبرادرم را دارد، همیشه انگشتروینبض حالت ذهنی من میگذارد و این کار را دقیقتر و هوشیارتر از هر کس دیگری انجام میدهد؛ حتیگاهی پیش از آنکه خودم متوجه بشوم، بروز عنقریب حالت شیدایی یا افسردگی را در من تشخیص میدهد. میدانم که اواسط آن فیلم نود دقیقهای داروهای اورژانسیام را در آوردم و با نوشیدنی سی. قورت دادم، داروهایی که وقتیعنقریب روانپریشی بهسراغم میآید باید از آنها استفاده کنم. میخواستم بلند شوم و بروم، اما در عین حالدلم میخواست ببینم چه اتفاقی برای لوسی میافتد. داروی اورژانسیام را به این دلیل خوردم که احساس میکردم دارم میلغزم و به واقعیت درون فیلم پرتاب میشوم و دنیای واقعی خودم را پشتسر جا میگذارم. احساس میکردم مغزم دارد با این باور که من نیز میتوانم بیش از دیگر انسانهای فانی و معمولی به بخشهای بیشتری از مغزم دستیابی پیدا کنم، واکنش نشان میدهد؛ و باورم میشد که اگر سعی کنم، میتوانم با قدرت مغزم اشیاء پیرامونم را نابود کنم. وقتی فیلم لوسی به پایان رسید، ایستادم و در دل تاریکی با فشار از کنار سه همراهم گذشتم.
من و ادی بین گروه چهار نفریمان پیش از دیگران به راهرو رسیدیم. در حالی که سعی میکردم آرام صحبت کنم، گفتم: «تو هم الان به اندازهی من مشکل داری؟»»
زمان
۰
حجم
۰
قابلیت انتقال
دارد
زمان
۰
حجم
۰
قابلیت انتقال
دارد