دانلود کتاب صوتی حکایت عشق و خوشبختی با صدای سارا فیض + نمونه رایگان
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
کتاب صوتی حکایت عشق و خوشبختی اثر مارک  فیشر

دانلود و خرید کتاب صوتی حکایت عشق و خوشبختی

نویسنده:مارک فیشر
گوینده:سارا فیض
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۹از ۱۳ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب صوتی حکایت عشق و خوشبختی

کتاب صوتی حکایت عشق و خوشبختی اثری از مارک فیشر، نویسنده و سخنران انگیزشی اهل کانادا، ماجرای زنی جوان را روایت می‌کند که در زندگی‌اش حس رضایتمندی ندارد و قصد دارد به دنبال آرزوهایش برود.

درباره کتاب حکایت عشق و خوشبختی

میشل زن جوانی است که از زندگی احساس رضایت ندارد و  حس می‌کند در زندگی‌اش هیچ پیشرفتی نداشته است. او ۳۲ ساله است و به نظر می‌رسد در این سن و سال چیزی کم ندارد. شوهری مطلوب، خانه‌ای شیک و شغلی مناسب در یک انتشارات صاحب‌نام در نیویورک، اما با این همه او از زندگی‌اش راضی نیست و فکر می‌کند مدام در حال درجا زدن است.

 در این کتاب با زندگی و افکار این زن همراه می شوید تا دریابید که عشق و خوشبختی چه معنایی دارد و منشا ان کجاست.

 شنیدن کتاب حکایت عشق و خوشبختی را به چه کسانی پیشنهاد می کنیم

 اگر شما هم افکاری مانند شخصیت این کتاب دارید و گاهی فکر می‌کنید از زندگی‌تان راضی نیستید، این کتاب را گوش کنید.

بخشی از کتاب صوتی حکایت عشق و خوشبختی

میشل با سرعت و بی سروصدا از دفتر بیرون زد. نگاهش مستقیم به روبروی بود تا با کسی چشم در چشم نشود. حوصله حرف زدن و دلداری شنیدن نداشت. همه از نیتش خبر داشتند. حتماً همین الآن هم همه داشتند از شکست مفتضحانه‌ی او صحبت می‌کردند. در آن لحظه فقط میل داشت قدم بزند، به هیچ چیز فکر نکند و همه چیز را دور بریزد و فراموش کند.

بیرون، هوا سرد بود. او آن‌‌قدر سریع جیم زده بود که بارانی‌اش را جا گذاشته بود. ولی اهمیتی نداد. مثل خواب‌زده‌ها راه می‌رفت. هیچ چیزحس نمی‌کرد، بی‌آن‌که هدف خاصی داشته باشد، فقط تند راه می‌رفت.

بی‌اختیار از خیابان پنجم سر درآورد. ویترین مغازه‌ها به مناسبت سال نو، بسیار زیبا تزئین شده بودند. آیا عید امسال برای او مفهمومی‌داشت؟

تنها هدیه‌ای که دلخوش می‌کرد را از دست داده بود، هیچ‌وقت هم به آن نمی‌رسید. نمی‌توانست سر خودش را شیره بمالد. وعده‌های پارکر فقط روش مؤدبانه‌ای برای دلداری دادن به او بود. تازه مدیریت هم این بینش را نداشت که شایستگی او را برای ویراستار شدن، تشخیص دهد. گواه هم این بود که نامزدی بسیار جوان‌تر و کم تجربه‌تر را به او ترجیح داده بودند. با این وجود مطمئن بود که استعداد و کفایت لازم را داراست، که قربانی شرایط نامناسب و بدبیاری شده است، قربانی بی‌عدالتی سرنوشت که مانع به ظهور رسیدن شایستگی‌هایش شده بود.

بالاخره گام‌های‌اش را آهسته کرد و جلوی ویترین یک فروشگاه لباس زنانه ایستاد. کت و دامن سرمه‌ای شیکی نظرش را جلب کرد. راستش، مدت‌ها بود، دنبال چنین رنگی می‌گشت تا چند دست لباس انگشت‌شمارش را به سلیقه‌ی خود کامل کند. به‌خصوص که آگهی تخفیف پنجاه درصدی آن هم بسیار وسوسه کننده بود!

زن جوان تا خرخره زیر قرض بود، ارتقای شغل کذایی را هم به دست نیاورده بود، در نتیجه روی اضافه حقوق موعود هم نمی‌توانست حساب کند. بنابراین، برای تمسخر بدشانسی و دهن کجی به تقدیر ـ یا به دید منطقی‌تر، برای این‌که با لباس لک‌دار دوباره به دفتر برنگردد ـ تصمیم گرفت آن را بخرد.

وارد مغازه شد و لباس را لمس کرد تا جنس آن را امتحان کند. پشمی، ولی بسیار سبک، ظریف بافت و ضد چروک بود. جان می‌داد برای هوای گرم و مرطوب تابستان نیویورک. از فرم آن خوشش آمد، به‌خصوص یقه‌اش، خیلی خوش فرم بود و دکمه‌های بزرگ و گردی که باعث شده بودند، کمی شبیه لباس‌های دخترانه شود. عیب و ایرادی نداشت. با خود فکرکرد: «مطمئناً اندازه‌ام می‌شود.» وقتی سایز آن را چک کرد، دیگر مطمئن شد. درست اندازه‌اش بود! فقط مانده بود قیمت. اتیکت را برگرداند. چیزی نوشته نشده بود. روی آستین دیگرش هم یک اتیکت بود که مارک دوزنده آن بود، باز هم بی قیمت. آدم را مستأصل می‌کرد!

خانم فروشنده به طرفش آمد:

ـ می‌خواهید امتحان کنید؟

ـ بله... ولی پیش از آن مایلم قیمت‌اش را بدانم.

ـ شانس تان خوب است. پنجاه درصد تخفیف دارد. هشتصد دلار.

ـ خب، پس با تخفیف می‌شود چهارصد دلار.

ـ خیر، قیمت اصلی آن هزاروششصد دلار است. دوخت آلفرد سانگ۱۱ است خانم عزیز. شما در خیابان پنجم هستید. بنابراین باید قدرت خرید...

می‌خواست اضافه کند: «خوبی داشته باشید» که حرفش را خورد تا مشتری را نرنجاند. هر چند حدس می‌زد این مشتری هرگز خریدار نخواهد بود...

ـ آ...، خب... من بعداً سر می زنم.

چه روز نحسی بود آن روز! زن جوان، نا امید و شرمگین از فروشگاه بیرون آمد. دیگر هیچ‌وقت پایش را آنجا نخواهد گذاشت! یک کت و دامن، آن هم به نصف قیمت، هشتصد دلار بود! او هیچ‌وقت بیش از دویست دلار برای لباس‌هایش نمی‌داد. تازه، این قیمت بسیار بیش از بودجه اش بود، چون خواسته ناخواسته مخارج منزل را هم به عهده داشت...

یک بار دیگر با درد بی پولی مواجه شده بود! برای آخرین بار داشت نگاهی حسرت‌بار به لباس می‌انداخت، که چشمش به بچه‌هایی افتاد که از یک مغازه‌ی اسباب بازی فروشی بیرون می‌آمدند.

شاد و خندان بودند و دست‌هاشان پر از هدیه بود. آن‌ها بی‌توجه به اخطارهای دونفر همراهشان، هر طرفی می‌دویدند. اولی مردی حدوداً سی ساله و درشت هیکل بود که پوست چهره‌ی مهربان و گوشتالویش به تیرگی آبنوس بود. لباس فرم، دستکش وکلاه کاسکت داشت. راننده‌ی مردی بود که به وضوح مسن‌تر از وی به نظر می‌رسید. حداقل هفتاد سالی داشت و به سبک پادشاهان قدیم لباس پوشیده بود. بالاپوشی بلند که روی شانه‌هایش خز مشکی داشت، موهای یک دست سفید زیبایش به تاجی طلا مزین بود و بالاخره عصای شاهی با سر مرصع. باقی لباس‌ها هم شاهوار و کاملاً شایسته‌ی مردی به سن و سال او بود. گردن آویز طلای درشت و درخشانی زینت بخش سینه‌اش بود.

حالتی پدرانه داشت و با لبخند ملیحی که روی لب‌های سرخش نشسته بود، آرام گام برمی‌داشت. از دید رهگذرها، این پیرمرد اشرافی، اندکی شیرین عقل یا نامتعارف بود. چه کسی می‌توانست حدس بزند که او صاحب ثروتی افسانه‌ای است و خود را «میلیونر» می نامد؟

او با چشم‌های آبی درخشان که برق ذکاوت و شوخ طبعی در آنها می‌درخشید، ده دوازده بچه شاد و هیجان‌زده‌ای را که در پیاده رو بالا و پایین می‌پریدند، نگاه می‌کرد. آنها از شانس بادآورده‌ای که در خانه‌شان را زده بود، ذوق کرده بودند. ولی هنوز هم اندکی ناباوری آمیخته به ذوق در چهره‌هاشان موج می‌زد. غریبه‌ای از راه رسیده بود ودریک چشم بر هم زدن، هدایایی به ارزش هزاران دلار برایشان آورده بود! در نظر آنها که یتیم بودند، آرزویی محال، برآورده شده بود.

یکی از بچه‌ها ـ مکزیکی کوچکی که شش ساله بود اما به چهار ساله‌ها می‌زد ـ توپ فوتبال سیاه و سفیدی دردست داشت که حتی از سرش هم بزرگ‌تر بود. نمی‌توانست خود را کنترل کند و توپ را با تمام نیرو توی پیاده رو شوت نزند. توپ به زمین و بعد به تیر چراغ برق کنار خیابان خورد و در نهایت جلوی چشم‌های ناباور و سرخورده‌ی پسرک به درون خیابان غلتید. پسرک از ترس از دست دادن یا ترکیدن‌اش زیر لاستیک یک ماشین، منقلب شد و پیش چشم زن جوان، بی توجه و با عجله در پی توپ به خیابان دوید.

معرفی نویسنده
عکس مارک  فیشر
مارک فیشر
کانادایی | تولد ۱۹۵۳

مارک فیشر نویسنده‌ای کانادایی است که کتاب‌های انگیزشی با نام‌های هیجان‌انگیزی مثل «میلیونر یک شبه» را منتشر کرده است. کتاب‌های فیشر در بازار ایران چنان با استقبال مواجه شده‌اند که از هر کتاب چندین ترجمه و حتی نسخه‌های متنوع صوتی تولید و منتشر شده است.

نظری برای کتاب ثبت نشده است

زمان

۴ ساعت و ۶ دقیقه

حجم

۲۲۵٫۶ مگابایت

قابلیت انتقال

ندارد

زمان

۴ ساعت و ۶ دقیقه

حجم

۲۲۵٫۶ مگابایت

قابلیت انتقال

ندارد

قیمت:
۲۸,۰۰۰
تومان