دانلود و خرید کتاب صوتی حفره
معرفی کتاب صوتی حفره
کتاب صوتی حفره اثری از جک گانتوس است که نیما م. اشرفی به فارسی ترجمه کرده و آن را با صدای مهران نوروزی میشنوید. این کتاب داستان واقعی زندگی نویسنده است. نویسنده مشهوری که کتابهایش افتخارات بسیاری از آن خود کردند، زمانی به عنوان مجرم در زندان بوده است... باقی ماجرا را خودتان بشنوید.
کتاب حفره موفق شد تا عنوان بهترین کتاب سال برای مخاطبین نوجوان به انتخاب انجمن کتابخانه های آمریکا را از آن خود کند.
درباره کتاب صوتی حفره
کتاب حفره، روایتی حقیقی از زندگی جک گانتوس است. نویسنده مشهوری که بیش از سی کتاب برای کودکان و نوجوانان نوشته است و البته، دوران کودکی و نوجوانیاش، با قاچاقچیان مواد مخدر سپری شده است. همانطور که خودش میگوید، داستانهای «دوران تباه جوانیاش» را در این کتاب نوشته است.
جک گانتوس اولین بار با خواندن دفترچه خاطرات خواهرش در یازده سالگی به این فکر افتاد که نویسنده شود. چون فکر میکرد میتواند بهتر از خواهرش بنویسد. برای اینکار هم نوشتن روزانه را انتخاب کرد. اما هرچند زندگی روی خوشش را به او نشان نداد، او بازهم به کارش ادامه داد و هیچ چیز، حتی زندان رفتن هم مانع اینکه برای آرزویش تلاش کند، نشد. او در کتاب حفره از دوره سخت و پرمشکل زندگیاش مینویسد. یعنی همان دورهای که سعی میکند با قاچاقچیان مواد همکاری کند و خودش هم روانه زندان شده است. آنهم در سالهای پایان دبیرستانش.
یکی از نکات مثبتی که میتوان برای این کتاب برشمرد این است که نویسنده، نه خودش را سرزنش میکند و نه سعی میکند توجیهی برای اشتباهاتش پیدا کند. او خودش را میبخشد و این بخشش اولین قدمی است که به سوی زندگی جدیدش برمیدارد. علاوه بر این، روایت طنز و ماجرای پرکشش این کتاب را نیز نباید فراموش کرد.
کتاب صوتی حفره را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
حفره کتابی است برای تمام نوجوانان. برای تمام آنهایی که به زندگینامههای داستانی و روایتهای غیرمعمول علاقه دارند و در نهایت برای تمام کسانی است که به دنبال یک منبع الهام و انگیزه در زندگی شخصی خود هستند تا به سوی آرزوها و اهدافشان قدم بردارند.
درباره جک گانتوس
جک گانتوس، ۲ جولای ۱۹۵۱ در پنسیلوانیا به دنیا آمد. او با خواندن دفترخاطرات خواهرش، متوجه شد که به نوشتن علاقه دارد و به همین دلیل رویای نویسندگی را دنبال کرد. او در کالج امرسون در بوستون تا مقطع کارشناسی ارشد درس خواند و تا امروز کتابهای بسیاری برای کودکان، نوجوانان و بزرگسالان نوشته است. چهارتا از کتابهای جک گانتوس به فهرست پرفروشترینهای نیویورک تایمز (The New York Times) راه پیدا کردند و کتابش به نام بن بست نورولت، مدال طلای نیوبری را از آن خودش کرده است.
بخشی از کتاب صوتی حفره
نفر سوم که از بچگی نامهدزدی میکرد، با صدای بلند گفت «من از کوچیکی شروع کردم.» از پولهایی میگفت که از پاکتهای تبریک تولد کش میرفت. بعد کارش به کش رفتن چک کشید. بعد چند تا بانک زد و از بدِ روزگار به یکی از نگهبانهای بانک شلیک کرد و حالا داشت حبس ابدش را میکشید. به ما توصیه میکرد برای پول در آوردن کار شرافتمندانه بکنیم و به اندازهٔ دخلمان خرج کنیم. اینطور که معلوم بود توصیههای منطقیاش روی هیچ کس تأثیری نداشت، چون همه میدانستیم سرنوشت خودش چیست.
آخری به خاطر جرم جنسی زندانی شده بود. موقع حرف زدن چشم از کفشش بر نداشت. وقتی پسربچه بوده، هیچ دوستی نداشته تا باهاش بازی کند. خیلی اوقات تنها بوده. کار خاصی هم نداشته بکند. خودارضایی را کشف کرده. آرزو میکرد ای کاش افسار نفسش را میکشید و به مدرسهٔ الهیات میرفت. اصلاً نمیخواست به آن زنها آسیب بزند. توی زندان گفته بود آموزههای عیسی مسیح در او اثر کرده و آدم بهتری شده. از ما میخواست که ببخشیمش. بقیه از روی بیمیلی زیر لب برایش طلب مغفرت کردند. من که این چیزها سرم نمیشد. به نظر من که اگر هر روز هم از خدا طلب مغفرت میکرد، باز هم گناهش پاک نمیشد. من را یاد داستانی از فلانری اُکانر انداخت که خیلی دوستش داشتم، داستان «آدم خوب کم پیدا میشود» که در آن «ناجور» به مادربزرگی که خیلی روی مخ است شلیک میکند و او را میکشد و بعد میگوید زن خوبی بود، البته به شرط اینکه یک نفر دقیقهای یک گلوله توی تنش خالی میکرد. همهمان اینطور بودیم.
همینطور که میدیدم زندانیها را قدمرو میبرند، میدانستم که هیچ وجه اشتراکی با آنها ندارم. من عصبی نبودم. معتاد هم. دستم هم کج نبود. متجاوز هم نبودم. اما یک جای کار میلنگید. درونم بلبشویی بود. انگار ویرم گرفته بود که خودم نباشم. بهخصوص وقتی کتاب میخواندم این حس به من دست میداد. انگاری خودِ شخصیت اصلی داستان میشدم. خودم را رها میکردم و میگذاشتم یک آدم دیگر درونم بخزد و من را هر کجا که خواست ببرد. خیلی کیف میداد که یک روز یا یک هفته تبدیل به شخصیت داستانی میشدم اما وقتی این مهمانِ موقتی میرفت، حس میکردم مثل بطری از درون خالی شدهام و وقتی دوباره خودم را باز مییافتم، به طرز عجیبی از این تجربه به وحشت میافتادم. انگاری زخمی درونم سر باز میکرد و بعد پانسمان میشد. تمام اینها به این معنی نبود که قرار بود سر از زندان در بیاورم.
بابای دوستم، گلِن مارتین، نمایندگی فروش پیراهنهای فن هویسِن داشت. پخش پیراهنهای این شرکت توی کل فلوریدای شمالی دست او بود. گاراژ خانهاش پر از قفسههایی بود که پیراهنهای نمونه رویشان تلنبار شده بود و بعد از تمام شدن هر فصل بابای گلن میگذاشت گلن آنها را به دوستانش بفروشد. من هم از مشتریهای پروپاقرصش بودم.
یک روز بعدازظهر توی گاراژشان داشتم مدلهای جدید پیراهنهایشان را زیرورو میکردم که پرسید «تا حالا علف زدی؟»
گفتم «اوه، نه.» خودم هم فهمیدم سه کردم با این جوابم.
پرسید «میخوای امتحانش کنی؟»
گفتم «الان نه. باید برم سر کار.»
گفت «شب چطور؟ پاشو بیا خونهٔ دوست جدیدم، جیمز. توی مجتمع لاندرهیل لِیکس. پلاک ۳۱۱. علفپارتیه امشب.»
گفتم «باشه. میآم.» سعی میکردم خودم را مشتاق نشان بدهم اما فایده نداشت.
زمان
۴ ساعت و ۵۲ دقیقه
حجم
۲۶۷٫۷ مگابایت
قابلیت انتقال
ندارد
زمان
۴ ساعت و ۵۲ دقیقه
حجم
۲۶۷٫۷ مگابایت
قابلیت انتقال
ندارد
نظرات کاربران
صدای گرم اقای نوروزی کاملا به متن میاد عالی بود
من خیلی دوسش داشتم.تاتمومش نکردم نتونستم بی خیالش بشم.
چشم بسته گوش کنید چون کتابی پر از تجربه های یه نوجوان هستش منم خریدنی شک و تردید داشتم اما الان که کتاب رو بعد سه روز تموم کردم خیلی خوش حالم از این موضوع
جالب بود