کتاب زرپران؛ جلد دوم
معرفی کتاب زرپران؛ جلد دوم
کتاب زرپران؛ جلد دوم داستانی از عاطفه منجزی، نویسنده پرکار ایرانی است که در دو جلد منتشر در نشر سخن به چاپ رسیده است.
درباره مجموعه کتاب زرپران
در رمان تیه طلا با تیام آشنا شدیم. دختری که حاصل یک ازدواج موقت بود تا به زندگی مهندس و همسرش رنگ و بو ببخشد و در اوج جوانی از دنیا رفت. مهندس خیلی دیر متوجه شد که دخترش، قل دیگری هم دارد که دور از او، بزرگ شده است...
رمان زرپران، روایتیست از زندگی نسل دوم شخصیتهای اصلی رمان تیهطلا که از همین نشر به چاپ رسیده است.
کتاب زرپران؛ جلد دوم را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
اگر از خواندن کتاب تیه طلا لذت بردید و در دنیای آنها زندگی کردید، میتوانید این تجربه لذت بخش را با خواندن کتابهای مجموعه زرپران دوباره از سر بگذرانید.
درباره عاطفه منجزی
عاطفه منجزی در اردیبهشت سال ۱۳۴۵ در مسجد سلیمان، متولد شد. پدرش از تبار بختیاری و مادرش، اصفهانی بود. او در اصفهان درس خواند و در سال ۱۳۶۴ ازدواج کرد. بعد از ازدواج به تهران آمد و ساکن شد.
در سال ۱۳۶۹ صاحب دو فرزند به نامهای علیرضا و نگین شد. علیرضا، در رشته کامپیوتر درس میخواند و نگین در رشته دارو سازی مشغول به تحصیل است. وقتی فرزندانش دوساله بودند تحصیلات دانشگاهی را در مقطع کارشناسی حسابداری شروع کرد و هم اکنون دانشجوی مقطع کارشناسی رشته روزنامه نگاری است.
از میان کتابهای عاطفه منجزی میتوان به شب چراغ، یواشکی، لبخند خورشید، تیه طلا، شاه ماهی، یکی بود یکی نبود (مجموعه دو جلدی) و پرنده بهشتی اشاره کرد.
بخشی از کتاب زرپران؛ جلد دوم
هنوز توی رختخواب دراز کشیده بودم و سعی میکردم جان رفته را به دست و پایم برگردانم. از دیروز صبح تا این ساعت، لقمهای غذا نخورده بودم! برای قدرت گرفتن و برگشتن انرژی به دست و پایم، ابتدا دستی لای موهای نرم آرمین کشیدم، مثل همیشه مست خواب بود، آنقدری که گاهی با صدای توپ و تانک هم بیدار نمیشد! همین مقدار انرژی هم برایم کافی بود و از طرفی در پوستم نمیگنجیدم که حس میکردم انگار دمای تنم به درجهٔ طبیعی و نرمال خودش برگشته است. برای اطمینان، دستی هم به پیشانیام نشاندم و نفس راحتی کشیدم، ولی هنوز هم باید مطمئن میشدم که دیگر کوچکترین اثری از تب در تنم نمانده است. نمیخواستم تبزده و بیمار پشت فرمان بنشینم و جان آرمین را به خطر بیندازم. با اینکه حالم به نظرم خوب میرسید و حس میکردم تبی ندارم، یواشکی از کنار آرمین بلند شدم و قبل از هر کاری، خودم را رساندم به سرویس بهداشتی. کمی بعد مقابل روشوی، فقط در حد دست و رو شستنی معطل شدم، دو سه مشت آب به صورتم پاشیدم، لرزی ننشست به جانم، دیگر خیالم تخت تخت شد که از تب خبری نیست! وقت نداشتم حتی نگاهی به خودم در آینه بیندازم، باید زودتر جمع و جور میکردم و قبل از بیدار شدن موسوی، از خانه و حتی شهر به قدر کافی دور میشدیم!
پریدم توی آشپزخانه، یک تکه نان از فریزر بیرون کشیدم، روی گاز گرم کردم، کمی پنیر و گردو رویش گذاشتم و پیچیدمش تا حین باقی کارها، گازش بزنم. با همان لقمهای که دست داشتم، رفتم دم در، سوییشرت آویزان به جارختی را تنم کشیدم و کمتر از پنج دقیقه همهٔ وسایلمان را از ماشین موسوی به ماشین خودمان منتقل کردم. خوشبختانه برخلاف تصورم، ماشینش قفل نبود و راحت در ماشین باز شد، بیسر و صدای اضافهای. از همان مرد جنایتکار یاد گرفته بودم، چهطور جایی شبیه به تخت در ماشین برای آرمین آماده کنم که به نظرم راه ایدهآلی بود برای سفر با بچه. فرز و چابک جای پای سرنشینان صندلی عقب ماشین خودم را با چمدانهای کوچکتری که از ماشین موسوی بیرون کشیده بودم، پر کردم تا با کف صندلی هم ارتفاع شد، یکی دو پتو هم از توی خانه آوردم و انداختم روی صندلی و دیگر تخت آرمین آماده بود. با سبد خوراکی هم برگشتم توی آشپزخانه و تا خرخره پُرش کردم. بعدش پریدم توی اتاق خودم، جای کورتا روی تاپ نیمتنهای که تنم بود، تکپوش بهارهٔ نازکی پوشیدم و یکی دیگر از مانتو شلوارهای ورزشی را که از چمدان بیرون کشیده بودم، تن زدم. توی راه بخاری را برای آرمین روشن میگذاشتم، نمیخواستم خودم پخت بیفتم و خوابآلوده شوم حین رانندگی. دو کاپشن ضخیم و حتی پلیور گرمی هم برای آرمین گذاشتم روی طاقچهٔ عقب ماشین پشت شیشه. به این ترتیب وقت پیاده و سوار شدنهای بین راهی، از داخل اتاقک ماشین، دسترسی به کاپشنها برایمان مقدور بود. دیگر آمادهٔ حرکت بودیم. دویدم به اتاق تلویزیون و محتاط آرمین را بغل گرفتم و همانطور که در خواب خوشی غوطه میخورد، خواباندمش روی صندلی عقب. در ماشین را محتاط بستم و به همان بیسر و صدایی، درهای حیاط را باز کردم. ماشینم با اولین استارت روشن شد، دندهعقبی گرفتم و در کوتاهترین زمان ممکن، در خانه را بسته و نبسته نشستم پشت فرمان و راه افتادم. تا زدن آفتاب خیلی مانده بود، مثل روزی که عازم شیوند بودیم، قبل از طلوع آفتاب حرکت کرده بودم که بتوانم نمهنمه این مسیر طولانی را طی کنم، طوری که نه خودم خستهٔ راه و رانندگی شوم و نه آرمین، ضمناً مرد مظنون به قتل را با حرکت زودهنگام، در خانه جا بگذارم. آن روز از دست فرید متواری شده بودم، امروز از دست این مرد... انگار من مانده بودم یک طرف و دنیایی آدم ترسناک یک طرف دیگر... بالاخره انداختم توی جاده و نفس راحتی کشیدم و زیرلبی خدا را شکر کردم برای رهایی از شر موسوی!
حجم
۴۲۷٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۵۹۰ صفحه
حجم
۴۲۷٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۵۹۰ صفحه
نظرات کاربران
از سری رمانهای سرگرم کننده…..برای نوشتنش زحمت کشیده شده…موضوع جالبی داره…..اشکالش بیش از حد طولانی بودنه…این جور رمانها توی یک جلد تموم بشه خیلی جذابتره و به جذب مخاطب بیشتر کمک می کنه
خیلی قشنگ بود سرشارازحس خوب و غرور ازداشتن ایل باغیرت بختیاری درکشورمون اینقدرخوشم اومده که دلم لباس بختیاری خواست
زرپران یکی از جذاب ترین رمان های خانم منجزی هست به نظرم داخل ژانر اجتماعی و عاشقانه شخصیت پردازی و فضا سازی خوبی داره این کتاب و بهتره به نظرم اول تیه طلا رو مطالعه کنید و بعد زرپران رو
عالی بود فضایی فوق العاده رمان زیبا با تشکر 🌸🌸
عالی بود خانم منجزی تورمانهاشون اطلاعات خوبی هم بخواننده میدند
این رمان میتونست همون یک جلد باشه خصوصا جلد دوم خیلی حوصله سر بر بود دیالوگای ارمبن به عنوان کودک داستان خیلی زیاد و خسته کننده بود…
توصیه نمیکنم...