کتاب میم و نونهای جدا شده از من
معرفی کتاب میم و نونهای جدا شده از من
کتاب میم و نونهای جدا شده از من نوشته سمیه کاتبی است. این کتاب مجموعه داستانی شامل ۱۸ داستان است که محوریت بیشتر آنها زنان و موضوعات مربوط به آنها مانند عشق، تنهایی، کار و... است.
درباره کتاب میم و نونهای جدا شده از من
میم و نونهای جدا شده از من قصه آدمهایی است که در میان کامیابیها قصهای ندارند! دختر خیاطی که قلب پر اشتیاقش در زیر سوزنهای سرنوشت، زخمی میشود. فرشی کهنه که در میان تارو پودش سررشته قصهای را میبافد و فاش میکند و...عناوین خلاقانه هر روایت در کنار توصیفات بدیع و هنرمندانه نویسنده از میم و نونهای جدا شده از من کتابی جذاب ساخته است.
خواندن میم و نونهای جدا شده از من را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی معاصر پیشنهاد میکنیم
درباره سمیه کاتبی
سمیه کاتبی متولد ۱۳۶۱ نیشابور و فارغ التحصیل رشته مدیریت بازرگانی است. علایق او در حوزه ادبیات و داستان را با حضور در دورههای مختلف داستاننویسی پی گرفت. دورههایی از جمله ظرایف نویسندگی استاد شهسواری، روشهای فضا سازی در داستان کوتاه استاد خبوشان، کارگاههای نویسندگی خلاق استاد جزینی و همچنین دورههای داستاننویسی جلال آل احمد. سمیه کاتبی همچنین در عرصه نشریات دستی بر قلم دارد و از وی چندین اثر داستانی کوتاه در همشهری داستان، روزنامه اعتماد، روزنامه ایران و داستان نامه منتشر شده است.
بخشی از کتاب میم و نونهای جدا شده از من
بعد قلبهای درهمبرهم نرسیده به سوزن را کمی صاف کرد و دستش را دوباره روی پدال گذاشت. خاور نگاهی به زنبقهای مچالهشدهٔ دامن قدیمیِ در دستش انداخت و دستمال را کمی باز و بسته کرد. هنوز حسوحال آن روز را به یاد داشت؛ وقتیکه اختر تازه خیاطیکردن را یاد گرفته بود و پارچهٔ دامنی را در راه برگشتن از آموزشگاهی که ازطرف بهزیستی ثبتنامش کرده بودند، خریده بود، با کلّی ذوقوشوق آمده بود خانه، لباسهایش را درنیاورده، داد زده بود:
«بیا خاور، ببین از پارچهش خوشت میآد؟ از امروز رفتیم توی کار دامن. تو فقط بگو چیندار میخوای یا ساده؟ فون باشه یا پلیسه؟»
و بعد به جان الگوهای کاغذیاش افتاده بود.
حالا یکیدو سالی میشد که رنگوروی دامن رفته بود و زنبقهای پژمرده و لاغر جان میدادند برای پاککردن لکههای پنجره! خاور گلها را نمناک میکرد و به جان شیشهها میافتاد؛ همیشه بوی نم و خاک از گلها به مشام میرسید. از طرح و جنس پارچه خوشش نیامده بود، سنبالا میزد؛ اما رویش نشده بود ذوق خواهرش را کور کند. دست اختر که روی پدال رفت، خاور خودش را به پنجره رساند و دامن کَلوشش را با دست جمع کرد و از صندلی بالا رفت. هنوز گلها و چمنها را کامل به خورد شیشهها نداده بود که چشمش افتاد به وانت آبیرنگی که روبهروی خانهٔ لیلا پارک کرده بود. پرده را خوب کنار زد، شمارهٔ پلاک وانت را نمیدید؛ اما احساس کرد متن پشت وانت همان است. باعجله ازروی صندلی پایین آمد، با خودش فکر کرد چرا باید ماشین را روبهروی خانهٔ لیلا پارک کرده باشند؟
هنوز صدای قیژقیژ چرخخیاطی و سوت کتری درهم آمیخته بود که لبخندزنان خودش را به اختر رساند و روبهرویش نشست.
_ الان زنگ میزنه.
اختر نگاه متعجّبش را به چهرهٔ خندان خواهرش دوخت و دستش را ازروی پدال برداشت و پرسید:
«کی؟»
خاور خودش را روی زمین کمی بیشتر به سمت خواهرش کشید و گفت:
«آقاسلیمون دیگه! ماشینش رو درِ خونهٔ لیلا پارک کرده، الانه که زنگ خونهٔ ما رو بزنه.»
_ اونجا چرا؟
دو خواهر کمی سکوت کردند. اختر دستش را به دیوار گرفت و بلند شد، بعد کشانکشان خودش را به انتهای اتاق رساند و گفت:
«دستت طلا خواهرجون! اون دَمکنیها رو هم از اون اتاق بیار کنار اینها بذاریم که اگه آقاسلیمون اومد، زیاد علاف نشه.»
خاور دستمال رنگورورفته را روی چرخخیاطی انداخت و بلند شد.
_ به نظرم بهتره که امروز دیگه تمومش کنین.
یکلحظه گوشهٔ دامن زیر پایش گیر کرد و نزدیک بود بخورد زمین. آه کشداری کشید و دامن را از زیر پایش جمع کرد و ادامه داد:
«دفعهٔ دیگه از این مدلهای گَلوگشاد برام ندوز!»
حجم
۸۱۲٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۵۳ صفحه
حجم
۸۱۲٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۵۳ صفحه