
کتاب بیگانه (خلاصه کتاب)
معرفی کتاب بیگانه (خلاصه کتاب)
کتاب بیگانه اثری از آلبر کامو است که انتشارات دینا، نسخه خلاصه شده آن را در اختیار مخاطبان قرار داده است. این داستان از زندگی مردی به نام مورسو میگوید که مرتکب قتل شده و حالا، در سلول خود نشسته و به انتظار زمان اعدامش است.
درباره کتاب بیگانه
بیگانه آلبر کامو داستان زندگی مورسو است. مردی که با دیگران متفاوت است و همین تفاوتها باعث شده تا زندگیاش با مشکلات زیادی روبهرو شود. او مرد عربی را کشته است و حالا در سلولش به انتظار روز اعدامش نشسته است. اما زمانی که تلگرافی به دستش میرسد از زندان مرخصی میگیرد؛ مادرش که در یک خانه سالمندان زندگی میکرده از دنیا رفته است و او باید برای مراسم خاکسپاری مادرش برود. رفتارهایی که او آنجا انجام میدهد، به خوبی نشان میدهد که هیچ اندوهی از مرگ مادرش ندارد. نویسنده در این بخش روزهای بعد از مرگ مادر را نوشته است و ماجرای قتل را بیان میکند.
بخش دوم کتاب بیگانه، در فضای زندان میگذرد. جایی که مورسو به انتظار روز اعدامش است و از خودش و احساساتش صحبت میکند و همزمان، روند پرونده را نیز، دنبال میکنیم.
کتاب بیگانه را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
اگر به مطالعه داستانهای بزرگ دنیا و آثار مهم ادبی علاقه دارید، کتاب بیگانه گزینه خوبی برای شما است.
درباره آلبر کامو
آلبر کامو (Albert Camus)، فیلسوف و روزنامهنگار مشهور، ۷ نوامبر ۱۹۱۳ در الجزایر فرانسه در خانوادهای فقیر به دنیا آمد. او با داستانهای زیبایی که آفرید در سال ۱۹۵۷ موفق شد تا جایزه نوبل ادبیات را از آن خود کند. به دلیل «آثار مهم ادبی که به روشنی به مشکلات وجدان بشری در عصر حاضر میپردازد» او پس از رودیارد کیپلینگ جوانترین برندهی جایزه نوبل است.
آلبر کامو در سال ۱۹۴۹ یک اتحادیه بینالمللی را تأسیس کرد. اساس کار این اتحادیه، «محکوم کردن هر دو ایدئولوژی شکل گرفته در آمریکا و اتحاد جماهیر شوروی» بود. آندره بروتون نیز یکی از اعضای آن بود.
آلبر کامو در طول دوران فعالیتش رمانها و نمایشنامههای بسیاری را نوشت طاعون، سقوط، بیگانه، نمایشنامه کالیگولا، نمایشنامه صالحان، افسانه سیزیف و خطاب به عشق که مجموعه نامههای عاشقانهی او و ماریا کاسارس است از آن جملهاند. کامو در ۴ ژانویه ۱۹۶۰ در ۴۶ سالگی در ویلبلویل فرانسه به علت یک سانحهی رانندگی چشم از دنیا فروبست.
بخشی از کتاب بیگانه
امروز مادرم فوت کرد؛ نمی دانم شاید هم دیروز. از آسایشگاه محل اقامتش یک تلگراف به دستم رسید: مادرت فوت شد. مراسم خاک سپاری فرداست.
آسایشگاه در شهر مارگتو بود، در ۸۰ کیلومتری الجزایر. دو روز مرخصی گرفتم و با اتوبوس خودم را به آنجا رساندم. وقتی وارد آنجا شدم و خودم را معرفی کردم مرا نزد رئیس آسایشگاه بردند. رئیس آسایشگاه گفت: (( حدود سه سال است که مادرتان اینجا ساکن بود، شما تنها کس او بودید. ))
فهمیدم که رئیس از من دلخور است، شروع کردم به توضیح دادن. تا کمی صحبت کردم حرفم را قطع کرد و گفت: ((پسرم، لازم به توضیح نیست. من مادرتان را خوب می شناختم. شما هم احتمالا نمی توانستید با درآمد ناچیز تان ملزومات نگهداری از او را تهیه کنید. از همه اینها بگذریم او در اینجا واقعا خوشحال بود و دوستان زیادی داشت؛ دوستانی هم سن و سال خودش که با آنها سرگرم بود. احتمالاً اگر قرار بود با شما زندگی کند حوصلهاش سر می رفت.))
حق با رئیس آسایشگاه بود؛ وقتی مادرم با من زندگی میکرد، کارهای مرا در سکوت نظاره می کرد و اینگونه وقت می گذراند. نخستین روزهایی که او را به آسایشگاه برده بودند دائم گریه میکرد، اما این به دلیل عادت بود. چند ماه بعد هم اگر می خواستند او را از آنجا بیرون ببرند گریه میکرد؛ این هم از روی عادت بود. رئیس آسایشگاه مرا به همراه یکی از کارکنان به سردخانه فرستاد تا برای آخرین بار صورت مادرم را ببینم. منم بدون فکر کردن دنبال آن مرد در حرکت کردم. وقتی به آنجا رسیدم مسئول سردخانه خواست پارچه را از روی صورت مادرم بردارد اما من قبول نکردم؛ پرسید چرا؟ حرفی نزدم و بعد سرش را انداخت پایین و به من گفت ، فهمیدم.
در آن شب ده پیرمرد و پیرزن زن مرا در سردخانه همراهی کردند و مراسم سوگواری مادرم را انجام دادیم. یکی از این پیرزنان به شدت گریه میکرد. معلوم بود مادرم تنها همدمش درآن آسایشگاه بود. وقتی صبح شد، آماده شدیم تا مراسم خاکسپاری را انجام دهیم.
هنوز تصاویر آن روز را به یاد دارم، خاک با رنگ سرخش که روی تابوت مامان می ریختند. کلیسا و مردم دهکده که روی پیاده روها بودند. آدم ها، صداها، دهکده، انتظار در مقابل یک کافه، سر و صدای مدام موتور. و بالاخره وقتی که بعد از خاکسپاری به سمت محل زندگی خودم می رفتم شاد بودم از اینکه اتوبوس وارد روشنایی های الجزایر شده است و می روم تا ۱۲ ساعت بخوابم.
از خواب بیدار شدم اما خیلی خسته بودم؛ ریشم را تراشیدم و با خودم گفتم که امروز چکار کنم. تصمیم گرفتم بروم شنا کنم؛ توی آب، ماری کاردونا را دیدم، یکی از منشی های قبلی اداره بود که آن موقع من به او علاقه داشتم.
رفتم کنارش و کمکش کردم که روی قایق بادی برود. پایش سر خورد و کف قایق دراز کشید، موهایش روی چشم هایش را پوشانده بود و می خندید؛ روی قایق کنارش رفتم و شوخی شوخی سرم را روی شکمش گذاشتم؛ چیزی نگفت، منم همینجوری ماندم. مدتی روی قایق بادی ماندیم و چرت زدیم وقتی آفتاب تند شد، توی آب پریدیم، دستم را دور بدنش گذاشتم و باهم شنا کردیم....
حجم
۱۱٫۷ کیلوبایت
تعداد صفحهها
۴۳ صفحه
حجم
۱۱٫۷ کیلوبایت
تعداد صفحهها
۴۳ صفحه
نظرات کاربران
شاهکار کامو، چقد شخصیت داستان بیتفاوته
لزومی در خلاصه شدن این کتاب نمیبینم حقیقتا !
با خواندن خلاصه کتاب....درست نیست اظهار نظر کنیم
شدیدا مختصر و به نظرم بی تفاوت بودن جالب و جسورانه شخصیت داستان نمیتونه اونقدی جذاب باشه که در اخر بخوای بگی کتاب خوبی خوندم
واقعا بینظیره