کتاب شب های بی فانوس
معرفی کتاب شب های بی فانوس
جعفر ابراهیمی (شاهد) در کتاب شب های بی فانوس به دل داستانهای انقلاب سفر کرده و روایتی از آن روزها را برای مخاطبان جوانش میگوید.
درباره کتاب شب های بی فانوس
داستانهای انقلاب تمام نشدنیاند و همیشه پرشور و حرارت درست مثل خودش. جعفر ابراهیمی این داستانها را به خوبی میشناسد و قصهگویی برای بچهها را هم خوب بلد است پس چرا آنها را برای نسل جدید روایت نکند؟ او در کتاب شب ها ی بی فانوس داستان دو نوجوان روستایی را میگوید که با رفتن به شهر، ناگهان خودشان را میان تظاهرات انقلابی پیدا میکنند. آنها در این داستان دو رنج را تحمل میکنند. یکی رنج زندگی در روستاهای زمان طاغوت که از ابتداییترین امکانات بیبهره است و همین موضوع مادر قهرمان داستان و پدر نزدیکترین دوستش را از آنها میگیرد و دیگری مبارزهای است که از دل روستا شکل میگیرد. با تظاهرت کوچک و کودکانه و با الگوبرداری از جریانات پایتخت. اما طولی نمیکشد که این دو پسر پایشان به شهر هم باز میشود، به تظاهرات واقعی و پخش اعلامیه و یک مبارزه بزرگتر.
نثر جعفر ابرهیمی بسیار روان و جذاب است و شخصیتپردازیاش هم بر اساس جغرافیای داستان شکل گرفته است. او در روایتش تنها روی محور اصلی داستان تمرکز نمیکند و موضوع پیروزی انقلاب و پایان خوشش هم مورد توجه او است.
خواندن کتاب شب های بی فانوس را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
نوجوانان علاقهمند به داستان مخاطبان این کتاباند.
بخشی از کتاب شب های بی فانوس
وی بهار، گلدرّه را پر کرده بود. ابرهای سپید، مثل تپّههایی از برف، در آسمان آبی گلدرّه شناور بودند. بچّهها بازی میکردند و با سر و صدایشان به پیشواز غروب آفتاب میرفتند تا مراسم شب چهارشنبهسوری را بر پشت بامها برپا کنند.
من روی بام خانه نشسته بودم و کوهها و دشتها را تماشا میکردم که کمکم داشت به سبزی میگرایید.
گلدرّه را کوههای سربلندی، از سه طرف، احاطه کردهاند. قسمت غربی آن، به دشت بزرگ و وسیعی میرسد که پر از باغ و مزرعه است. بیشتر خانههای گلدرّه در کوهپایه ساخته شدهاند و از دور به نظر میرسد که خانهها به صورت پلّکانی روی هم ساخته شدهاند. گلدرّه، مثل پیرمردی بزرگ و چوخا۵ بر دوش به کوه تکیه داده است و دشت سرسبز، مثل سفرهای رنگین، روبهروی او گسترده است.
آن روز غروب، نسیم، بوی گلهای نوروزی۶ را از صحرا در فضای گلدرّه پخش میکرد. با وجود سر و صدای بچّهها، روستا آرامشِ شیرینی داشت. گویی کوه و دشت و آبادی و باغها و آسمان، در سکوتی صمیمانه گوش خوابانده بودند تا صدای پای بهار را بشنوند.
غمی ناشناس در دلم موج میزد؛ غمی که هم شیرین بود، هم تلخ. نگاهم را سپردم به دشت وسیع و سرسبز و باغستانهای دوردست. دلم امّا با نگاهم نمیرفت. نگاه میکردم بیآنکه ببینم.
بچّههای همسن من، در کوچههای گلدرّه، به بازی و پایکوبی مشغول بودند و طبیعی بود که من هم در بازی آنها شرکت کنم؛ ولی حوصلهٔ حرف زدن و خندیدن و شادی کردن را در خود نمیدیدم. غم مادر، لحظهای رهایم نمیکرد.
دلم میخواست بروم کنار رختخواب مادرم بنشینم و زارزار گریه کنم؛ ولی طاقت شنیدن نالههایش را نداشتم. ما امیدوار بودیم که پدرم زود برمیگردد؛ امّا برنگشت و تلاش ما برای آزادی او بیفایده ماند. پدر را به تهران بردند و حتّی نگفتند مدّت زندانش چهقدر است! درد پهلوی مادر پس از رفتن پدر بدتر شد. حتّی نتوانستیم مادر را ببریم دکتر. نادرقلی هم که باعث زندانی شدن پدر شده بود، دلش برای ما میسوخت و از کار خود پشیمان بود. گاهی به ما سر میزد و میگفت: «من چه میدونستم کار این طور بیخ پیدا میکنه. من فقط یه شکایت ساده کردم و امنیهها...»
ناگهان با نسیمی که به صورتم خورد، حس کردم که دلم با همهٔ غمهایی که در خود دارد، مشتاق شنیدن صدای پای بهار است. دلم هوای صحرا را کرد. هوای تپّههایی را کرد که کمکم سبز میشدند. دلم هوای گلهای نوروزی را کرد؛ هوای بنفشههای کوهی را. از پشت بام پایین آمدم و در کوچههای گلدرّه به راه افتادم.
فکر کردم: امشب، شبِ چهارشنبهسوری است. همه دارند برای شام پلو میپزند؛ مثل سالهای پیش. امّا خانه ما سوت و کور است. چهارشنبهسوری پارسال چه خوب بود! چهقدر باصفا بود! مادر سالم و سر حال بود، مثل پروانه، در خانه میچرخید و کار میکرد. حرف میزد و کار میکرد. عصبانی میشد. خوشحال میشد. میخندید. دود هیزم، چشمهایش را آب میانداخت، و من و رقیبه خوشحال بودیم. سال پیش، خانهٔ ما هم از عطر برنجِ دمکشیده پر بود. پدر با ما بود...
بچّهها داشتند گرگم و گلّه میبرم بازی میکردند:
ـ گرگم و گلّه میبرم.
ـ چوپون دارم، نمیذارم.
ـ کارد من تیزتره.
ـ دنبهٔ من لذیذتره.
... ... ...
... ... ...
ـ خونهٔ خاله از این وره.
ـ خونهٔ خاله از اون وره...
کناری ایستادم و به یاد کودکی مشغول تماشا شدم. نشاط بچّهها، برای لحظهای غمها را از یادم برد. ناگهان کسی صدایم زد.
به طرف صدا برگشتم. زنگی بود. بچّهها با دیدن او دورش را گرفتند و در حالی که دست میزدند، خواندند:
ـ آی زنگی زنگی زنگی!
چرا داری میلنگی؟
باز اومدی دوباره
با بچّهها بجنگی؟
زنگی، بیاعتنا آمد طرف من؛ امّا بچّهها دستبردار نبودند. رفتم جلوتر. مجبور شدم بچّهها را با داد و فریاد از اطراف زنگی دور کنم.
کمی در سکوت قَدَم زدیم. بعد زنگی پرسید: «کجا رفته بودی؟ خیلی دنبالِت گشتم!»
ـ جایی نبودم. خونه شلوغ بود، رفتم رو پشت بوم. دلم گرفته. بعد هم اومدم اینجا. تحمّل شنیدن نالههای مادر رو ندارم.
ـ بیچاره بدجوری درد داره.
ـ حال مادرم اصلاً خوب نیست. خیلی نگرانم. این دفعه، دردش یه جور دیگهس.
ـ اگه میتونستیم ببریمش شهر، خیلی خوب میشد.
سرم را انداختم پایین تا زنگی اشکم را نبیند. زنگی با مهربانی دستی بر شانهام زد و گفت: «غصّه نخور، خدا بزرگه. بیا بریم کمی بتّه بچینیم بیاریم. دیگه چیزی به وقت آتیشبازی نمونده!»
آهی کشیدم و گفتم: «حوصلهش رو ندارم.»
زنگی گفت: «از دست من و تو که کاری ساخته نیست. هست؟ پس بسپارش به خدا. توکّل به خدا کن. خدا خودش بزرگه!»
گفتم: «نمیدونم. اصلاً نمیدونم چی کار کنم!»
ـ حالا بیا بریم صحرا. از کجا معلوم که تا حالا حالش خوب نشده باشه!
ـ نمیدونم چرا مادرم یهدفعه این جوری شد! پیشترا، اینطور درد نمیکشید. تا یه هفته پیش، حالش خوب بود؛ امّا حالا...
ـ خدا خودش شفاش میده، ودود! شبِ عیدی دعاش کن!
ـ زنگی، نمیدونی چه دردی میکشه! یه چیزی میگم، یه چیزی میشنفی. از زور درد زمین رو چنگ میزنه...
به صحرا رسیدیم که سرشار از بوی بنفشه بود. بنفشههای گلدرّه در آن منطقه خیلی معروف است. بویش، آدم را از خود بیخود میکند. یک دسته کلاغ در آسمان پرواز میکردند.
زنگی به دورترها نگاهی انداخت و گفت: «چهطوره بریم اسبسواری؟»
ـ اسبسواری؟ اسبمون کجا بود؟
زنگی بلند خندید و گفت: «اسب به اون گندگی رو نمیبینی؟ اون دورا! بریم بگیریمش. فکر میکنم از اسبهای قزلقلعه باشه.»
ـ اگه یهدفعه صاحبش از راه رسید چی؟
ـ خوب، معلومه. فرار میکنیم.
ـ ولی فاصلهٔ اسب با ما خیلی زیاده.
حجم
۱۳۱٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۸
تعداد صفحهها
۲۱۶ صفحه
حجم
۱۳۱٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۸
تعداد صفحهها
۲۱۶ صفحه