کتاب سفر به ریشه ها
معرفی کتاب سفر به ریشه ها
کتاب سفر به ریشه ها نوشته راضیه تجار است. این کتاب مجموعهای از ۹ داستان جذاب با نامهای پاییز، رنگینکمان، آن سوی دیوار، سفر به ریشهها، ناگه غروب کدامین ستارهها، کوچه اقاقیا، آن زن، قاب انتظار و هودج است.
داستان انسان را از زندگی روزمره جدا میکند و فرصت تجربههای تازه به او میدهد. داستانهای این کتاب هم متنوع هستند و هم خط روایی جذابی دارند و با زبانی ساده و گیرا شما را با خود همراه میکنند.
خواندن کتاب سفر به ریشه ها را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی پیشنهاد میکنیم
بخشی از کتاب سفر به ریشه ها
پاییز و غروبهای زودرس و دایه که قصه میگفت و تو که چون خون در تمام آنها جاری بودی. بانگاهی فسفری که از میان تاریکی به سوی دلم، نقبی از نور میزد.
ـ اما تا دست دراز میکردی لمسم کنی، دایه خوابش میبرد و گم میشدم.
ـ کوچک بودم. میآمدم به جنگل، برای گرفتن پروانه و سنجاقک و ملخهای هزاررنگ. اما بیشتر از اینها، وسوسهٔ دیدن دختری را داشتم که در قصهها سرگردان بود.
ـ من در قصهها سرگردان نبودم. من سرگردان جنگل بودم.
ـ میان مشتهای عرقکرده، تیلههایی را میفشردم، که رنگهای پاییزی میانشان، شعله میکشید. میآمدم تا آنها را به تو هدیه کنم. اما در هیچسویی نبودی.
ـ مثل طوطی سبز، میان شاخههای سبز، گم بودم و تو نمیدانستی، که در توام یا بیرون از تو.
ـ پاییز بود و آسمان آبی و آفتاب که رنگپریده بود. به مدرسه میرفتم. معلم ذرهای از مهر تو بود و تو نبود. به من یاد میداد بنویسم، آب، شب، خورشید. اما من فقط اسم تو را مینوشتم و به هزارنامت میخواندم که، پاسخی نبود.
ـ من صدایت را نمیشنیدم. من صدای جنگل را میشنیدم. لکههای جوهر روی انگشتانم بود و مشقها چه فراوان. درگذر از کوچههای عمر، سینه به سینهٔ پریهای کوچکی میشدم با چشمهای آهویی که طرحی از تو بودند.
ـ اما خیالت میان شاخهها، سرگردان بود به دنبال من.
ـ کی و کجا یافتمت؟!
در جنگل، وقتی که درختها، در هجوم بیدریغ پاییز، میمردند.
ـ درختها میدانستند که چقدر دوستت دارم و قطرههای آب که روی عریانی تنت میدرخشیدند. و نور خورشید که در گذر از بلور اندامت طیفی میساخت. بین ما یک جنگل بود، پر از برگهای سوخته، درختهای شکسته، ریشههای پوسیده و پاییز که پا دراز کرده بود تا آن سر دنیا.
ـ من از پاییز نمیترسیدم.
ـ با برگهای مرده برج میساختم. برجهای طلایی، قهوهای و ارغوانی.
ـ با حرکت سرانگشتی ویرانشان میکردم.
ـ به دستهایت میآویختم، چون ریسمان به چرخ چاه. تا از سیاهیها بیرون بیایم، تو کمکم میکردی.
ـ و بعد رهایت میکردم.
ـ پاییز رنگ زرد زده بود تمام درختها را. مثل اینکه جنگل، هرگز به سبز بودن، نیندیشیده بود. ترسیدم که در تن تو هم لانه کند. تو را به خانهام خواندم.
ـ مرا که وحشی بودم با عطر و بویی سکرآور.
ـ پنجرهها را باز کردم، رو به نور. هزار پنجره را، تا هوای تازه، جاری شود به سویت.
ـ اما من نخندیدم. من زندان را دوست نداشتم.
ـ برایت کتاب خواندم. تلاش کردم که با زندگی شهری آشنایت کنم.
ـ من به گلها و نمناکی زمین و آواز غوکها فکر میکردم.
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۰۰ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۰۰ صفحه
نظرات کاربران
عایه🌺🌺