دانلود و خرید کتاب مخمصه حیوانات جان رید ترجمه ساسان گلفر
تصویر جلد کتاب مخمصه حیوانات

کتاب مخمصه حیوانات

نویسنده:جان رید
انتشارات:انتشارات خوب
امتیاز:
۳.۹از ۷ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب مخمصه حیوانات

کتاب مخمصه حیوانات؛ ماجراهایی دیگر از مزرعه حیوانات نوشته جان رید است که با ترجمه ساسان گلفر می‌خوانید. این داستان که رویکردی طنزآمیز دارد، بازگشت دوباره اسنوبال به مزرعه حیوانات است، اینبار با ایده جدیدی به نام سرمایه‌داری!

ایده نوشتن این داستان زمانی به ذهن نویسنده‌اش، جان رید رسید که مشغول بستن پنجره‌ها و هواکش‌های آپارتمانش با نوار چسب بود تا گرد و غبار و خاکستر به داخل خانه نیاید. سیزدهم سپتامبر بود و دو روز از واقعه یازده سپتامبر و فروریختن برج‌های تجارت جهانی گذشته بود. در حینی که مشغول کار بود این ایده به ذهنش رسید: اسنوبال به مزرعه باز گشته است تا کاپیتالیسم را به حیوانات معرفی کند.... او این داستان را در مدت زمان سه هفته نوشت. 

درباره کتاب مخمصه حیوانات

مخمصه حیوانات، داستانی است که می‌توان آن را ادامه کتاب قلعه حیوانات دانست. این داستان درباره اسنوبال است. او بعد از مدت‌ها به مزرعه حیوانات برگشته است و اینبار با خودش، ایده جدیدی آورده است: این ایده جدید سرمایه داری نام دارد. 

اسنوبال برای اینکه بتواند ایده‌اش را عملی کند، کارهای زیادی می‌کند. اول از همه کنار آسیاب بادی قدیمی، یک آسیاب جدید می‌سازد و بعد هفت فرمان را تغییر می‌دهد و به جای آن فقط یک قانون واحد وضع می‌کند: «همه‌ حیوانات برابر به دنیا می‌آیند؛ آنچه می‌شوند، تصمیم و تلاش خودشان است!» کم‌کم حیوانات ثروتمند می‌شوند و به طمع به دست آوردن ثروت بیشتر، کارهای دیگری می‌کنند. 

نشریه نیویورک پست داستان مخمصه حیوانات را یک داستان روان می‌داند که با لحن طنز و صمیمی خود، می‌تواند مخاطبان را تا انتهای داستان همراه خود بکشاند.

کتاب مخمصه حیوانات را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم 

اگر داستان مزرعه حیوانات را خوانده و دوست داشتید، پیشنهاد می‌کنیم کتاب مخمصه حیوانات را هم بخوانید و لذت ببرید. 

درباره جان رید 

جان رید نویسنده آمریکایی‌ است. او در سال ۱۹۶۹  در نیویورک متولد شد و تحصیلاتش را در دانشگاه کلمبیا در رشته نویسندگی خلاق به پایان رساند. جان رید در حال حاضر عضو هیئت ‌مدیره انجمن ملی منتقدان کتاب و سردبیر بروکلین رِیل است.

بخشی از کتاب مخمصه حیوانات

اینکه چرا خوک‌ها با قارقار این کلاغ عامی مدارا می‌کنند، چیزی بود که کمتر حیوانی می‌توانست درکش کند. موزس همیشه همان دوروبرها شاخه‌ای پیدا می‌کرد و می‌نشست و همه را به‌خاطر کارهایشان به باد انتقاد می‌گرفت و از مزایا و محاسن کوهستان آب‌نبات‌قندیِ اسطوره‌ای می‌گفت که از قدیم‌الایام سر زبان‌ها بود: مکانی که گفته می‌شد بر فراز ابرهاست، هر روزش یکشنبه و بنابراین تعطیل است، هر فصلش هم فصل شبدر است و همیشه شبدر تازه تازه روییده که مثل قند توی دهان آب می‌شود. البته سر بوته‌ها هم قلنبه‌قلنبه قندونبات سبز شده و کیک کنجاله هم که به‌وفور سر شاخه‌هایش پیدا می‌شود. گاهی اوقات هم پیش می‌آمد که می‌رفت یک چتول جیره آبجوی روزانه‌اش را که خوک‌ها برایش تعیین کرده بودند، می‌خورد (همان یک‌هشتم لیتر هم ظاهراً برایش زیادی بود، اغلب به نظر می‌آمد زیاده‌روی می‌کند و در زیاده‌روی کردن هم از دل‌وجان مایه می‌گذارد. اما موزس با وجود حمایت خوک‌ها مخاطب چندانی میان حیوانات نداشت. چون گوش مخاطبانش پر بود از حرف‌هایی که مدام از معدود حیوانات باورمند به آب‌نبات‌قندی می‌شنیدند که البته بیشترشان دیگر به این حرف‌ها اعتقادی نداشتند و حیوان‌های مسئله‌دار و مسئله‌سازی بودند که ترجیح می‌دادند در همان غفلت و نادانی به سر ببرند و بیشتر از این به خودشان دردسر ندهند. بعضی‌ها هم بودند که گاهی می‌گفتند شاید اصلاً موزس را برای این دمِ دست نگه داشته‌اند تا حواس آن عده خل‌وچل و مسئله‌دار را به‌جای دیگری معطوف کند و اجازه ندهد مشکلاتی جدی به وجود بیاورند.

به‌هرحال و به هر دلیل، مدت‌ها بود موزس داستان‌های کوهستان آب‌نبات‌قندی را در گوش اکثر حیوانات مزرعه می‌خواند و البته غیر از جیره روزانه آبجو، کمتر پیش می‌آمد از آن نتیجه‌ای بگیرد.

موزس همان‌طور با سماجت تکرار کرد: «جدی می‌گم... از کوهستان آب‌نبات‌قندی برگشتی؟»

وقتی موزس این سؤال را پرسید، طوری به این‌ور و آن‌ور تاب خورد که انگار می‌خواهد طرفش را هیپنوتیزم کند. اما این حرف پرنده حتی یک ذره هم بهت و رعب در دل حیوانات نینداخت، فقط صدای خُرخُر یکی بلند شد (که گوساله پرواری بود) و بعد از آن‌هم از جمع، همهمه ناخرسندی و صدای هو کردن و دادوبیداد بلند شد. «این موزس هم چه پرت‌وپلاهایی می‌گه... برو بابا حال نداریم!» حتی اسنوبال هم به‌وضوح، تره‌ای برای این حرف‌ها خرد نمی‌کرد. معلوم بود که دون شأن خود می‌داند اصلاً بخواهد به چنین سؤالی پاسخ بدهد.

خوک لاغر که همچنان سینه عریانش را در معرض دید حیوان‌ها قرار داده بود، سم‌هایش را تا حد امکان بالا برد. «این حرف درسته که من جای خیلی خیلی دوری بودم.»

«ولی آخه اسنوبال...» این را بره‌ای پرسید که چشمانی غمگین و گوش و پوزه‌ای به‌رنگ قهوه‌ای تیره داشت. «پس تو کجا بودی؟»

آن‌وقت بود که اسنوبال پاسخ داد: «رفته بودم به یه مأموریت خطرناک... توی دهکده.»

حیوانات از وحشت نفسشان را فرو دادند. حیوانات اووووه سر دادند، حیوانات آآآآآه سر دادند.

اسنوبال پیروزمندانه حرفش را ادامه داد: «اما می‌بینین که الان... هنوز هم زنده‌ام! این منم که برگشته‌ام پیشت، ماتیلدا گاوه پیر و تو، فریدو، پیرگوسفند!» اسنوبال به اینجای حرفش که رسید، مکثی کرد تا چشم در چشم دو حیوان سالخورده‌ای بدوزد که از قیافه‌هایشان پیدا بود او را به جا نیاورده‌اند و در حافظه‌شان کوچک‌ترین خاطره‌ای از اینکه او را دیده باشند، وجود ندارد «این‌همه مدت دوری از شما باعث شده دلتنگتون بشم، دوست‌های عزیز روزهای دور... این‌همه وقت دوری از شما باعث شده حتی بیش از پیش شماها رو دوست داشته باشم. عشق تک‌تک شماها باعث شده بغض راه گلوم رو بگیره!»

محمدرضا
۱۴۰۰/۰۵/۱۳

بسیار عالی 👏👏👏 بیشتر جذابیت داستان در فصل آخر کتاب بود. یک جور هم هست که نمیشه آخرش رو حدس زد، حتما باید خوند. شاید وسطش کسل کننده باشه اما اگه تا آخرش بخونین این کتاب یکی از بهترین کتاب هایی

- بیشتر
پینکی که داشت وظایفش را در مقام مفتخرخوک بعدی به جا می‌آورد، خواهان رأی‌گیری بین حیوانات مزرعه شد (یعنی حیوانات اصلی و بومی مزرعه، که تنها حیوانات صاحب حق رأی بودند) که تازه رسیده‌ها را نگه دارند یا نه.
ز.م
به شماها گفته‌ان که من جوونه‌های بهاری رو لگد کرده‌ام. گفته‌ان من اومده‌ام و میوه‌های روی درخت رو جویده‌ام... که من شیشه‌ها رو شکسته‌ام و راه‌آب رو هم بسته‌ام. که من کلید انبار آذوغهٔ زیر آلاچیق رو دزدیده‌ام و انداخته‌امش توی چاه.
معصومه توکلی
قلعهٔ حیوانات جورج اورول حکایت تمثیلی قدرتمندی است، گرچه همان‌طور که پیش‌تر نیز گفته‌ام، به تجربه دریافته‌ام تأثیر این حکایت بیشتر در راستای تخطئهٔ انگیزه‌های آرمان‌گرایانه و تمسخر آرمان‌شهر است.
معصومه توکلی
امکان نداشت همان انتشاراتی که اولین کتاب جان داستانی رمانتیک دربارهٔ جنگ داخلی آمریکا را منتشر کرد و از ناشران بزرگ بازار نشر بود، این اثر را که بار سیاسی سنگین و موضع تندی داشت، منتشر کند. همه از سنت جورج می‌ترسیدند و در آن روزهای پس از حملهٔ یازده سپتامبر، فضا آکنده بود از حس انتقام؛ جهان داشت در عشق مسیحیت فرو می‌رفت. کمتر انتشارات یا نویسنده‌ای را می‌شد سراغ گرفت که حاضر باشد نشان بدهد سیاست‌های آمریکا به‌اندازهٔ بنیادگرایان مسبب فاجعهٔ یازده سپتامبر بوده است.
ز.م
برخی از حیوانات تحصیل‌کرده‌تر فاکس‌وود و پینچفیلد اجازهٔ اقامت دائم در بازارچهٔ حیوانات را پیدا کردند ـ گاوی بود که از دانش پنیرسازی سررشته داشت و اسبی بود با پیشینهٔ عالی در مانورهای نظامی و چند غاز که می‌توانستند دانه‌ها را طبقه‌بندی کنند ـ فقط بدا به حال وصله‌های ناجور که نمی‌شد برای آن‌ها کاری دست‌وپا کرد... راستش را بخواهید، آن‌ها به حال خود رها شده بودند تا هر طور می‌توانند زندگی‌شان را تأمین کنند. گرچه، گاهی پیش می‌آمد که برای تخلیهٔ یک آبریزگاه عمومی یا دفن جسدی که خیلی مانده و چنان بو گرفته بود که به درد نمایش نمی‌خورد، وجودشان لازم می‌شد. در این قبیل موارد، عمدتاً آن‌ها را بیرون نگه می‌داشتند، روی چند دسته علف که اطراف پارکینگ پهن کرده بودند. واقعاً هم بهترین جا برایشان همان بیرون بود که در معرض دید نباشند، چون اصلاً دیدن نداشتند؛ چندتا گوسفند که مجبور بودند خودشان پشم همدیگر را بچینند (نتیجه‌اش هم اغلب ناجور و دل‌خراش بود) با یک ماده‌گاو که شیرش خشک شده بود، چند توله‌سگ دماغو، یک گربهٔ سه‌پا و امثال این موجودات...
ز.م
خوشبختانه آن‌ها تقاضاهای محدودی داشتند، چون درآمد بخورونمیرشان که متناسب با میزان مهارتشان بود، اجازه نمی‌داد بیشتر از آن تقاضا کنند. تازه، آن حیوانات خوش‌شانس بودند که کاری داشتند و باید کلاهشان را هم بالا می‌انداختند. خیلی‌های دیگر همین را هم نداشتند و جزء قاذورات به حساب می‌آمدند.
ز.م
حیوانات تازه ازراه‌رسیده کارهای رخت‌شویی و عوض کردن یونجهٔ خوابگاه‌ها را بر عهده داشتند و حیواناتی هم که سابقه و حق آب‌وگلی داشتند، به کار سه روز در هفته در غرفه‌های مجهز به بخاری و تهویهٔ مطبوع کارناوال مشغول بودند و آن چهار روز دیگر هفته را هم، خب، معلوم است، هر کاری دلشان می‌خواست می‌کردند. می‌توانستند سیگار دود کنند، مشروب بنوشند یا خواب ببینند.
ز.م
حیوانات راه‌های دیگری هم برای پول خرج کردن داشتند که مشروبات الکلی از پرطرفدارترین‌هایش بود. دخانیات هم از چیزهایی بود که روزبه‌روز بر هواخواهانش افزوده می‌شد. اسنوبال هم مدام می‌گفت: «زندگی یعنی عشق‌وحال.»
ز.م
بعضی از حیوانات درختستان احساس می‌کردند حیوانات خوب و بی‌آزار هم دارند چوب عملکرد رهبرانشان را می‌خورند و همین باعث می‌شود که دائم دست‌وپایشان بلرزد و خطر کشته شدن همیشه جلوی چشمشان باشد. عجیب اینکه قرعهٔ مرگ هرگز به نام رهبرانشان نمی‌افتاد. همیشه محتمل‌تر بود که یا یک خرگوش کشته شود یا اردک (اما هرگز یک خوک، بز، سگ یا بیدستر در میان کشته‌ها نبود). مدام می‌شنیدی که «بیشترین احتمال خطر این است»، «بیشترین احتمال خطر آن است» و «شجاعت بیشتر چنین است و چنان است». به نظر می‌آمد فقط حیواناتی که نظامی نیستند و نمی‌خواهند کسی را بکشند و هیچ قدرتی ندارند، از قضای روزگار و کاملاً بر حسب تصادف همان حیواناتی هستند که کشته می‌شوند.
ز.م
دیگر گفتن ندارد که حیوانات بومی اصیل مزرعه افتاده بودند به سرفه و دمشان را گذاشته بودند روی کولشان و داشتند می‌رفتند. بعد هم حیواناتی که جای آن حیوان‌های اصیل مزرعه را گرفته بودند، به سرفه افتادند و زدند به چاک. به‌این‌ترتیب، بازارچهٔ حیوانات جایی شد که دیگر نمی‌شد گفت در آن بومی و محلی وجود دارد. اما هنوز جامعهٔ دهکده وجود داشت و این نکته‌ای بود که خوک‌ها دوست داشتند بر آن تأکید کنند.
ز.م
امید می‌رفت ـ دلایل خوبی هم برای امیدواری وجود داشت ـ که این رژیم‌های شیطان‌صفت زیاده‌طلب (البته رژیم‌های شیطان‌صفت زیاده‌طلب جدید) خیلی زود سرنگون شوند. بسیاری از حیوانات، تازه داشتند فاکس‌وود و پینچفیلد را به فراموشی می‌سپردند که شکایت حقوقی علیه هابرداش و دیلدیدل مطرح شد، طوری که انگار این شکایت همیشه و از دیرباز علیه این دو دشمن مطرح بوده است. شکست آن‌ها پیروزی نهایی را برای بازارچهٔ حیوانات به ارمغان می‌آورد (البته باید یادآور شویم که بازارچهٔ حیوانات پیش از آن نیز به همان اندازه پیروزمند بوده).
ز.م
تصمیم بر آن شد که به‌خاطر اسکان حیوانات جدید که مجبور بودند در علفزارهای حاشیهٔ باتلاقی مزرعه سرپناه موقت بزنند، طویلهٔ جدیدی ساخته شود. حیوانات بومی مزرعه در این سکونتگاه جدید، که خیلی مجهزتر بود، ساکن شوند و آن‌هایی هم که تازه‌وارد بودند، در طویلهٔ قدیمی بخوابند که البته باید گفت آن‌قدرها هم بد نبود هرچه باشد مهاجرهای پاپتی به عمرشان امکانات تجملی مانند آب جاری گرم و سرد، وان حمام، پنجره، تهویهٔ مطبوع، گرمایش و برق ندیده بودند، گرچه حیوانات بومی اصیل مزرعه به این قبیل چیزها عجیب عادت کرده بودند.
ز.م
واقعاً معلوم نیست منظور آن‌ها از این‌همه گریز چه بود و چه می‌خواستند بکنند، چون به حصارهای برقی دورتادور مزرعه که مخصوص این پرنده‌های دونده طراحی شده بود، می‌خوردند و همان‌جا در حاشیهٔ مزرعه نقش بر زمین می‌شدند. موضوع پرنده‌هایی که با آن سیم‌های برق جزغاله می‌شدند ناخشنودی‌هایی به بار آورده بود. باز هم یک شترمرغ احمق. آیا داشت فرار می‌کرد؟ به نظر می‌رسد که با صورت به حصار خورده و همان‌جا کباب شده. هفته‌نامهٔ یورتمه پیگیر این بحث بود که آیا شترمرغ‌ها واقعاً قصد دارند خودشان را به جایی برسانند و کاری بکنند، یا فقط موضوع این است که از حصار برقی خوششان می‌آید. گاهی این فرضیه مطرح می‌شد که کباب شدن‌های مداوم شترمرغ‌ها نوعی رقابت و آزمون قدرت و استقامت در بین خودشان است. مثلاً اینکه چه کسی می‌تواند خود را محکم‌تر به حصار بکوبد؟ چه کسی می‌تواند ولتاژ را مدت بیشتری تحمل کند؟ خاک بر سرتان، شترمرغ‌های احمق! بعد از آن‌همه کارهایی که خوک‌ها برایتان کردند، چه بر سر خود آوردید!
ز.م

حجم

۱۷۰٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۱۶۸ صفحه

حجم

۱۷۰٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۱۶۸ صفحه

قیمت:
۷۴,۰۰۰
تومان