کتاب چراغ کوچکی برای شب
معرفی کتاب چراغ کوچکی برای شب
کتاب چراغ کوچکی برای شب نوشته لیزا تامپسون و ترجمه ساناز اعتمادی است. کتاب چراغ کوچکی برای شب را انتشارات پرتقال منتشر کرده است، این انتشارات با هدف نشر بهترین و با کیفیتترین کتابها برای کودکان و نوجوانان تاسیس شده است. پرتقال بخشی از انتشارات بزرگ خیلی سبز است.
درباره کتاب چراغ کوچکی برای شب
نیت همراه مادرش به دلایلی به جنگل گریختهاند و در یک کلبه زندگی میکنند. یک روز مادر نیت برای خرید به شهر میرود اما دیگر بازنمیگردد. نیت در جنگل تنها میماند. تاریکی همهجا را گرفته و نیت میترسد و نمیداند باید چهکار کند که ناگهان یک دختر مرموز پیدایش میشود. او به دنبال پیدا کردن گنج به جنگل آمده است. نیت خوشحال می شود چون حالا یک همراه پیدا کرده است اما او باید شجاع هم باشد.
خواندن کتاب چراغ کوچکی برای شب را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
نوجوانان بالای ۱۲ سال مخاطبان این کتاباند.
درباره لیزا تامپسون
لیزا تامپسون نویسندهٔ کتاب از پشت پنجره است. لیزا ابتدا بهعنوان دستیار در یک برنامهٔ رادیویی بیبیسی و بعد برای یک شرکت مستقل تولید فیلم که نمایشنامه و برنامههای کمدی اجرا میکردند کار میکرد. وی در طی این مدت با افراد معروف زیادی آشنا شد. او اکنون همراه خانوادهاش در شهر سافوک در انگلستان زندگی میکند.
بخشی از کتاب چراغ کوچکی برای شب
روز بعد که از خواب بیدار شدم، دوازده سالم شده بود؛ مامانم گم شده بود؛ مرغی لاغرمردنی در آشپزخانه بود؛ دوست خیالی نورانیام در هال بود؛ و جستوجوگر عجیبغریب گنج به نام کیتی هم آن بیرون بود. بهنظرم اینکه امسال بیشتر از سالهای قبل دلم میخواست فقط لحاف را روی سرم بکشم و در تخت بمانم اصلاً غیرعادی نبود. صدای قدقد مرغ از آشپزخانه میآمد. احتمالاً غذایش تمام شده بود. میدانستم که باید بروم پایین و در را باز کنم تا مرغ برود بیرون؛ ولی نمیتوانستم. اصلاً نمیتوانستم از تخت بیایم بیرون.
همانطور که آنجا دراز کشیده بودم، گرمای نفسم را روی چانهام احساس کردم. تصمیم گرفتم همان جا در تخت منتظر بمانم. همان جا بمانم تا زمان بگذرد و مامان برگردد. بعد همهچیز درست میشود. مامان با لبخند بزرگی به لب برمیگردد به اتاق.
میگوید: «معذرت میخوام که اینقدر طول کشید نیت. داشتم این رو برات درست میکردم. خیلی طول کشید.»
مامان از پشتسرش کیک تولد گندهٔ سهطبقهای بیرون میآورد. حتماً برای همین دیر کرده بود. مامان جایی مشغول درست کردن کیک سورپرایز تولدم بود. شاید هم موضوع چیز دیگری بود. شاید مامان برگشته بود پیش گری و هم من و هم تولدم را کلاً فراموش کرده بود.
احساس کردم چشمهایم پر از اشک شد و اشکم راه افتاد. لحاف را روی گونههایم کشیدم. سعی کردم اشکهایم را پاک کنم، ولی اشکهایم بند نمیآمد.
فکر کنم بهترین روز تولدم، تولد ششسالگیام بود. آن موقع مامان و بابا هنوز باهم بودند. سالن دهکده را برای جشن تولدم کرایه کرده بودند. ما همراه مامانبزرگ و بابابزرگ، دو ساعت قبل از آمدن مهمانها، به سالن رسیدیم و مشغول تزیین همهٔ سالن شدیم. میگویم «ما» ولی دراصل همهٔ کار را آنها کردند. من دو ساعت تمام همهٔ طول سالن را میدویدم و روی زانوهایم سر میخوردم تا اینکه بالاخره مامانبزرگ بهم گفت از زمین بلند شوم، چون داشتم شلوار کرمرنگی را که برایم خریده بود، خراب میکردم.
بیستودو نفر از دوستهای مدرسهام را دعوت کرده بودم. همه درست سر ساعت سه آمدند. دست هرکدامشان یک کادو بود. کادوها را روی میز بزرگی گذاشتند. بعد دویدند در سالن و با بادکنک به سر همدیگر میزدند. من هم دویدم داخل سالن، ولی حواسم به میز و انبوه کادوها بود که بیشتر و بیشتر میشدند. باورم نمیشد. تابهحال در تمام عمرم آنقدر کادو ندیده بودم.
بعد از ده دقیقه دویدن، بهمان گفتند بنشینیم. چون شعبدهباز، تردست زبردست، قرار بود برنامهاش را شروع کند. کنار پاهای شعبدهباز نشستیم روی زمین و به بالا، به مرد گنده، زل زدیم. مرد لباس بلند تیرهای پوشیده بود و روی لباسش پر از ستارههای کوچک طلایی بود. شروع برنامه خیلی بهدردبخور نبود (شعبدهباز یک کیک تولد پلاستیکی را غیب کرد، ولی همه میدیدیم که کیک صاف خم شد و شعبدهباز دری روی کیک گذاشت و آن را له کرد). ولی همانطور که پیش میرفت، تردستیهایش بهتر و بهتر میشدند. پارچ شیری را بدون اینکه چیزی خیس شود، ریخت درون قیف روزنامهای. همه جیغ میکشیدیم و هیجانزده بودیم. آخرهای برنامه شعبدهباز من را بهعنوان دستیارش انتخاب کرد. فقط لازم بود چوب شعبدهبازیاش را نگه میداشتم تا همهچیز را برای ترفند بعدی آماده کند. ولی وقتی چوب را داد دستم، چوب مثل طناب سیاه شلوولی شد. دوستهایم زدند زیر خنده.
تردست زبردست داد زد: «چیکار میکنی مرد جوون؟» چوب را دوباره به حالت عادیاش درآورد و گفت: «تو فقط باید یه کار بکنی. این چوب رو محکم نگه دار تا من همهچیز رو واسهٔ حقهٔ بعدی آماده کنم...»
شعبدهباز سرش را برگرداند. چوبی که در دستش بهحالت عادی درآمده بود، تا رسید به دست من دوباره شلوول و بهدردنخور شد.
دوستهایم دادوبیداد میکردند.
جیغ زدند: «نگاه! دوباره از ریخت افتاد! شعبدهباز نمیتونه با اون چوب شعبدهبازی کنه!»
سر جایم خشکم زد.
چوب شلوول روی دستم خم شده بود. نمیفهمیدم چرا. یعنی کجای کار اشتباه میکردم؟
شعبدهباز ادای آدمهای دستپاچه را درآورد.
حجم
۱۹۳٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۴۰ صفحه
حجم
۱۹۳٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۴۰ صفحه
نظرات کاربران
اصلا مگه میشه کتابی از نشر پرتقال باشه و قشنگ نباشد🍊🍊❤️❤️👌🏻 خیلی خیلی عالی بود 👌🏻😍 حتماً بخونید 😘💕
کتاب ذیگر نویسنده« از پشت پنجره» باور پذیرتر بود
کتاب خوبیه و احتمالا نوجوانان دوستش دارند
نیت" به همراه مادرش در تاریکی شب از خانه فرار می کنند و به کلبه ی مخروبه ای در وسط جنگل پناه می برند. مادرش برای تهیه غذا از کلبه بیرون می رود، اما برنمی گردد و نیت با وحشت